به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، ۱۹ تیر سال ۵۹ تعدادی از نظامیانی که اغلب نیروهای کلاه سبز بودند و با پیروزی انقلاب از ایران گریخته و بعد با کمک دولت عراق به صورت غیر قانونی وارد کشور شدند، قرار بود با هماهنگی عناصری که هنوز در ارتش ایران حضور داشتند، تحت حمایت دولت های آمریکا و عراق، با حمله هوایی به بیت امام، دفتر ریاست جمهوری و مجلس و چند نقطه مهم دیگر در کشور، مانند مدرسه فیضیه قم و واگذاری حکومت به شاپور بختیار، دست به کودتای نظامی بزنند. این کودتا به خاطر آن که فرماندهی آن در پایگاه نظامی شهید نوژه بود، به اشتباه به کودتای نوژه معروف شد.
دوران فرماندهی سردار حاج سعید (حمید) طایفه نوروزی مصادف با دوران کودتای نقاب در همدان بود و فرماندهی عملیات خنثی سازی این کودتا را طایفه نوروزی برعهده داشت. او با همکاری دلاورمردان سپاه همدان و با توکل به خدا، توانستند درس جاودانهای به ایادی استکبار بدهند.
طایفه نوروزی سپس در آغاز جنگ تحمیلی به اسارت دشمن درآمد و فصل جدیدی از مقاومت و مردانگی را همراه با همرزمان خود آغاز کرد. پس از آزادی در سمتهای گوناگونی که آخرین آن ریاست ستاد آزادگان کل کشور بود، به خدمت مشغول شد و هم اکنون به افتخار بازنشستگی نایل آمده است.
در ادامه ماحصل مصاحبه خبرنگار ما با آزاده "حمید طایفه نوروزی" در خصوص تلخی و شیرینیهای اسارت را میخوانید:
با پیروزی انقلاب اسلامی در سال 57 معتمدان محل و پیش نماز مسجد حضرت ابوالفضل(ع) در خیابان کارون، من را به عنوان رییس کمیته محله انتخاب کردند.
با شکل گیری سپاه عضو آن شدم. نحوه عضوگیری به این صورت بود که کارتهایی را که به صورت فرم بود بین افرادی که در دوران پیش از انقلاب فعالیت های انقلابی و مذهبی داشتند، توزیع میکردند. برای گزینش باید سه مرحله را پشت سر می گذاشتیم. پس از تکمیل فرم اولیه، تحقیق محلی و مصاحبه حضوری صورت می گرفت، اگر شخصی پس از گذشتن از این سه مرحله مورد تایید قرار می گرفت به عضویت سپاه در می آمد.
در کنار مسئولیت کمیته محل، مسئولیت اطلاعات و عملیات منطقه 2 و 8 تهران که از میدان انقلاب تا میدان جمهوری بود را نیز بر عهده داشتم.
از فرماندهی سپاه همدان تا اسارت در سرپل ذهاب
در سال 58 به دستور جواد منصوری فرمانده سپاه، مسئولیت فرمانده سپاه همدان را بر عهده گرفتم. با انتصاب به این سمت به همدان رفتم. از شمالی ترین نقطه غرب تحت فرماندهی ما بود همچنین پشتیبانی منطقه کرمانشاه و غرب نیز بر عهده داشتیم.
به دلیل مسئولیتم مستقیما در خط مقدم حضور نداشتم و به صورت ماموریتی به جبهه می رفتم. زمانی که خطر حمله عراق را احساس کردیم و اطلاعات احتمال حمله را داده بود (اواخر شهریور سال 59) در پاسگاه تیله کوه مستقر شدیم.
بعد از تخلیه پاسگاهها توسط ژاندامری، سیاست دولت بر این شد که واحدهایی از ارتش در کنار نیروهای سپاه در پاسگاه مرزی باشند. ما در پاسگاه تیله کوه تحت امر ارتش در منطقه سرپل ذهاب مستقر شدیم. با بررسی اوضاع و احتمال حمله عراق، سه پادگان مرزی را به دلیل کم بودن نیروها در یک پادگان جمع کردیم و با آغاز حمله سراسری عراق با نفوذ دشمن و تصرف قصرشیرین، دشمن به سرپل ذهاب رسیده و ما به محاصره آنان درآمدیم.
آغاز دوران اسارت و لو رفتن موقعیتم
به دلیل اصابت ترکش به صورت و چشمم توان جسمی خود را از دست داده بودم. در آن روز حدود 15 نفر از نیروهای سپاه به اسارت دشمن درآمدند. همراه با من، سید احمد قشمی (مدیرکل پیشین ثبت احوال استان تهران) و دکتر یحیی ترابی مسئول بسیج استان همدان، رزمندگان اهل اسدآباد و همدان نیز به اسارت درآمدند.
پس از اسارت نخست تحت بازجویی وحشتناکی قرار گرفتیم. به دلیل لو رفتن فرمانده سپاه همدان بودنم، چندین بار تا مرز اعدام رفتم. پس از بازجویی از دیگر اسرا جدا شده و به بیمارستان منتقل شدم از آنجا نیز پس از مدتی به بیمارستان بغداد رفتم. پس از بهبودی نسبی به اردوگاه منتقل شدم.
در طول این ده سال اسارت اردوگاه های زیادی از جمله بغداد، رمادی، عنبر، موصل1و موصل 3 و ... منتقل شدم. دوستانی که با هم اسیر شده بودیم را در اردوگاه رمادی دوباره دیدم.
در بین اسرا بالاترین جایگاه شغلی را داشتم و جزو قدیمی ترین اسرای اردوگاه ها محسوب می شدم به همین دلیل دیگر اسرا، به من لطف داشتند.
حاج آقا ابوترابی "ولی" ما در اسارت بود. من و حاج آقا حدود 6 اردوگاه با هم بودیم. نخستین بار در اردوگاه عنبر با ایشان آشنا شدم و پس از آن با یکدیگر به اردوگاه های موصل 1، 3، بین الوسطی منتقل شدیم. آخرین بار 150 اسیر را از تمام اردوگاه جمع کردند که حاج آقا و من جزو نفرات اول آن لیست بودیم. ما را به اردوگاه تکریت 5 بردند. تا آخر اسارت آنجا بودیم. قرار بود که ما را آزاد نکنند ولی جزو آخرین گروهی بودیم که آزاد شدیم.
سید احمد قشمی در دوران اسارت
برگزاری مسابقه کشتی در اردوگاه
هر اردوگاهی که می رفتم مسئولیت تربیت بدنی را بر عهده می گرفتم. رژیم بعث با برخی ورزشها مانند والیبال، فوتبال، بسکتبال و هندبال مخالفت نمی کرد و این ورزش ها را در حیاط اردوگاه انجام می دادیم. تیم های دسته یک، دو، سه، نوجوانان و پیرمردها را تشکیل داده بودیم و مسابقه برگزار می کردیم. برای تمام رنج سنی اسرا و ورزشها دسته بندی کرده بودیم. وسایل مورد نیاز را از طریق صلیب سرخ می گرفتیم.
یک سری ورزش های پنهانی هم داشتیم که آنها را با قراردادن نگهبان انجام می دادیم. در موصل 3 قدیم ورزش های رزمی مانند کشتی، تکواندو، کنگ فو و جودو را در داخل اردوگاه تمرین می کردیم. کشتی بیش از بقیه مورد استقبال اسرا قرار می گرفت.
هر آسایشگاهی یک تیم داشت. باسکول نداشتیم اسرا را وزن و طبقه بندی کنیم. من و یکی از اسرا به نام حمدالله که دو سال پس از آزادی مرحوم شد به صورت حدسی وزن هر اسیر را می گفتیم و اگر به اختلاف نظر برمی خوردیم اسیر چوپانی داشتیم که او اسیر را بغل کرده و وزنش را می گفت.
مسابقهای بین آسایشگاه ها برگزار کردیم. هر آسایشگاهی یک تیم معرفی کرد. بین 12 آسایشگاه مسابقه برگزار شد. تمام وسایل مورد نیاز از جمله تشک، داور، میز داوری و ... محیا بود. به عنوان نمونه به جای میز داوری پتو و یا صندلی می گذاشتیم. تشکهای اسرا را به هم میدوختیم و تشک کشتی درست می کردیم. شلوارها را مانند شلوار ورزش های باستانی از زانو بریده بودیم و به جای کمربند با پارچه کمرشان را می بستیم. با همان وسایل ابتدایی از باندهای قرمز و آبی، داور کنار، مربی، دو داور وسط، رییس تشک، لباس ورزشکاران و داوران را آماده کردیم.
تمام زوایای مسابقه را در نظر گرفته بودیم که اگر نگهبانان بعثی وارد آسایشگاه شدند در کمتر از 30 ثانیه چگونه صحنه مسابقه را برهم بزنیم. با 3 نگهبان و به دور از چشم عراقی ها مسابقه را برگزار کردیم. از هر آسایشگاهی 10 نفر برای تماشای مسابقه آمده بودند. برایشان مکانی را در نظر گرفتیم. آموزش دادیم که اگر وضعیت اضطراری شد هر کدام در کجا بنشینند. یک گروه مشغول خواندن قرآن و گروه دیگر مشغول آموزش زبان شوند. تمام صحنه در کمتر از 30 ثانیه بر هم می خورد و تنها دو کشتی گیر میماندند. تصور کنید که 7 دقیقه کشتی گرفتهاند و غرق در عرق هستند. کشتی گیرها را در کناری می خواباندند و تشک ها را بر روی آنها می انداختند. نگهبانان که داخل اردوگاه می شدند به شرایط شک می کردند و می پرسیدند این اوضاع چیست؟ می گفتیم این دو اسیر سرما خوردند و ما 8 پتو را بر روی آنها انداختیم. آنها که به شرایط شک داشتند پتوها را برمی داشتند و آنها را زیر پتو غرق در عرق می دیدند و تصور می کردند که آنها بر اثر گرما عرق کرده اند.
با همان تشک ها نیز سکو نفر اول، دوم و سوم را درست کرده بودیم. شخصیتهایی همچون حاج آقا ابوترابی و دیگر روحانیون اردوگاه مدال هایی را که با پارچه و وسایل ساده درست کرده بودیم را بر گردن برندههای مسابقه میانداختند.
برگزاری مسابقات ورزشی در کنار نماز و دعا برای اسرا نیاز بود تا آنها را به زندگی در اسارت امیدوار کند. این کار تدبیر حاج آقا ابوترابی بود.
ماجرای برگزاری نمازجمعه در اردوگاه رمادی
در اردوگاه رمادی علاوه بر نماز جماعت، روزهای جمعه نماز سیاسی عبادی جمعه را نیز بر پا می کردیم. 4 هفته در حیاط اردوگاه اسرا به صف ایستادند که انتهای صف به سیم خاردارها می رسید. نماز را به امامت سید احمد قشمی که مسئول تحقیق و عضوگیری نیروها در سپاه استان همدان بود، میخواندیم.
با گزارش برنامههای روزانه اسرا، خبر خواندن نماز جماعت به ردههای بالای رژیم بعث رسید. هفته 5 که میخواستیم خود را برای نماز جمعه آماده کنیم نگهبانان به سمت اسرا حمله ور شدند. آن روز مجروح زیادی داشتیم.
پس از این ماجرا من را به آسایشگاه 3 و سید احمد قشمی را به آسایشگاه 15منتقل کردند و اعلام کردند که حق خواندن نماز جماعت نیز نداریم.
شیوع بیماری در اردوگاه
در اردوگاه رمادی دو نفر از اسرا فرار نافرجامی داشتند. به دلیل فرار اسرا بعثیها آمارگیری را دقیق تر انجام میدادند و به ما کمتر اجازه هواخوری میدادند. حتی استفاده از سرویس بهداشتی را برایمان محدود کرده بودند.
در طول روز هر یک ساعت درب آسایشگاه را باز کرده و به صورت نوبتی اسرا اجازه هواخوری داشتند. این اتفاق مصادف با شیوع بیماریها در آسایشگاه بود. به گونه ای که عراقیها متوجه شدند نیازی به شکنجه نیست و میتوانند با کم کردن امکانات باعث شیوع بیماری شوند. آنها مقدار آبی که به اسرا میدادند را کم کردند و بحران بی آبی پیش آمد به میزانی که ما نمیگذاشتیم یک قطره از آب هدر برود. این عمل علاوه بر شیوع بیماری باعث ایجاد اختلاف بین اسرا نیز میشد.
قرار نبود ما را به ایران بازگردانند
در سن 29 سالگی و با داشتن دو فرزند به اسارت درآمده بودم. ده سال بعد در شهریور 69 به میهن بازگشتم. در ابتدا قرار بود که ما 150 نفر را که از دیگر اسرا جدا کرده بودند در عراق نگه دارند. تقریبا ما جزو آخرین اسرای بودیم که آزاد شدیم. من و تعدادی از اسرا چند روز قبل از حاج آقا ابوترابی آزاد شدیم.
پس از بازگشت به کشور نیز با وجود 65 درصد جانبازی سعی کردم دینم را به کشور ادا کنم و در نهایت با درجه ارتش سپهبدی نیروهای مسلح بازنشست شدم.
گفت و گو از: مونا معصومی
انتهای پیام/