به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، نام زندان مرزی «دولهتو» برای اسرای گروهک دموکرات یادآور خاطرات تلخی از جنایتها و کینهتوزیهای حزب دموکرات است. روزهایی که عناصر گروهکهای ضد انقلاب داخلی با حمایت عوامل خارجی آغازگر اغتشاش و ناامنی در روزهای ابتدایی انقلاب اسلامی کشورمان بودند.
زندان دولهتو واقع در روستایی به همین نام و تحت کنترل حزب دموکرات کردستان ایران قرار داشت که حدود چندصدنفر از زندانیان در آن نگهداری میشدند. هواپیماهای عراقی این زندان را در ۱۷ اردیبهشت ۱۳۶٠ بمباران کردند و بسیاری از اسرا را به شهادت رساندند. در ادامه روایتی از سید مسعود خاتمی، طبیب زندان دولهتو را از اسارت به دست نیروهای دموکرات آمده است.
وقتی اسیر دمکراتها شدیم، ما را به روستایی بردند که بعداً فهمیدم روستای دولهتو بود. حدود ساعت دو بعدازظهر بود که ما را پیاده راه انداختند، اما نمیدانستیم به کجا میبرند. از نوری که اهل همدان بود و کمی کردی بلد بود، پرسیدیم: «اینها چه میگویند؟» گفت: «جایی هست که میخواهند ما را به آنجا ببرند و سرمان را ببرند.» شاید سربهسرمان میگذاشت. نمیدانم. آنها ما را تا نیم ساعت مانده به مغرب، پیاده میبردند. داشتیم از خستگی میمردیم. به نوری گفتیم: «به آنها بگو میخواهیم نماز بخوانیم.» گفتند: «بایستید و نماز بخوانید.» بعد گفتیم: «بایستید، میخواهیم آب بخوریم.» با عصبانیت گفتند: «خب آب بخورید.» یعنی آمادهی مردن و قبر شوید. بلافاصله نوری گفت: «دیدید من درست ترجمه کردم. آب آخر را بخورید که میخواهند ما را قربانی کنند.» بعد من به نوری گفتم: «تکلیف ما را مشخص کن. ما شش نفر بیشتر نیستیم و توی این بیابانها هم کسی نیست. اگر میخواهند ما رو بکشند، خب همینجا بگو بکشند. چرا ما را اینقدر راه میبرند!» نوری رفت با آنها صحبت کرد و برگشت و گفت: «اینها نمیخواهند ما را بکشند. میخواهند ما را به زندان ببرند.»
آنجا مزرعهای بود که کسی در آن کشاورزی میکرد. تعدادی گوسفند هم داشت که آنها را در طویله نگه میداشت. دمکراتها به سمت او تیراندازی و او را از خانهاش بیرون کردند. بعد به ما گفتند: «طویله را تمیز کنید.» همان شب آنجا را تمیز کردیم و آنها آنجا را به زندان تبدیل کردند. طویله در دامنه کوه و بین سنگهایش فاصله بود. خیلی هم سرد بود. بچهها سوراخها را میپوشاندند که سرما اذیتشان نکند. زندانیها را فرستادند توی طویله. بههرحال وضعیت زندان دولهتو بد و کف آن سنگ و گل بود. وقتی جلوتر میرفتیم سقفش کوتاهتر میشد. فضای آنجا تنگ بود و شبها همه نمیتوانستند درازکش بخوابند. عدهای مینشستند و عدهای میخوابیدند؛ یعنی نوبتی بود. بعدا که من آزاد شده و در شیراز بودم خبر بمباران آنجا را شنیدم.
انتهای پیام/ ۱۴۱