گروه استانهای دفاعپرس- ابوالقاسم محمدزاده؛ به آسمان نگاه میکنم، دلم میخواهد من هم ستارهای میان ستارگان آسمان داشته باشم، از تعدادشان که کم نمیشود. تازه، نمیخواهم که پایین بیاید، همان بالا باشد کفایت میکند. ستارهای باشد که هروقت راه را گم کردم به آن نگاه کنم و مسیرم را بیابم.
به یاد شبهای آموزش میافتم و ستارهشناسی، ستاره شمالی، ستاره سحر، ستاره قطبی، دب اکبر، دب اصغر، خوشه پروین همه را در ذهنم مرور میکنم. اما هیچکدام در دلم نوری روشن نمیکند. با خودم میگویم؛ یعنی میشود میان این همه ستاره نورانی، یکی خودش را به من نشان بدهد و بشود ستارهام.
چند ستاره منور و پرنور نگاهم را مجذوب خودشان میکنند که نور یکی از آنها خیلی درخشان است. ستاره غریبی است و تلألو خاصی دارد.
یک جوری دلم میخواهد نگاهش کنم و چشم از او برندارم، اما نگاهم را از آسمان میگیرم و به زمین میآورم که چشمم با پروندهها تلاقی پیدا میکند و دلم یک جوری میشود. وسوسه میشوم به آنها نگاهی بیندازم.
به سمت میز میروم و پروندهها را زیرورویشان میکنم. نگاهم قفل میشود روی پرونده «ابوسراج» و از دستم رها نمیشود. دلم نمیآید سراغ پرونده بعدی بروم. شاید! ستارهای که دنبالش بودم آنجاست. شاید نشانه و راه یافتنش در میان اوراق این پرونده پنهان است.
برقی توی چشمم میدرخشد و حس میکنم آن نور، از میان کلمات «سراجالدین موسوی» متصاعد میشود که نمیتوانم از آن چشم بردارم.
اضطرابی توأم با خوشحالی وجودم را فرا میگیرد. پرونده را باز میکنم و سطربهسطرش را با ذرهبین نگاهم میخوانم و با تعجب با خودم میگویم؛
- این پرونده شهیدستان است، آسمان اینجاست، ستارهها اینجایند...
نام شهیدحمیدشهپر طوسی، شهید عباس شعبانی، شهید حمید محمدی و شهدای دیگر به قاب چشمم مینشیند که همه دورش حلقه زدهاند و در جمعشان، آدمهایی هستند که حالا یادگاری از آن روزهایند و روای خاطرات تلخ و شیرین با هم بودنهایشان؛ و من دلم را بر ماشین زمان سوار میکنم تا به آن روزها برگرداند و برمیگردم به پادگان ظفر، چادر تبلیغات و پاتوق بچههای ادواتی و زرهی، ایرانی و مجاهدین عراقی که همراه و همقدم رزمندگانند. ۱۵ نفر ایرانی و ۱۵ نفر عراقی دور هم جمع شدهاند و سراجالدین موسوی سیویکمین نفر آنهاست. خودش است. ستاره سیویکم این خسته و جامانده از آن روزها...
جمعشان جمع است. برادر شکری، غفورپور، شهپر طوسی، شعبانی، محمدی و ابوسراج که کلامش با قرائت آیه قرآنی گل میاندازد.
غریبی که هجرتش بهواسطه لبیک به ندای یافتن خودش در میدان جهاد بود. به همین دلیل نه از گذشتهاش نشانی بجا گذاشت نه برای آیندهاش علامتی، او برای حضورش در دفاع مقدس نام و نشانش را به حقیقت انسانی سپرد نه به اصالت و نسب و مرزهای جغرافیاییاش؛ حساب و کتاب عملش با چرتکه دنیایی ما جور در نمیآید.
حضورش در خطوط نبرد با رژیم بعثی را تکلیف مسلمانی خود میدانست و عراقی بودنش مانع حضورش در جهاد دوشادوش برادران ایرانیاش در صف و خط اول نباشد.
او از مجاهدین عراقی بود که اصل و نسبش را فراموش کرد و هدفش جهاد در راه اسلام بود و نبرد تا نابودی صدام. عارف بالحقی بود که سیره و مرامش الگوی خیلیها بود و روحیه عارفانهای داشت و ورد زبانش؛
-عاشقم دیوانهام، از خود ندارم خانهایی
گه به دشت و کوه نالم، گه به هر ویرانهایی
دل همی گوید بیایید و بسازیم خانهایی
عاشقان کی خانه دارند دل مگر دیوانهایی
عاشقم جانا، ندارم خانهایی
شب به کوی عشق، روز در ویرانهایی
اهل کرکوک بود که برای جهاد در راه اسلام به ایران مهاجرت کرد. با فارسی نیمبندی که بلد بود، هر روز پس از نماز صبح احادیث و روایات را بازگو میکرد. مفسر قرآن بود و نکات اخلاقیاش را به جمع رزمندگانی که چون شمعی او را در برگرفته بودند گوشتزد میکرد و میگفت: «انجام مستحبات همانند خاکریز اول است، خاکریز اصلی که ایمان است را حفظ میکند».
وقتی رزمنده کم سن و سال ما خطایی مرتکب شده بود، ابوسراج برای تادیبش، سیلی به او زد. آن رزمنده ایرانی چشمدرچشم نگاهش کرده و به او گفته بود؛
«این سیلی را به جای پدرم از شما میپذیرم» و ابوسراج با همان نگاه نافذ و لبخند همیشگیاش گفته بود؛ «این سیلی را به جای پسرم به تو زدم».
عملیات والفجر هشت زمینهای بود برای ستاره شدنش. خودش از شهادتش خبر داده بود. او معلم اخلاق بود در سیره عملی و ستاره شد در آسمان اسلام و جمع ستارههای نورانی ایران، تا راه را گم نکنیم. تا دیگران از او بگویند. از کسی که در حرم امام رضا (ع) طواف داده شده و در حرم حضرت معصومه (س) تن به خاک داد و حالا برایم ستارهای باشد در گاه دلتنگی، در میان اینهمه اختر که در آسمان جهاد میدرخشند.
انتهای پیام/