به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید «محمود زارعی اقدم» روز ۱۳۴۵/۰۲/۰۹ در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمد، معمار بود و مادرش، زینب خاتون نام داشت. تا دوم متوسطه درس خواند. معلم قرآن بود. ۱۶ ساله بود که به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و در گردان حضرت زینب (س) خدمت میکرد.
این شهید والامقام حین عملیات کربلای ۵ در روز ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شکم شهید شد و روز ۱۳۶۵/۱۱/۲۸ به خاک سپرده شد. مزار او در بهشت زهرای تهران (س) قطعه ۵۳ ردیف دوم قرار دارد.
متن زیر خاطرهای است از «علی حسینی» همسر خواهر شهید درمورد برادر همسر خود که گنجینه لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) آن را منتشر کرده است.
«(محمود) برادر همسرم بود اما مثل برادر خودم دوستش داشتم. با هم صمیمی بودیم و ارتباط خوبی داشتیم. محمود بسیار مظلوم و متواضع بود. در آن چهار سالی که او را میشناختم، هرگز ندیدم آزارش به کسی برسد.
آنقدر به او علاقه مند شده بودم که لازم بود لب تر کند، هر کاری از دستم برمی آمد برایش انجام میدادم. اگر میخواست جایی برود، او را با موتورم میرساندم. اگر چیزی میخواست برایش تهیه میکردم. آنموقعها درخواست کرد گاهی شبها برای گشت بسیج همراهمان بیاید، من هم او را با خودم میبردم.
غروبها؛ من از سر کار برمیگشتم و او از حوزه میآمد. بعد با هم برای نماز جماعت به مسجد میرفتیم.
یادش به خیر، ماههای مبارک رمضان، همراه هم به جلسات حجتالاسلام «حسین انصاریان» و ماههای محرم به جلسات حاج منصور میرفتیم. محمود با آنکه از من کوچکتر بود، اما او دست مرا میگرفت و پای مرا به اینجور مجالس باز میکرد.
همیشه آرام و متین بود حتی هنگامه مشکلات و ناراحتیها
گاهی که در اتوبوس یا خیابان، کسی به امام و انقلاب بدگویی میکرد، خیلی غصه میخورد. دلش میسوخت و میگفت: چرا اینها امام را درک نکردند و او را نشناختند؟
هر بار میخواست به جبهه برود، لباس روحانیت را کنار میگذاشت
اوایل عاشق حوزه بود و فقط به طلبگی فکر میکرد. برای عمامهگذاری روزشماری میکرد. اما پایش که به جبهه باز شد، عشق بالاتری جای آن را گرفت. اوایل با لباس روحانیت به جبهه میرفت. اما بعد از مدتی ناراحت بود و گله میکرد که نمیگذارند به خط مقدم برود. او را مسئول تبلیغات کرده بودند.
بعد از مدتی، هربار که میخواست به جبهه برود، لباس روحانیت را کنار میگذاشت. اصلاً زمانی که در منطقه بود، دیگر آشکار نمیکرد که روحانی است. محمود به گردان غواصها رفته بود. چون همیشه غواصها جلوتر از بقیه برای عملیات میرفتند.
دوست داشت با لباس روحانیت عکس شهادت بگیرد
محمود پیش از شهادتش یک روز عبا و قبا پوشید. دوربین را آورد. آن را به من داد و گفت: من جلوی کتابخانه میایستم، از من عکس بگیر.
پرسیدم: برای چه؟
گفت: تو از من عکس بگیر.
از او عکس گرفتم. بعدها فهمیدم میدانست که قرار است شهید شود. دوست داشت با لباس روحانیت عکس داشته باشد.
به دلم افتاد یکی از این دو نفر دیگر بازنمیگردند
قبل از عملیات کربلای ۵ محمود به همراه دوستش به مرخصی آمدند. گفتند عملیات در پیش است. حال و هوای خاصی داشتند. همان لحظه به دلم افتاد که یکی از این دو برنمیگردد. گفتم: از شما دو نفر، یکی شهید میشود و دیگری مجروح.
شروع به خنده کردند و سر به سر هم گذاشتند. این میگفت: محمود شهید میشود؛ اصلاً روحیات او تغییر کرده است. محمود هم میگفت خودت شهید میشوی.
چند وقت بعد، خبر آوردند که محمود شهید شده است و همرزمش از ناحیه کمر، ترکش خورده و مجروح شده است.»
انتهای پیام/ 118