برشی از کتاب «از فیضیه تا الرشید»؛

وقتی به ایران بازگشتید، دیگر دامن نزنید که ما ظلم دیدیم!

حجت‌الاسلام «جمشیدی» گفت: یکی از فرماندهان عالی‌رتبه ارتش عراق به حیاط زندان ما آمد. همه اسرا را هم آوردند و در حیاط نشاندند. صحبت‌های این فرمانده سراسر از روی عجز و ناچاری بود؛ «وقتی به ایران بازگشتید، دیگر دامن نزنید که ما ظلم دیدیم! ما می‌دانیم که خیلی بد کردیم. ما نمی‌دانستیم باید با اسیر چه معامله‌ای بکنیم. نمی‌دانستیم اسیر را باید بکشیم یا با او مدارا کنیم.»
کد خبر: ۵۳۹۹۲۱
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۸:۴۸ - 17August 2022

وقتی به ایران بازگشتید، دیگر دامن نزنید که ما ظلم دیدیم!به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، کتاب «از فیضیه تا الرشید» تاریخ شفاهی آزاده دفاع مقدس حجت‌الاسلام «محمدحسن جمشیدی» به کوشش «سیدحسین ولی پور زرومی» در سال ۱۳۹۹ از سوی انتشارات پیام آزادگان و با مشارکت اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس مازندران به چاپ رسید.

حجت الاسلام «محمدحسن جمشیدی» معروف به شیخ آزادگان شمال کشور، در سال ۱۳۲۰ در خانواده‌ای روحانی چشم به دنیا گشود. درس خواندن را در مکتب‌خانه آغاز کرد و در سال ۱۳۳۲، وقتی حدود دوازده سال داشت، برای ادامه تحصیلاتش نزد آیت الله حاج شیخ «محمد کوهستانی» فقیه و عارف بزرگ مازندران رفت.

جمشیدی در آخرین روز‌های تابستان ۱۳۳۷ به شهر قم عزیمت کرد. این طلبه جوان پس از آشنایی با تفکر مبارزاتی امام خمینی (ره) به مبارز علیه رژیم منحوس پهلوی پرداخت. از سال ۱۳۴۱، بار‌ها به دلیل فعالیت مبارزاتی، شرکت در مبارزه، حضور در حادثه فیضیه، تبلیغ مرجعیت امام خمینی (ره) و... از سوی ساواک احضار شد.

حجت الاسلام «جمشیدی» بعد از عزیمت به قم تحصیلات حوزوی را نزد اساتید برجسته حوزه علمیه از جمله: استاد فشارکی؛ آیت الله صالحی مازندرانی، شیخ علی اکبر تربتی، آیت الله مشکینی، آیت الله خزعلی، امام خمینی (ره) و ... ادامه داد.

این روحانی مبارز پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه‌های نبرد حق علیه بتطل پیوست و سرانجام در ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس به اسارت نیرو‌های دشمن درآمد.

سال‌های اسارت در اردوگاه‌های الانبار و موصل، زندان الرشید و کمپ تکریت ۵ در حالی سپری شد که خبر شهادت فرزندش «مهدی جمشیدی» را دریافت کرد. در دوران اسارت همراهی فرهنگی او با سید آزادگان، «سیدعلی اکبر ابوترابی» همواره خاری در چشم دشمنان دین و میهن بود. فعالیت‌های مذهبی و فرهنگی و نیز اشراف حجت الاسلام جمشیدی به اوضاع، موجب می‌شد نا او نیز در این مسیر، تاوان‌هایی بپردازد.

در ادامه خاطرات روز‌های پایانی اسارت را می‌خوانیم.

سرانجام وعده نصرت خداوندی فرا رسید. صدام با دستان خودش ریسمان‌های دور گردنش را محکم، و در عوض، زنجیر از دست و پای ما باز کرد. محکومیت صدام در شورای امنیت سازمان ملل متحد همان و بسیج جهانی برای مقابله با اشغال کویت همان.

بیچاره عراقی‌ها چقدر در انتظار ماندند تا جنگ‌شان علیه ایران تمام شود، غافل از اینکه قدرت‌طلبی صدام تمام‌ناشدنی بود. حتی افسران برجسته و بعثی عراقی نیز ابراز ناراحتی می‌کردند: «این چه بازی است که صدام دوباره درآورده است!» از نیرو‌های گارد خودشان می‌گفتند: «شما می‌روید راحت می‌شوید. ما‌ها می‌مانیم، بیچاره می‌شویم!»

اغلب آن‌ها از حمله به کویت ناراحت بودند. تازه دو سال از جنگ با ایران فارغ شده بودند و آسایش نسبی به آن‌ها و خانواده‌هایشان بازگشته بود، ولی دوباره جنگی دیگر برای آن‌ها شروع شده بود. این بار می‌بایست منتظر برخورد جهانی باشند. در جنگ با ایران، تمام جهان را در کنار خودشان داشتند و این بار می‌بایست در برابر تمام جهان بایستند.

ما از شرایطی که برای عراقی‌ها رقم می‌خورد، خوشحال نبودیم، ولی به چشم خود می‌دیدیم که بشارت‌های الهی داشت تحقق می‌یافت. شرایط آزادی بچه‌ها خیلی سریع به یک موضوع جدی بدل شد. صدام می‌خواست خیالش از سمت دروازه شرقی خودش راحت باشد. خیلی زود بعد از حمله به کویت، در نامه‌ای به رئیس جمهور ایران اعلام کرد ما قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را می‌پذیریم و ضمن مطرح کردن موضوع تبادل اسرا و اجرای سایر بند‌های قطعنامه به ایرانی‌ها پیام داد که: «تمام خواسته‌ها و مسائلی که بر آن تکیه می‌کردید، محقق شده است.

انگار دعای خودم را در هنگام کتک خوردن بدریون در حال استجابت می‌دیدم! صدام برای نشان دادن عزم خود در نامه بیست‌وچهارم مرداد خود اعلام کرده بود که دو روز بعد در بیست‌وششم مرداد، اولین گروه اسرای ایرانی را آزاد خواهد کرد. همین اتفاق هم افتاد و تبادل اسرا شروع شد.

یک روز بعد از قرائت نامه صدام به آقای هاشمی رفسنجانی از تلویزیون بغداد، یکی از فرماندهان عالی‌رتبه ارتش عراق به حیاط زندان ما آمد. همه اسرا را هم آوردند و در حیاط نشاندند. صحبت‌های این فرمانده سراسر از روی عجز و ناچاری بود. ظرف ده تا پانزده دقیقه هرآنچه را که نمی‌بایست می‌گفت، گفت و خط بطلانی بر تمام گذشته خودشان کشید؛ همانگونه که صدام با قبول مجدد قرارداد ۱۹۷۵ خط بطلانی بر روی خودش کشیده بود.

برخی از جملات این فرمانده در آن روز به یادم مانده است: «وقتی به ایران بازگشتید، دیگر دامن نزنید که ما ظلم دیدیم! ما می‌دانیم که خیلی بد کردیم. ما نمی‌دانستیم باید با اسیر چه معامله‌ای بکنیم. نمی‌دانستیم اسیر را باید بکشیم یا با او مدارا کنیم. نمی‌دانستیم که اسیر سرمایه یک کشور است. شما هم در ایران از اسرای ما نگهداری می‌کردید. افسوس می‌خوریم که ما شما را نشناختیم. ما می‌توانستیم از مغز و فکر شما استفاده کنیم...»

خیلی سرشکسته و مغموم بود. من هم به نمایندگی از بچه‌ها بلند شدم و جملاتی را گفتم که خیلی به دلشان نشست. گفتم: «بین دو برادر جنگ می‌شود، بین دو همسایه جنگ می‌شود، به هر حال نتیجه آخرش صلح است. باید همه دست به دست هم بدهیم و به صلح و آرامش برسیم تا ملت‌هایمان راحت زندگی کنند. مردم ما و شما همه یک امت هستند. خدا لعنت کند دشمن ما و شما را که ما را به جان هم انداخت. ایران و عراق در زمانی که در کنار یکدیگر قرار می‌گیرند، هیچ ارتشی یارای مقابله با آن را نخواد داشت. دشمن از این وحدت ما می‌ترسد.»

آخر سر به او اطمینان دادم: «ما به هیچ چیز دامن نمی‌زنیم. به هر حال اسیر بودیم و اسارت هم مقتضیات خاص خودش را دارد.»

انتهای پیام/ 

نظر شما
پربیننده ها