خبرگزاری دفاع مقدس: مثل خیلی از رزمندگان بنا داشت خاطرات خود را به دیار باقی ببرد؛ ولی با دیدن هجوم فرهنگی بیگانگان و نشانه سینه فرهنگ اسلام ناب محمدی(ص)، بر آن شد تا یاد آن روزهای خاطره انگیز کوهستانهای غرب و گرمای جلگههای جنوب را بنویسد؛ یاد یاران را.
حمید داوودآبادی بر آن نبود که فقط خاطرات و خاطرات خود را بر صفحه یاد یاران بنویسد، بلکه بنا بر وظیفهای که یاران شهیدش بر دوش وی گذاشته بودند، قلم را به دست گرفت و با مرکب خاطره گوشههایی از حماسه آن رها شدگان در فضای جبهه را چنین نگاشت:
یکی از نیروهای ارتش، که دل شیری داشت، محمود معظمی نژاد، سربازی از اهالی شوشتر بود. دقیقه ای عراقیها را راحت نمیگذاشت.
ساعت 5 صبح تانک را روشن میکرد و با شلیک گلوله به طرف سنگرهای دیدبانی عراق، آنان را حسابی به دردسر میانداخت.
... از بهترین خدمتهای او یاد دادن رانندگی و کار با تانک به رزمندگان بسیجی بود.
... بالاخره، یک روز بچه های اطلاعات – عملیات با پشتیبانی آتش تانک و در روشنایی روز توانستندجنازه آن شهید را، که دو ماه پیشتر در این منطقه شهید شده بود، از زیر سنگر عراقیها به این طرف منتقل کنند. جنازه که به خط آمد با تعجب دیدیم پیکری که دو ماه تمام در معرض آفتاب، برف، باران و هجوم حیوانات درنده قرار داشته، از لحاظ ظاهر کاملا بی عیب و سالم مانده است.
ورق بزن و بخوان.
یکی از بچهها از فرط تشنگی نقش بر زمین شد و با لبان خشک درخواست آب کرد. سریع قمقمهام را به او دادم... ساعتی بعد، از فرط تشنگی، به سوی دیگر برادران دست دراز کردم، اما هیچ کدام آبی به همراه نداشتند.
... او تانکر را پر از آب یخ کرده و برای رفع عطش بچهها، در حالی که تانکها از جلو آمدن امتناع کرده بودند، به جلو آمده بود.... در یازده صفحه قبل، یعنی در صفحه 22 خواندیم:
چند روزی بود که تانکر آبمان سوراخ سوراخ شده بود و از آب خوردن هم خبری نبود. به لطف خدا شب باران شدیدی بارید. کلاه آهنیها، قوطیهای خالی کمپوت، کاسه چرب و نشسته از روز قبل و هرچه را که میشد زیر باران قرار داد و در آن آب جمع کرد، روی سنگر گذاشتیم. ساعت به ساعت آب آنها را در دبه خالی میکردیم و به این وسیله موفق شدیم مقداری آب برای رفع عطش خودمان فراهم کنیم.
آن روز راننده دلیر تانکر با یاری خدا به دادشان رسید. اینجا هم باران رحمت الهی کمک کرد؛ همهاش امداد الهی.
... کم کم پاتک عراق شروع شد. ساعت حدود نه صبح بود که تعداد زیادی از نفرات پیاده عراق از غرب جاده آسفالته اهواز- خرمشهر شروع به دویدن به طرف مواضع ما کردند. فرمانده گردان با این تصور که آنها میخواهند تسلیم شوند، دستور داد هیچ کس تیراندازی نکند. ولی قضیه این طور نبود. وقتی به چند متری خاک ریزهای ما رسیدند، شروع به تیراندازی کردند و ما هم متقابلا آتش سنگین و مرگبار خود را شروع کردیم. عراقیها مجبور به عقب نشینی شدند؛ ولی چون دوشکاهای عراقی از پشت خاکریزهای آن طرف جاده نیروهایی را که عقب نشینی میکردند به رگبار میبستند، در میانه میدان گرفتار شدند. آنان نه راه پس داشتند نه راه پیش. شاید، از آن معرکه جهنمی، حتی یک نفر عراقی هم نتوانست به سلامت فرار کند.
چهل و چند صفحه به پیش! بر خط سیزدهم از صفحه 83 نظر بینداز و بخوان.
ساعت ده صدای شلیک بی امان خمپاره و کاتیوشا به گوش رسید. منطقه روبرو مملو از آتش خمپاره شده بود. در همین لحظهها، ناگهان آسمان صاف و بی ابر شروع کرد به باریدن ... الله اکبر... الله اکبر... قبلا چیزهای زیادی از امدادهای غیبی، به خصوص کمک باران، در پیشرفت عملیاتها شنیده بودم، ولی از این وضعیت که آسمان صاف، آن هم درست در لحظه آغاز عملیات، شروع به بارش کند، چیزی نشنیده بودم. ولوله عجیبی بین بچهها افتاد. صدای صلوات و ذکر خدا بیشتر شد.
باز هم برو تا به صفحه 161 برسی.
یکی از بچهها، برای شوخی، در جواب من که در به در دنبال فشنگ گازی بودم گفت: «کاری نداره! سر فشنگهای جنگی را گاز بگیر می شه فشنگ گازی!»
... گلوله مرمی فشنگهای جنگی ژ 3 را برداشته، سر آن را مقداری روزنامه گذاشتیم و پس از کار گذاشتن نارنجک تفنگی روی اسلحه، آن را شلیک کردیم. پس از شلیک حدود پنج نارنجک، تیربار خاموش شد.
تا صفحه 175 یک نفس بخوان. شانزده عکس آخر کتاب و زیر نویسهایش را هم ببین. خیلی حرفها در یادیاران هست. از نفوذ منافقان گرفته تا کشته شدن مظلومانه عدهای از جان بر کفان عاشق دین خدا.
نالهها سر گرفت، فریادها، حنجرهها را شکافت و سینهها سوخت. هر کس نام شهیدی را که برجا مانده بود میگفت.
حرفهای دیگرش را باید با مطالعه همه یادیاران به خاطر بسپارید. خیلی حرفهای گفتنی دارد.
آقایمان درباره یادیاران مینویسند:
«در این نوشته صفا و صداقت زیادی موج میزند. نویسنده غالبا نقش خود را کم رنگ کرده و یادیاران شهیدش را برجسته ساخته است. روحیهٔ بسیجی تقریبا با همه جوانش در اینجا منعکس است و میشود فهمیده که چگونه جوانهایی در کوره گداخته جبهه به چه جوهرهای درخشنده ای تبدیل میشده اند. ذکر خصوصیات موقعها و آدمها و حادثهها، تصویر باورنکردنی جنگ هشت ساله را تا حدود زیادی در برابر چشم آیندگان میگذارد. سوال من از خودم این است که آیا این از معراج برگشتگان چقدر میتوانند آن حال و هوا را پس از سفر من الحق الی الخلق حفظ کنند و حتی درست به یاد آورند؟ و برای این مقصود عالی از دست ما چه کاری ساخته است؟ و چه کردهایم؟ البته قصور یا تقصیر من و امثال من، نمیتواند تکلیف دشوار آنها را، که خدا حجت خود را بر آنها تمام کرده، از دوششان برداری. این کتاب با روح طنز و مزاحی که در همه جای آن گسترده است و به آن شیرینی و جاذبه ویژه ای بخشیده، از بسیاری از کتابهای جبهه جالبتر و گیراتر است.»
این کتاب جالب و گیرا را با دقت و طمانینه مرور کنیم. گاهی در طنزهایش نظر اندازیم و بخندیم و گاه نیز مقتلهایش را بخوانیم و بسوزیم و اشک بریزیم. گاه مظلومیت رزمندگان را نظاره کنیم و گاه نیز امدادهای غیبی جبهه را برشمریم. تک تک آن خاطرات را بر زبان آوریم و برای دیگران نقل کنیم. همه را با خاطرات زیبای یاد یاران همراه کنیم و به همه یاران خود یاد یاران را هدیه بدهیم. یاد یاران بهترین یاد برای هر یار من و توست.