به گزارش دفاعپرس از مشهد، کتاب «با خاطراتت زندهام» از مجموعه کتابهای مجاوران خورشید یادنامه شهدای طلبه دانشجوی دانشگاه علوم اسلامی رضوی است که زندگی شهید «شرفالدین قلینژاد» را بهصورت داستانی روایت میکند.
کتاب «با خاطراتت زندهام» به قلم «طیبه مزینانی» به رشته تحریر درآمده و با حمایت آستان قدس رضوی توسط انتشارات «بهنشر» منتشر شده است.
شهید شرفالدین قلینژاد، ۱۰ اردیبهشت ۱۳۴۶ در آبَندانسَر قائمشهر به دنیا آمد. کلاس سوم راهنمایی بود که با عضویت در کمیته انقلاب اسلامی قائمشهر، عازم جبهههای نبرد حق علیه باطل شد. در چهارمین اعزامش به درجه رفیع جانبازی نائل آمد و مدتی از جبهههای نبرد دور ماند، اما از پا ننشست و در سنگر علم مشغول مبارزه با جهل و بیسوادی شد.
سال ۱۳۶۶ پس از دریافت مدرک دیپلم در دانشگاه علوم اسلامی رضوی پذیرفته شد و به مشهد مقدس مهاجرت کرد
هفتمین بار که به جبهه رفت، در چهارم خرداد ۱۳۶۷ در کربلای ایران، شلمچه، خلعت شهادت بر تن کرد و پیکر پاکش همانجا ماند؛ اما چهار ماه بعد، پیکرش از زیر خاکهای شلمچه پیدا شد و طی مراسمی باشکوه در گلزار شهدای آبَندانسَر قائمشهر به خاک سپرده شد.
بخشی از کتاب
مامان میگفت: «وقتی جوان بودم، پزشکی معروف به نام دکتر شرفالدین در شهرمان بود که مردی خوشنام و پُرآوازه بود و همه مردم، نامش را به نیکویی میبردند. از آن آدمهایی بود که شهرتش بیشتر از آنکه به طبابتش باشد، به خیراتی بود که انجام میداد. هر کسی که ادّعای نداری و فقر میکرد، برایش نسخه مینوشت؛ بدون اینکه یک ریال از او پول بگیرد؛ پیگیر هم نمیشد که حرف طرف صحّت دارد یا نه. کار خودش را برای رضای خدا انجام میداد و مردم هم دعاگویش بودند.
در شهر ما دکتر شرفالدین را بیشتر از حاتم طایی میشناختند. دستِ خیر آقای دکتر بهقدری بود که اگر کسی میخواست در خوبی و بزرگی، شخص زندهای را مثال بزند، نام او را میبرد. هم روی خوش داشت، هم دست دهنده، هم دستی که از صدقهسر خیرات صادقانهاش، بیمارهایش را اعجازگونه با چهار قرص و دارو شفا میداد.»
مامان میگفت: «ذکر خیر این آقای دکتر آنقدر زیاد شده بود که خیلیها به عشق اینکه فرزندشان شیعهای پاکنیّت و مخلص شبیه او شود، نام او را روی کودکانشان میگذاشتند».
مامانم اوایل زندگی مشترکش با بابا، دوازده سیزده سال، داخل یک خانه با مادربزرگم زندگی کرده بود. آن زمان نام بچهها را بزرگان خاندان مشخص میکردند. مامان میگوید: «من شیفته آن آقای دکتر خیّر و بزرگوار بودم و دوست داشتم اگر اوّلین فرزندم پسر شد، نام او را روی بچّهام بگذارم اما همینکه پسرم به دنیا آمد، مادربزرگت بیخبر از اینکه من چه اسمی دوست دارم، بچّه را قنداقپیچ کرد و گفت: «اسمش را شرفالدین بگذارید!» من هم خوشحال بودم و برایم مهم نبود که دیگران بگویند این نام را چه کسی انتخاب کردهاست. همینکه آن نام، زیبا بود و نام شخص خوبی بود، برایم کافی بود.»
عمویم حاجآقامحمد قلینژاد محمدی که به حاجآقا محمدی شهرت داشت و روحانی بود، توی گوشِ داداشم اذان گفته بود و طبق رسم، نامش را توی گوشش زمزمه کرده بود اما همهمان گاهی نام او را کوتاه میکردیم و شرف صدایش میزدیم. البته مامان بیشتر شرفجان صدایش میزد.
خدا را شکر! گمانم آقا شرفالدین ما از آن آقای دکتر شرفالدین خیلی بالاتر رفت و جایگاه بالاتری دارد.
کتاب «باشد که نباشیم» با شمارگان ۵۰۰ نسخه در ۱۱۲ صفحه و در قطع رقعی در سال ۱۴۰۱ به زیور طبع آراسته شده است.
انتهای پیام/