به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، منصور کوچک محسنی، جانباز و سردار دوران دفاع مقدس از بسیاری مسائل آزردهخاطر است. او میگوید که ماجراهای روزهای سخت دفاع مقدس بهدرستی بیان نشده است. این یار شهید متوسلیان و شهید داود کریمی در گفتوگویی، روایت ناشنیدهای از اولین اعزام قوای محمدرسولالله به سوریه، ناپدید شدن حاج احمد متوسلیان و تأسیس حزب الله لبنان را بیان کرد.
ماجرای اعزام نیروهای ایرانی به سوریه برای جنگ در لبنان در سال 1361 از کجا شروع شد؟
بحث لبنان در سال 61 بعد از موفقیت عملیات «الی بیتالمقدس» و آزادی خرمشهر در تاریخ 3 خرداد که علیالحساب خرمشهر آزاد شده بود ـ یعنی حولوحوش خرمشهر آزاد شده بود ـ مطرح شد. بر اساس بحثی هم که در آن موقع مطرح بود و الان مطرح نمیکنند، قرار بود که بعد از خرمشهر، حرکت را ادامه بدهند و به سراغ بصره بروند، اما امکانات کم بوده است. در جای حساس لشکر 27 بود. آن موقع من مسئول پادگان ولیعصر بودم و 9 تا گردان سپاهی داشتیم، یعنی 9 تا 300 نفر و آدمهایی مثل محسن وزوایی و علی موحد دانش و همه آدمهای ابرقدرتی بودند و هر کسی برای خودش کسی بود. واقعاً خیلی نیروهای عجیبی بودند. فقط گردان 9 ما در آن عملیات نزدیک به 160 شهید داد. ما هرچه نیرو که داشتیم از تهران فرستادیم تا آن عملیات به موفقیت برسد و حاج احمد متوسلیان در آن عملیات نقش مؤثری داشت که خیلیهایش را مطرح نمیکنند. حتی آقای حسن باقری مطرح است، اما فاتح اصلی خرمشهر حاج احمد بود. حاج احمد هرجا میرفت، منفی نبود. ابهت خاصی داشت. آدم اهل طرح و برنامه و مدیریت بود.
بعد از اینکه سنندج را آزاد کردیم، ایشان آمد و همراه با صیاد شیرازی مسئولیت سنندج تا مریوان به عهده او بود که آن کار نشد و بهطرف دیواندره رفتند و آنجا را آزاد کردند که داستان مفصلی دارد. ایشان هرجا که رفت، در همه جا موفق بود. در فتحالمبین موفق بود و در بیتالمقدس هم موفق بود. در عملیات بیتالمقدس یک تیر هم بهپای حاج احمد خورد. بعد که خرمشهر تقریباً آزاد شد، تعدادی از بچههای لشکر برای استراحت و مرخصی آمدند تا برای عملیات بعدی که رفتن به سراغ بصره بود آماده شوند. اکثر بچههای کادر لشکر 27 بچههای پادگان ولیعصر بودند و اصلاً محل همه گردانها آنجا بود. حاج داوود کریمی مسئول سپاه منطقه 10 تهران بود. اگر کاری داشتند در محل خودشان انجام میدادند، ولی پاتوقشان پادگان ولیعصر بود.
این جلسات را خدمت حاج داوود کریمی، حاج احمد متوسلیان، حاج همت و ... بودیم. نشسته بودیم و من گزارشی دادم که چه گذشته. حاج احمد در آنجا با شهید بزرگوار حسن باقری و مسئولین یک مقدار مشکل داشت، چون سیستمش با آنها فرق میکرد. اختلافاتی هم داشتند و در عملیات هم بود. بعد بهتدریج این اختلافات به تهران و اینکه امکانات ندادید و کمبود و این حرفها کشید. بعد من یک لیست برایش خواندم. البته او میشناخت. مثلاً محسن وزوایی گردان نهمی بود. علیاکبر شاهمرادی آن موقع معاون پادگان ولیعصر و کسی بود که میخواستیم او را بگذاریم که 9 تا گردان را اداره کند. حاجی این چیزها را میفهمید. مثلاً احمد بابایی برای خودش کسی بود. علیاکبر حاجیپور برای خودش کسی بود. ما، دیگر افرادی مثل آنها را ندیدیم. لیست را برایش خواندم و گفتم: ببین! داری یک مقدار تندروی میکنی. ببین ما هرچه داشتیم از اینجا کندیم و فرستادیم برای شما. باید به کردستان کمک میکردیم. آن موقع مصطفی ایزدی مسئول قرارگاه حمزه بود. ما در آنجا نیرو داشتیم و باید عوض میشدند. بعضی از فرماندهان سپاه آنجا از بچههای پادگان ولیعصر بودند. مثلاً همین محسن خالقی ما آن موقع در پادگان سقز بود و باید به آنجا نیرو میدادیم. بیت امام، ریاست جمهوری و مجلس هم بودند. چه سالی را دارم میگویم؟
سال 61 که اوج ترورها بود.
دقیقاً. در پادگان ولیعصر که مینشستیم مرتباً درگیری بود. یک نفر را میزدند که ما بعدها میفهمیدیم کیست. دائماً درگیری بود. یادم هست یکبار در دانشگاه تربیتمعلم، خیابان مفتح تمام پشت شیشهها کیسههای شن گذاشته و سنگر درست کرده بودند. میرفتیم و در آنجا غائله را ختم میکردیم و میگفتند در جای دیگری درگیری است. حالا حسابش را بکنید که ما 9 تا گردان داشتیم که سه هزار نفر هم نبودند. نصف اینها را دادیم به حاج احمد و رفت. چقدر میماند؟ 1500 نفر. این 1500 نفر را نگه داشتیم. بعد باید با آنهایی که در کردستان بودند عوض میکردیم. شما حسابش را بکنید که مثلاً برای حفاظت مجلس باید چند نفر نیرو میفرستادیم. ریاست جمهوری و بیت امام. آن روزها باید راهآهن و فرودگاه را هم از نظر امنیتی نگه میداشتیم. سد لتیان که میرفتیم حفاظتش را دست ما میدادند و میگفتند جای خطرناکی است. مجاهدین خلق همدست به هر کاری میزدند. حسابش را بکنید در آن وضعیت ما باید با 1500 نفر این همه غائله را جمع میکردیم. در گنبد هم درگیری میشد. ما باید نیرو میفرستادیم. در خوزستان، چابهار و هر جای دیگری بچهها باید میرفتند.
در چنین وضعیتی بچهها الحمدلله امنیت را هم حفظ کردند.
در این شلوغی یکمرتبه بحث لبنان پیش آمد. اتفاقاً ما در همین دفتر پادگان ولیعصر نشسته بودیم که از دفتر آقای محسن رضایی زنگ زدند و گفتند: حاج داوود آنجاست؟ گفتم: نه هنوز نیامده است. قرار است بیاید. بعد گفتم حاج احمد قرار است بیاید آنجا. اگر آمد بگویید زنگ بزند. چون این اتفاقات افتاده و قرار است که لشکر برای لبنان برود. در آن موقع خود حاج داوود هم طرح دادند و مقدمه تیپ سیدالشهدا (ع) در آنجا افتتاح شد. اینها به هم خورد و موضوع لبنان پیش آمد. حاج احمد آمد و به او گفتم بحث لبنان است و با تو کار دارند. خیلی هم تعجب کرد و گفت: لبنان برای چی؟
تقریباً دو هفته از آزادی خرمشهر گذشته بود. فکر میکنم شانزدهم یا هفدهم خرداد بود. من تا آن موقع که تاریخ را خوانده بودم، هیچوقت اسرائیل به آن شدت حمله نکرده بود. اسرائیل در آنجا برای خودش قدرتی بود و همه هم میترسیدند. قبلاً یک هواپیما میآمد، میزد و میرفت. اگر هم نیرویی میفرستاد، میآمد یک مانور میداد و میرفت، ولی هیچوقت اینطور عملیات نکرده بود که شش لشکرش را وارد لبنان کند. شش لشکرش را وارد لبنان کرده و صور و صیدا را گرفته و به سمت بیروت آمده، ولی وارد بیروت نشده بود و آنجا را دور زده و مسیر بیروت طرابلس را که دست خودش، یعنی فالانژها بود، بسته بود. از آنطرف هم بهطرف جولان آمده و مناطقی را گرفته بود. ارتفاعات جولان هم که دست خودش بود. این شش تا لشکر را وارد کرد و بهشدت هم فشار آورد.
در آن موقع مسئولین ما آقایان خامنهای و هاشمی و محسن رضایی و صیاد بودند. پیروزی بیتالمقدس هم که پیش آمد فهمیدند میشود کاری کرد. واقعاً هم میشد، نه اینکه نشود. اینهایی را که دارم میگویم، ما بعدها متوجه شدیم. خدمت حضرت امام میروند و ایشان مخالفت میکنند. البته امام زیاد در مسائل اجرایی دخالت نمیکردند. خدمت حضرت امام میروند. ما بعدها فهمیدیم که ایشان گفته بودند این کار را نکنید. عربها اهل جنگ نیستند و ما اگر آنجا درگیر بشویم، ممکن است صدام و حزب بعث را از دست بدهیم و دیگر نه آنجا موفق باشیم نه اینجا. نظر امام این بود، منتهی ما خبر نداشتیم. در خاطرات آقای هاشمی عین جملات امام نوشته شده. دو سه جلسه خدمت امام میروند که اجازه بدهید برویم. امام میگویند بروید و یک تحقیقاتی بکنید، اما درمجموع نظرشان این بوده که این کار زیاد مثبت نیست.
قرار شد آقای سرهنگ سلیمی که آن موقع وزیر دفاع بود، به اتفاق آقای محسن رضایی فرمانده سپاه و آقای صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی بروند و در سوریه و لبنان بررسی کنند و برگردند و گزارش بدهند که اوضاعواحوال از چه قرار است. من دارم مختصر میگویم. اینها که برمیگردند نظرشان این بوده که حافظ اسد گفته من حمایت و پشتیبانی میکنم و شما بیایید و به ما کمک کنید و در کنار ما باشید و شما هم استفاده کنید؛ یعنی درمجموع با نظر مثبت برمیگردند و روی همین نظر مثبت تصمیم میگیرند. آقای محسن رضایی که بعدها گفته بود که بهترین شخصیت ما حاج احمد متوسلیان است و حاج احمد را با این لشکر میفرستیم. آقای صیاد شیرازی هم گمانم تیپ 53 ذوالفقار بود. ایشان هم با لشکر 27 هماهنگ میکند که نیرو برود. قبل از اینکه حرکت کنیم چند جلسه در پادگان ولیعصر با حاج احمد و حاج همت و بچههای لشکر تشکیل شد و حاج احمد در نیروهایی که میخواستند بروند یک مقدار تغییر و تحول ایجاد کرد. آن موقع قرار بود که ما مسئولیت دیگری داشته باشیم، منتهی حاج احمد خیلی اصرار کرد که ما با او برویم. آن موقع من تازه از بیمارستان آمده بودم.
در بیتالمقدس مجروح شده بودید؟
نه قبل از آن در تنگه کورک مجروح شده بودم.
در عملیات فتحالمبین؟
نه در تنگه کورک سرپل ذهاب. البته من در عملیاتها میرفتم، منتهی نه بهعنوان کسی که در عملیات شرکت کنم.
عکسهایی از شما هست که با عصا میرفتید.
آن برنامه و جایی که میخواستیم برویم بههم خورد و قرار شد با حاج احمد بروم. با هواپیما رفتیم و در فرودگاه دمشق خیلی هم از ما استقبال کردند. شخصیتهای بزرگشان آمده بودند. شاید برادر حافظ اسد هم آمده بود. آنموقع رفعت اسد برای خودش کسی بود. وزیر دفاع و فرمانده لشکر و شخصیتهای خوبی هم برای استقبال آمده بودند.
این را هم بهعنوان مزاح عرض کنم. جوانهای ما یک تصوری دارند که شهدای ما مثل امام علی (ع) بودند و از شب تا صبح نماز شب میخواندهاند. بهشتزهرا که میرویم و میگویند اینجا بوی عطر میآید. میگوییم گلاب میپاشند. چند وقت پیش با دانشجوها صحبت میکردم، گفتند دو سه تا خاطره از حاج علی موحد بگو. گفتم: حاج علی موحد اهل نماز شب نبود. بعضیها بودند، ولی او نبود. بسیار هم آدم شوخطبعی بود. اصلاً نمیتوانست آرام بنشیند، یا باید مشغول کاری میشد یا شوخی یا دعوا میکرد یا کشتی میگرفت. برایش هم فرق نمیکرد طرف مقابل چه کسی باشد. اتفاقاً فرودگاه مهرآباد که رفتیم که از آنجا برویم، دیدیم آقای ظهیرنژاد آمده. ایشان آن موقع رئیس ستاد کل ارتش بود. من عصا دستم بود. مرتضی سلمان ترابی هم بچهمحل ما بود و از بچگی با هم بودیم. یک مقدار مراقب وضع ما بود، چون وضعم خیلی ناجور بود. مادر ما هم روی همان محبت مادری، ما را به دست او سپرده بود. مرتضی با ما بود. حاج علی هم که هر جا میرفتیم با هم بودیم. داشتیم میرفتیم که دیدم آقای ظهیرنژاد دم در پیاده شد و آمد که با ما خداحافظی کند. اتفاقاً عکسش را هم دارم. آنجایی که ایشان ایستاده بود که خداحافظی کند، پله میخورد و ما باید میرفتیم بالا. من به حاج علی موحد گفتم شما اول برو. بعد من بیایم که مرتضی پشت سر من باشد، چون خیلی سخت راه میرفتم. گفتم تو که خودت دست نداری و چلاقی. مرتضی پشت سرم بیاید که اگر داشتم میافتادم مرا بگیرد. گفت تو کاری به این کارها نداشته باش. مرتضی را کشید و گفت تو بیا پشت سر این. آقای ظهیرنژاد آمد و چند تا نصیحت هم ما را کرد و روبوسی کردیم. من برای اینکه به ایشان عرض ادب کرده باشم، پشتم را نکردم از پلهها بالا بروم. بغل ایستادم که مرتضی و حاج علی هم بیایند و با هم برویم بالا. مرتضی هم با آقای ظهیرنژاد سلام و علیک و روبوسی کرد و آمد. حاج علی هر جا میرفتیم، میخواست سفر دو روزه باشد یا یک ماهه، یک ساک کوچک بیشتر برنمیداشت و توی آن دو سه تا تکه چیز میگذاشت. من آنجا ایستاده بودم که عرض ادبی بکنم و پشت هم به آنها نکنم و با هم آهسته برویم بالا. حاج علی اولش کاری نکرد و من مانده بودم که چرا احوالپرسی نمیکند. بعد یکمرتبه دستش را برد جلو و آقای ظهیرنژاد دو سه متر پرید عقب. باور کنید وحشت کرد. آن حالت دستش وحشتناک بود. بعد آقای ظهیرنژاد فهمید که او دارد شوخی میکند. برایش فرق نمیکرد که طرف مقابل چه کسی باشد. با همه شوخی میکرد. این را هم برای خنده گفتم. کجای کار بودیم؟
گفتید رفتید پای هواپیما که بروید.
در دمشق که پیاده شدیم، آمدند استقبال و در آنجا هماهنگ کرده بودند. آن موقع آقای مرتضی رفیقدوست، داداش آقا محسن مسئول پشتیبانی کل آنجا بود. پشتیبانی لجستیکی لشکر 27 کس دیگری بود، اما قرار بود یک کسی باشد که یک مقدار هماهنگ باشد و چون با محسن رفیقدوست هم بود، بتواند مسائل را یک مقدار حل کند.
حاج احمد با دو سه نفر رودربایستی داشت. شانس من یکی از آنها من بودم. به چه علت؟ نمیدانم. شاید چون وضعم خوب نبود و یا چون در کردستان با هم بودیم. حاج احمد اگر با کسی رودربایستی نداشت، او را زیرورو میکرد. همت بودی، وزوایی بودی، هر کسی بودی، با آن خشونت خاص خودش برخورد میکرد. ولی با من خیلی رعایت میکرد. خیلی از کارها را هم به ما سپرده بود و هر کاری پیش میآمد میگفت بروید و با ایشان هماهنگ کنید. مرتضی رفیقدوست آمد و گفت حاجی گفته باید بیاییم پیش شما. گفتم: چه چیزی را باید هماهنگ کنید؟ گفت: اتوبوس آوردهایم که بچهها را ببریم حرم. گفتم: اینکه هماهنگی نمیخواهد کار خوبی کردی. هرجا خواستی ببری ما هم با تو میآییم. سوار اتوبوس شدیم. هم بچههای ذوالفقار بودند، هم بچههای لشکر. دم غروب بود و هوا تقریباً تاریک شده بود. بچهها میخواستند بروند زیارت حضرت زینب (س). در خیابان خیلی از بچهها استقبال کردند، چون سبک آنجا مثل ما نیست. عربها سیستم خاص خودشان را دارند. خود ما تعجب کردیم که چطور آنها اینقدر دوستمان داشتند.
پای کار بودند.
مثل اینکه اخباری به آنها رسیده بود. خرمشهر در عملیات بیتالمقدس آزاد شده بود. به آنها حمله کرده بودند و حالا میدیدند که ما برای کمک رفتهایم. رفتیم حضرت زینب (س) و زیارت کردیم. برای بچهها بعد از عملیات بیتالمقدس و آن چیزها خیلی باصفا بود.
این را هم بگویم که بچههای سپاهی پادگان امام حسین(ع) بیشتر میآمدند پادگان ولیعصر. بچههای بسیجی و دیگران همه وسایلشان را بردند پادگان امام حسین (ع). در آنجا حاج احمد سخنرانی تندی میکند ـ نوارش هم هست ـ و میگوید داریم میرویم و این جنگ مستقیم با اسرائیل است و وصیتنامههایتان را عوض کنید. به حاج مرتضی گفتیم پادگانی که مشخص کردهاید کجاست؟ گفت برویم. اتوبوسها راه افتادند. آنها جلو بودند و اتوبوسهایی رفتند. ما هم با حاج احمد نشسته بودیم. این را خیلیها نمیدانند که حاج احمد خیلی وقت کم داشت. چند سالی که بود، هرجا که میرفت کار سنگین بود و وقت کم داشت.
در بیتالمقدس اصلاً نخوابیده بود، چون اگر فرمانده در آنجا میخوابید کار میخوابید و همه چیز بعد از فتحالمبین کنفیکون میشد. آنجا هم که رفتیم در مسیر که میرفتیم تند تند برنامهها را میگفت. میگفتم حاجی! حالا بگذار یککمی برویم، وقت هست. چه عجلهای داری؟ گفت نه. باید بگویم؛ یعنی داشت برای فردا صبحش برنامه میریخت که چه کار کنیم، چه کار نکنیم. بعد که رفتیم و همینطور که حرف میزدیم که فردا کجا باید برویم و چه کار باید بکنیم و کار را نباید دست فلانی داد و چه و چه که به نزدیک پادگان رسیدیم و دیدیم که همه ماشینها و اتوبوسها ایستادهاند. بچهها دور زدند و ما را با ماشین بردند داخل پادگان. یک پادگان مخروبه که انگار صد سال است که هیچ آدمی آنجا نرفته بود. پر از تارعنکبوت و کثیف. شاید ساعت 12 شب بود و جای دیگری نمیشد رفت. نه برق داشت، نه دستشویی. یک جای عجیبوغریب بود. ما همگی بچههای جبههای بودیم و عادت داشتیم هرجا که میرویم خودمان این چیزها را بسازیم، ولی با امکانات و وسایل میرفتیم، نه دستخالی. به ما میگفتند این بیل، این هم کیسه، برو برای خودت سنگر درست کن. این هم 10 تا بشکه. پر از آب میکردند که برای دستشویی و شستشو استفاده کنیم و خودت میرفتی چاله برای دستشویی میکندی، ولی وقتی وارد یک پادگان میشوی، توقع داری که حداقل این امکانات اولیه را داشته باشد، ولی این پادگان هیچی نداشت. همانجا بود که فهمیدم اشتباه بزرگی کردهایم. حاج احمد بدجور عصبی میشد، چون قبل از ما آمده و هماهنگ کرده بود و به او گفته بودند همه جور امکانات میدهیم. وقتی گفته بودند پادگان میدهیم، ما تصور همه چیز را کرده بودیم، الا چنین جایی. حاج احمد آن شب هم مثل شبهای دیگر تا صبح نخوابید. من در عمرم جایی به کثیفی آنجا ندیده بودم. دیدیم مقدمه قضیه که خوب نیست. امکانات هم که نداشتیم. ما بیسیم داشتیم، ولی مال خودمان بود. مثلاً ما مرتضی رفیقدوست را میخواستیم که نبود. در دمشق خانه و دفتر و امکانات داشتند و رفته بودند که استراحت کنند. آقای محتشمیپور سفیر ما در دمشق بود، ولی باید او را چه جوری پیدا میکردیم؟ تا صبح را سر کردیم و صبح قبل از اینکه سفارتخانه باز شود، رفتیم آنجا.
شما بودید و حاج احمد؟
من بودم و حاج احمد و حاج همت و آقای ربیعی که مسئول ستاد لشکر بود. ساعت 5/8، 9 بود که آقای محتشمیپور آمدند و بعد زنگ زدند و آقای رفیقدوست آمدند. گفتیم آقا! داستان از این قرار است. از آقای رفیقدوست پرسیدیم مگر شما قبلاً ندیدی؟ گفت: نه به من گفتهاند چنین پادگانی هست.
قضیه برای همه، مخصوصاً برای حاج احمد و حاج همت و فرماندهان خیلی سنگین بود. این همه راه بچهها را آوردهای و حالا در چنین جایی؟ آقای مرتضی رفیقدوست و آقای ربیعی رفتند و گشتند و زبدانی را پیدا کردند. زبدانی جایی برای دانشآموزان بود که صبح میآمدند و بعدازظهر هم میرفتند. چادرهای کوچکی بود و نسبت به پادگان خیلی بهتر و منظمتر بود. تقریباً در شمال دمشق هم بود. هم تیپ ذوالفقار باید میآمد، هم بچههای ما. جای بدی نبود و جا هم داشت، ولی دستشوییهایش کم بودند. برای غذاخوری و آشپزخانه جای مناسبی نداشتیم. تازه ما سه تا گردان برده بودیم و چهارتا گردان هم ذوالفقار داشت که میشد هفت تا. ما میخواستیم نیرو و امکانات بیشتری بیاوریم، ولی دیدیم که اینجا فقط برای همین تعداد نیرو کفایت میکند. بچهها سریع حمام و آشپزخانه را راه انداختند و کار رونق گرفت. درمجموع دو روز در پادگان و سه روز هم در اینجا وقت حاج احمد و بچهها برای این داستان تلف شد.
ولی در کنار این کارهایی که بچهها انجام میدادند، جلسات در سفارتخانه ما در دمشق شروع شد. یک جلسه را که قبل از این داستانها خود حاج احمد و دیگران با حافظ اسد داشتند که من در آن جلسه نبودم. در جلسات بعدی برادر حافظ اسد که آن موقع وزیر دفاع بود و سرهنگها و سرتیپهایش بودند. وارد جزئیات نمیشوم. ما پنج روز با اینها جلسه گذاشتیم و آخر سر به این نتیجه رسیدیم که هیچ امکاناتی به ما نمیدهند و اهل جنگیدن هم نیستند. حالا به چه جهت ما را کندند و از تهران آوردند؟ من چون آدم بدبینی هستم، به حافظ اسد بدبین بودم. کاملاً هم یک نظر شخصی است. به نظر من اینها آدمهای ضد آمریکا و ضد صهیونیسم نیستند. به نظر من که اینطور نمیآیند.
مثل قذافی در لیبی؟
من اینها را بدتر از قذافی میبینم. به ما گفتند بروید عملیات کنید. گفتیم ما که امکانات نداریم. هرکسی فوقش تفنگش را با چند فشنگ برداشته و آورده. مثلاً ما رفتیم عملیات و 50 تا زخمی دادیم. اینها را کجا ببریم؟ گفتیم به ما بیمارستان بدهید، گفتند خود ما هم بیمارستان نداریم و مریضهایمان علاف هستند. ما هلیکوپتر، هواپیما، توپخانه و ... میخواستیم. اینها را که نمیتوانستیم از تهران بیاوریم. ما آمدهایم از نظر فکری همکار شما باشیم. دیدیم نه آنها اهل این کارها نیستند و جلساتمان با آنها به تدریج کمتر شد و در جلساتمان فقط خودیها بودند. بالاخره به این نتیجه رسیدیم که حافظ اسد اهل عملیات کردن نیست و به ما هم کمک نمیکند و ما هم اگر عملیات کنیم همه نیرویهایمان از بین میروند و بهنظام لطمه میخورد، چون اگر یک عملیات میکردیم، صبح هواپیماهای دشمن میآمدند و ما را بمباران و نابود میکردند. پشتیبانی نداشتیم.
همگام با جلسات با سرهنگها و ارتشیهای سوریه، سه چهار جلسه هم با گروههای لبنان داشتیم، منتهی اصل قضیه ما در حافظ اسد و ارتش بود. صحبت با گروههای لبنانی هم بود.
بالاخره حاج احمد تصمیم گرفت به تهران بیاید و تکلیف را معلوم کند. گزارش کار میدهد و میگوید که اینها با ما همکاری نمیکنند. ما 27 خرداد بود که رفتیم سوریه و حاج احمد حدود 7، 8 روز بعد میآید و با مسئولین صحبت میکند و خدمت امام هم میرود. موقعی که برگشت به دمشق، در فرودگاه همه چیز را به من گفت.
چه گفت؟
گفت رفتم خدمت حضرت امام، ایشان گفته بودند که گفته بودم اینها اهل جنگ نیستند و این کار را نکنید. حالا رفتهاید، اصلاً هیچ عملیاتی انجام ندهید و اگر یک قطره خون از بینی کسی بیاید، مسئولیت شرعی آن به عهده شماست و من بههیچوجه قبول نمیکنم. خود حاج احمد به من گفت که حضرت امام گفته بودند بههیچوجه نباید این کار بشود. ولی حالا رفتهاید، یک سری نیروهای کارکشته در آنجا بمانند و کار فرهنگی و آموزش و تربیت و بسیج نیروها را در لبنان انجام بدهید.
حاج احمد این گزارشها را داد، تغییر و تحولاتی انجام گرفتند و جلساتی تشکیل شدند و تصمیم گرفتند که چه کسانی بمانند و چه کسانی برگردند. تصمیم گرفته شد که حاج احمد برگردد و ما را جای ایشان گذاشتند. قرار شد من، علی موحددانش، کاظم رستگار، حاجیپور، اصغر شمس، داوود حیدری و ... که خیلیهایشان فرمانده گردان بودند و خیلیهایشان شهید شدند، ماندند. قرار بود حاج احمد با تعدادی برگردد.
دو سه روز به پرواز حاج احمد و بچهها مانده بود. اشاره کردم که چند جلسهای هم با بچههای لبنانی داشتیم و با گروههای مختلف آشنا شده بودیم. اولین جلسه ما هم در سفارتخانه بود. بعد دیگر به بعلبک میرفتیم. آنها یک دفتر در آنجا داشتند. بعد هم ما یک دفتر گرفتیم.
در آنجا با چه کسانی ارتباط داشتید؟
خواهم گفت که با چه کسانی ارتباط داشتیم. سید عباس موسوی، دومین دبیرکل بود شیخ صبحی الطفیلی بود. حسین موسوی (ابوهشام معروف) بود. البته آنموقع هنوز سید حسن نصرالله و حزبالله هنوز نبودند. خیلیهای دیگر هم بودند. دانشجوها بودند. ما هفت گروه را جمعوجور کردیم و بهمرورزمان با آنها آشنا شدیم، چون هیچ مطالعهای هم در مورد آنها نداشتیم. امل و منیر شفیق را میشناختیم و یکچیزهایی در ذهن جوانها بود، ولی هیچ آشناییای با گروهها نداشتیم. البته در آن یک هفته دقیقاً جمعوجور کردیم و آشنا شدیم. میگفتند که ما چه جوری بودیم و کی هستیم؟ ما این گروه را داشتیم. حتی حسین موسوی را که با نبیه بری بود، تقریباً زیروروی همه چیز را میدانستیم. کار خود شهید چمران بود و تاریخش را تقریباً میدانستیم چیست. اتفاقاً آن موقع هم که رفتیم، دقیقاً یک هفته قبل از اینکه برویم در جنبش امل انشعابی پیش آید و حسین موسوی که الان هم پیش سید حسن نصرالله و معروف به ابوهشام است، اختلاف نظری با نبیه بری پیدا میکند و خودش را جدا میکند. در جلسات ما که میآمد اسمش را جنبش امل اسلامی گذاشته بود، یعنی خودش را جدا کرده بود و نبیهبری برای خودش جدا فعالیت میکرد. اتفاقاً این از همه کارکشتهتر و حرفهایتر و از نظر اطلاعاتی نظامی سابقهاش از همه بهتر بود و آنموقعها خیلی هم به ما کمک میکرد.
الان هست؟
بله الان خیلی از کارهای حساس دستش هست. 13 تیرماه بود. آقای عباس موسوی خودش در بعلبک یک حوزه علمیه داشت به اسم «حوزه قائم». در همانجا یک دفتر داشت و ما جلسات را در بعلبک در دفتر او میگذاشتیم. بعضیها از این سوءاستفاده و تصور میکنند بحث سیاسی است، ولی خود حاج احمد، یکی دو جلسه که در سفارتخانه رفتیم، آقا