به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، وقتی در آهنی بزرگ پشت سرمان بسته شد و همگی وارد حیاط شدیم، میتوانستم شادی عاشقانه پدر را نسبت به برادری که در روزهای سخت او را تنها نگذاشته بود، حس کنم. پدر بدون شک در ادای وظیفهاش نسبت به مهندس تردید نمیکرد.
بخاری دیواری جرق و جروق میکرد. مهندس قدری هیزم داخل بخاری ریخت و رو به پدر گفت: «تهران زود سرد میشود، تحمل این هوا برای شما که از جنوب میآیید، ممکن است سخت باشد اما امیدوارم زود به آن عادت کنید.»
پدر با قدردانی گفت:
- عادت میکنیم! حتماً!
همگی روبروی بخاری دیواری نشستیم، مادر دوباره دست شیرین را گرفت و گفت:
- پاشو بایست! فرشته کوچکم! پاشو ببینمت.
شیرین با لبخند مؤدبانهای که به نگاهش روح میداد، تسلیم این وارسی، مقابل مادر ایستاد و اجازه داد تا مادر دست به بازوها و صورتش بکشد.
- چقدر بزرگ شدهای! چه خبر است بچه؟
شیرین لبخند زد. مادر مچ دستهایش را گرفت و مقابل خود نگه داشت؛
- بگذار ببینم! خوب است، همه چیز خوب است اما رنگ و رویت تعریفی ندارد! از این به بعد من مواظبت خواهم بود و اجازه نخواهم داد که با شیطنت از زیر غذاخوردن در بروی!
تا نگاهم را از چهره شیرین بردارم مدتی طول کشید، سعی کردم در این چهره تازه نشانههایی از گذشته را پیدا کنم. همان موهای شبق مانند، همانبینی کوچک و کشیده، همان لبخند آرام، همانگونههای گرد و چانه کشیده، همه و همه به کودکی که چند سال قبل جزیره را ترک کرده بود، شباهت داشت. تنها چیز متفاوت روحیهاش بود. او که آنقدر پر جنبوجوش و پر تبوتاب بود، قدری آرامتر شده بود. شیوه خاصی در لبخند زدن داشت، دهان کوچکش با لبهای گوشتی ناگهان از گوشه راست بالا میرفت و دو دندان سفیدش را نمایان میکرد، این شادی حالت کودکانهای به چهرهاش میداد.
لبخند زدم، این صدای کودکیمان بود که فناناپذیر بود و هرگز تمام نمیشد؛ کودکی که از تکاپو نمیافتاد، کودکی که بزرگ نمیشد! کودکی که خواب نداشت. بعد خاطرات مثل نسیمی که از کوه میآمد، نزدیک آمد و ماند.
شیرین! چقدر دلم میخواست دوباره او را ببینم، آن دخترک دوست داشتنی لجباز را با چشمان مهربان که همیشه و در مقابل هر چیزی شگفتزده بود. لاکپشتها! مرغان دریایی، صدفها، کشتیها و خرچنگها. تکهای مرجان سفید برایش آوردهام و او دوباره شگفتزده میشود. خوشحال میشوم هنوز دلش کودک است، هنوز نگاهش تازه مانده، فقط کودکان میتوانند با دیدن هر چیزی این قدر شادی کنند، آنها فقط میتوانند از دیدن دوباره و دوباره یک شیء، یک لاکپشت، یک تکه مرجان شگفتزده و شاد شوند! به راستی که چه سعادتی است کودکی!
خواستم چیزی بگویم، خواستم بگویم:
- من خیلی خوشحالم... خوشحالم و خیلی ذوق کردهام، ما دوباره یک خانوادهایم. این خیلی خوب است. به نظر تو اینطور نیست؟ مرا ببین! وقتی که از مدرسه میآیم، آن قدر عجله میکنم تا هرچه زودتر به خانه برسم و ترا ببینم که پشت میزت نشستهای و تکالیفت را مینویسی و منتظری تا من برگردم... برای اینکه با هم باشیم. ما... ما هر شب زیر آسمان بزرگ مینشینیم و از شادیهایمان حرف میزنیم و برای اینکه با هم حرف بزنیم و همه اتفاقها را برای هم تعریف کنیم همه لقمههایمان را نجویده قورت میدهیم. ما دوباره کنار هم هستیم مثل دو تا دوست صمیمی که ساعتها کنار هم مینشینند و حرف میزنند و برای خواب دل دل نمیکنند.
دلم میخواست این حرفها را بگویم، اما سه سال زمان کمی نبود. حالا علاوه بر محمود 11 ساله، یک موجود جداگانه در وجودم داشتم که به اندازهی سه سال با دخترک 9 سالهای که سوار بر کشتی جزیره را ترک میکرد، غریب بود.
به آهستگی لبخند زدم. سرتکان داد و لبخند زد؛ کودکی مشترک از دو نفر که هرکدام موجودی جداگانه را در وجودشان داشتند. شخص دیگری در وجودم بود، نوجوانی 14 ساله که به پسرک 11 سالهای مینگریست و بر او احساس تسلط میکرد.
شیرین با صدای آهستهای گفت:
- چقدر قد کشیدهای!
لبخند زدم، همیشه در طول دوران کودکیام از اندام ریز و لاغرم رنـج بـرده بـودم و اکنـون از قوتـم احسـاس غـرور میکـردم، بعـد ناگهان بدون این که فکر کنم، یکی از قصههای قدیمی به یادم آمد: «آقای خپل نباید آنقدر میخورد، اگر توی قوطی بماند چه؟ اگر بیشتر چاق شود چه؟ آقای خپل...» و منتظر ماندم تا او ادامهاش را تکرار کند.
***
در تمام طول روز صدای خندههای بلند اطرافیان از داخل ساختمان از بین چهارچوبهای پنجره، از خانهی سرایداری و از گوشه و کنار حیاط میآمد، حسی غریب هوش و حواسم را میبرد. انگار که فرشتهای در عمق وجودم میخندید.
تنها که شدم به فکر افتادم تا حیاط را وارسی کنم اما داخل راهرو و مقابل پنجرههای بسته دچار اضطراب عجیبی شدم. به اطاق برگشتم، کنار عباس که به شبحی باریک و بلند میماند دراز کشیدم، میشد احساس کرد که این زندگی تازه برایش هنوز جذابیتی ندارد.
میتوانست بفهمد که دیگران بعد از آن همه شکست دردناک سعی دارند او را بیشتر دوست داشته باشند. بیشتر به حالش برسند و او باید بهخاطر هر لبخندی که از سر توجه به حالش زده میشد، به همه جواب پس بدهد. صورتم را برگرداندم و رو به دیوار خالی سفیدکاری شده، چشمهایم را بستم، بهتر همین بود که او را با ماه که به نیمههای آسمان رسیده بود، تنها بگذارم.
***
کار دوباره به بازوان پدر و پاهای خواب رفتهاش جانی دوباره داد. خیلی زود اسباب و اثاثیه رسید. ریحانه خانم، پردههای اطلسی اطاق پذیراییاش را به مادر داد و برای خودشان پردههای جدید سفارش داد. مادر لبخند زنان همه روز را در اطراف خانه چرخید، فرش، گلیم و وسایل غبار گرفته را از انباری بیرون کشید، شست و تمیز کرد. پردهها را شست و آویزان کرد و در نیم روز همهی غبارخانه را تکاند. حیاط را جارو زد و آب پاشید و شب که از راه رسید، با اینکه از درد کمر و دستانش مینالید، با رضایت خاطر به خواب رفت. به گمانم خواب روزهای خوب و آرام را در کنار دو حامی بزرگی میدید که این روزها به وجودشان سخت احتیاج داشت.
***
فردای آن روز مشتاقانه در حیاط انتظارش را میکشیدم، او که گویی فهمیده بود، یک آلبوم تمبر و دفترچهای پر از برگها و گلهای خشک شده با خودش آورد که یادگار این سه سال دوری بود. ظهر وقتی گرسنه شدیم آنقدر سؤال پرسیده بود که گمان کردم دیگر حرفی برای گفتن نداریم. از شنیدن ماجرای عباس و عروسی دختری که دوست داشت، تعجب کرد. از اینکه میثم به این زودی ازدواج کرده بود، متعجبتر شد. شرح رفتن علیرضا از بوشهر و بعضی جزییات دیگر که اندکی با اغراق برایش تعریف میکردم، برایش جالب بود. هر اتفاقی میتوانست او را متعجب کند. در مقابل، من تنها زمانی متعجب شدم که او داستان صندلیهای پرنده و ماشینهای برقی را که در تهران وجود داشت، برایم تعریف کرد تا حدی که وقتی گونههایش سرخ و لحنش کشدار شد، حس کردم آن چه میگوید، نوعی افسانهسازی و دروغپردازی دختران همسن و سال اوست که برای جلب توجه، خیال بافیهای خود را شرح میدهند.
روز بعد توانستم حس کنم که چقدر از دیدن چهره متعجب من وقت دیدن آن چند قطعه عکسی که در مکانی تفریحی با والدینش سوار بر یکی از همان صندلیهای پرنده گرفته بود، شادمان است. به طرز غریبی مرا در مقابل خودم شرمنده کرده بود. روزهای بعد وظایف جدی ما در آن خانه مشخص شد، مرزهایی که من بهعنوان یک پسربالغ باید رعایت میکردم، ناگفته خطکشی میشد. با این حال میتوانستم جهانی را که درونم شکل میگرفت، کشف کنم. رمان بینوایان را که از زیرزمین پیدا کرده بودم، با ولع میخواندم. بعد نوبت به شعرها و قطعههای ادبی رسید. در لابهلای شعرها، قطعههای ادبی و رمان چیزهایی بود که احساساتی لطیف را در وجودم بر میانگیخت. اغلب این شعرها را با دوست کودکیام شریک میشدم. زمان، زمان محبتی بیآلایش، ناگفته با احساسی آمیخته به شادی و خوشبختی بود.
هر روز صبح روی پلهها میایستادم و ناظر بر سوار شدنش به اتومبیلی بودم که او را تا مدرسه میبرد. او را میدیدم که پابهپای نهالهایی که پدر کاشته بود، قد میکشید و هرچه بزرگتر میشد باوقارتر اما دورتر به نظر میرسید.
***
مهندس کمتر به گلخانه میآمد، مگر اینکه کار مهمی با پدر داشت. وقتی یک روز صبح بیهوا سر و کلهاش پیدا شد، فهمیدم آن روز یکی از همان روزهای مهم و کارهای مهم است. با کنجکاوی کنار پدر ماندم و شروع به جابهجا کردن گلدانها کردم.
مثل همیشه جدی و متفکر اما کمی ناراحت به نظر میرسید. خود را در پالتویی بلند پوشانده بود. ابری تیره آسمان را پوشانده و هوا رو به سردی میرفت. سه روز دیگر زمستان از راه میرسید و در این فصل آلاچیق پر از برگهای زرد شده بود. پیچکهای سبز تیره که دیوارها را میپوشاند، متمایل به سیاهی بودند و همه این چیزها حزنانگیز و تا حدی حال مهندس نگرانکننده به نظر میرسید.
- محمود پسرم! یک دقیقه برو بیرون با پدرت حرف دارم.
درحالیکه بندکفشهایم را میبستم، سرم را تکان دادم و گفتم:
- چشم آقای مهندس!
لحن و کلامم سرشار از احترام بود، چیزی که احترام او را هم برمیانگیخت.
مهندس و پدر چند دقیقهای با یکدیگر گفتگو کردند. آن روز وقتی مهندس بیرون رفت، پدر برای ساعتها از گلخانه بیرون نیامد چشمها و صورتش برافروخته بود. همه میدانستیم که وقتی او کجخلق میشود، بهتر است که جلوی چشمانش نباشیم، گلخانه را ترک کردم. عصر که پدر از گلخانه بیرون آمد، دیگر خبری از آن آشفتگی و خشم نبود و جایش را یک نوع سکوت و غم گرفته بود.
مادر نگران گفت:
- آقا صابر طوری شده؟
پدر سکوتش را ادامه داد. حس کردم چهرهاش سرد و سفید میشود. اندوه بر پلکهای متورمش اثری زشت بر جای گذاشته بود.
- آقا صابر! چرا رنگتان پریده؟ چه شده؟
پدر با همان حرکات روزگار گذشته روی صندلی چوبی متحرکش نشست، لبهایش خشک شده بود. مادر خودش را کنار پدر رساند و بریده بریده گفت:
- آقا! خبر بدی است؟
پدر خودش را جمع کرد و با لحنی عصبی گفت:
- طوری نیست زن! خستهام فقط!
مادر نگاه ترسانی به او انداخت و پرسید:
- میدانم، ترا خوب میشناسم آقا صابر! اتفاق بدی افتاده.
پدر که انگار دیگر توان طفره رفتن نداشت گفت:
- بله! همینطور است، علیرضا را گرفتهاند. یک نفر از دوستانش در دانشگاه خبر داده که او را گرفتهاند. بر ضد حکومت حرفهایی زده...
عباس جا خورد و حیرت زده پرسید:
ـ حالا چه بلایی سرش میآید؟ او را میکشند؟ خدا خودش به هر کسی که دست ساواک میافتد، رحم کند!
مادر گفت:
- «از کجا معلوم که راست باشد. شاید یک نفر با او دشمنی داشته راپرتش را به ساواک داده، مگر آقاداوود، شوهر همین انسیه خانم بیچاره، همسایهمان در بوشهر نبود؟ انسیه خانم میگفت که یک نفر سر زمین با شوهرش دعوایش شده، تهدید کرده که میرود و راپرت میدهد که آقا داوود به اعلیحضرت حرفهای بیربط گفته! بعد هم یک شب ریختهاند به خانهاش و شوهرش را بردهاند. مدتی بعد هم، وقتی چیزی از او در نیامد، آزادش کردند به علیرضای من هم حتماً تهمت زدهاند.
منبع: روزنامه جمهوری اسلامی