گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «به وقت آلبالو» داستان کوتاه برگزیده دوازدهمین جایزه داستان کوتاه یوسف، ویژه داستانهای کوتاه دفاع مقدس و مقاومت است که توسط مولود علیزاده فاضل نوشته شده است.
مولود علیزاده فاضل در این داستان چنین آورده است؛
محو موهای صدفی آنّا بود که با سلیقه بافته شده بود. همزمان نگاهش روی بافته موهای مشکی معلم کم سن و سال ده که اگر معلم متوجه نگاهش میشد سرش را پایین میانداخت و نا خواسته به ساق پاهای سفید و خوش فرمش که به دامن پلیسهی سرمهای ختم میشد، چشم میدوخت. توی همین فکر بود که کیسهی نمک تصفیه شده از دستهای لرزانش افتاد و دانههای نمک کف آشپزخانه پخش شد. آنّا همان لحظه، کتاب را زمین گذاشت و دو دستی به سرش کوبید و دوباره مثل قبل ترها با همان لحن گفت " خاک بر سرم ". پاشا که دیگر بعد چهل سال همه چیز حفظش بود، سریع یک حبه قند برداشت و بعد یکهو خدا میداند آن فکر از کجا به ذهنش خطور کرد. بی هیچ حرفی قند را سر جایش گذاشت و تمام قندهای قنددان را کنار نمک خالی کرد. وقتی سراغ جارو را گرفت، از زیر عینک آنّا را میپایید تا حرفهای همیشگی را دوباره از سر بگیرد اماآنّا با صدای بلند گفت " ول کن. آلما امروز بر میگردد و خودش تمیز میکند. " پاشا جملهها را شمرد. سه جمله. بالاخره بعد یک ماه چهار جمله از زبان زنش شنیده بود. زن سرش را تکان داد و صفحهای که با نخ کوبلن نشان گذاشته بود را باز کرد. پاشا منتظر بود تا بگو مگو با همان ریخته شدن سهوی نمک یا عمدی قند شروع شود و دوباره برسد به این که همه چیز تقصیر مرد و بی فکریهای اوست. اما این بار دعوایی پا نگرفت. اگر دعوایی راه میافتاد یا حتی بگو مگویی، میتوانست توی خلوت خودش، آلما را مقصر بداند. زنیکه باید قبل از رفتن به سراب و عروسی دختر برادرلاابالی اش نمکدانهای خالی را پر میکرد. اما انگاری قهر امنیت خودش را داشت واتفاقات آن روز دلخوری جدیدی پیش نمیآورد. حالاروی صندلی گهوارهای نشسته بود و خیاری را که از باغچه ویلا چیده بود را گاز میزد. همانجا که سگ دم اش را دور تنش پیچیده بود، پاها را روی نردهی تراس ستون کرد. حالا که مقصر خطاب نشده بود، دور از چشم زنش خیار را نمک میزد و با ملچ مولوچ میخورد. آنّا اگر پیشش بود به صدای خیار اعتراض میکرد. خواست برود پیش او تا شاید از سر حرص به حرف بیاید که صدایی بلندتر از خرت خرت خیار زیر دندانهایش از گوشههای خاموش ذهنش جان گرفتند و بلند گفتند " تقصیرتو بود. " همهی حرفهایی که یک عمر محلشان نگذاشته بود سراغش آمده و تمرکزش را بهم میریخت. به آلبالوها نگاه میکرد که تنها چند روز دیگر میتوانست بچیندشان. کم کم داشت حس میکرد همه چیز تقصیر خودش بوده. یک لحظه چشمش رد ّدرخت آلو را گرفت. هراسان پاها را زمین گذاشت و بلند شد. بلند شد وکمر را صاف کرد. خیار را پرت کرد. خان بابا را صداکرد و دوان دوان به سرعت یک پیرمرد رفت.
یکی از شاخ درختهایی که به بار بود و تاب سنگینی آلوها را نیاورده بود، شکسته و روی زمین آوار بود. اما کامل کامل هم جدا نشده بود. خان بابا سریع طنابی آورد. دو تایی سر شاخ درخت را گرفته و سر جایش ثابت کرده و با طناب بستند. طناب دیگری را دور چند شاخه محکم پیچیده و جای شاخه شکسته را ثابت کردند. درست مثل دستی شکسته که آتل شده و وبال گردن باشد. دیرکی را هم ستون درخت کردند. وقتی کار تمام شد غرق عرق بودند. پاشا دست به کمر زد و ایستاد. خان بابا گفت " آقا! اگر جوانت بود حالا کمک حالت بود. "
درست آن موقع که دندان به هم میسایید، آلویی را دید که روی سکو افتاده و له شده بود. سکو سرخ سرخ بود. با اشارهی پاشا، خان بابا آفتابه را پر کرده و با جارو، سکوی سیمانی را شست. ردّ آلوی شابلون روی سکو مانده بود. آنّا که از پشت پنجره مردها را نگاه میکرد. دست روی سینه اش گذاشته و گفت: " خدا بخیر کند. "
پاشا دوباره روی صندلی نشست و به سگش نگاه کرد که همانجا گرد شده و دیگر مثل سابق دنبالش راه نیافتاده بود. حالا که خیار نمیخورد میتوانست بوی بد دهان سگ را حس کند. صدایش زد " کیشی... کیشی ... هوی کیشی". چند بار صدا زد و کیشی با بی حوصلگی سرش را بلند کرد. نگاهی به او انداخت. خمیازهای کشید و دوباره چشمانش را بست. مرد به موهای کیشی نگاه کرد که کمرنگتر شده بود و تقریبا سفید میزد. دست هایش را پشت سر بهم قلاب کرد. پاها را روی نردههای تراس گذاشت. با نوک پا ضربهای به سگ زد وگفت " سنده قوجالدین کیشی". کیشی تکانی به خودش داد. خرخری کرد و دوباره چشمهایش را بست.
نگاهی به دور و بر انذاخت نفس عمیقی کشید و گفت " سنده قوجالدین"
عصر، سر وکلّه آلما با کوله باری از حرف پیدا شد و بوی غذا همه جا را پر کرده بود. وقتی وارد اتاق شد، آنّا کوبلن به دستش بود. عینک به چشمش و این بار داشت نخهای سفید آن را میشکافت. پاشا با تشر گفت: " بار صدم شده؟ "
آنّا فیشی کرد. یک لحظه سرش را از کوبلن گرفت. " کاش سرت به کار خودت باشد پاشا "
چهارمین جمله را بلندتر از بقیه جملهها گفت. پاشا که حوصله حرفهای آلما و ریز به ریز عروسی را نداشت سراغ تفنگ برنو اش را گرفت و چند دستمال کهنه از آلما خواست. روغن مخصوصی را که هفته پیش خریده بود را برداشت و خواست برنواش را تمیز کند. دست هایش میلرزید و کار تمیز کردن آن چند روزی طول کشید.
وقتی کیشی شروع به پارس کرد، آلما داشت ظرفهای شام را میشست. پاشا نگران شد و با چراغ قوه بیرون رفت. کیشی مثل وقتهایی که غریبهای یا حیوانی توی حیاط ویلا باشد صدا میداد. آلما و آنّا هر دو پشت شیشه بودند تا وقتی که پاشا بیاید. کیشی تا صبح چند بار همین کار را کرد و هر بار پاشا چراغ را برداشت و توی ویلا چرخی زد. آلما و آنّا هم هر بار پشت شیشه بودند.
آفتاب که تا وسط اتاق آمده بود همه خواب بودند. حتی آلما. پاشا با تق و توقهای آلما بیدار شد که با عجله این سو و آن سو میدوید و درب کابینتها را میکوبید. به زحمت از جایش بلند شد و دست روی زانوهایش گذاشت که زوق زوق میکرد. خمیازهای کشید و تنش را صاف کرد و وقتی میخواست بلند شود کمرش تیر کشید. آنّا با صدای پاشا پهلو به پهلوشد که بلند گفت " آخ".
طبق معمول پاشا کنار پنجره نشست و منتظر شد، آلما چای نباتش را بیاورد تا بعدش صبحانه بخورد. وقتی ته مانده شیرین چای را سر میکشید، نگاهش از ته استکان به درخت آلبالو بود و با خودش فکر کرد امروز باید آلبالوها را بچیند. وقتی آلما گفت " وقت دکتر خانوم هست " رشته افکارش پاره شد. یاد لثههای کیشی افتاد که خونریزی میکرد ومدتی بود که مدل راه رفتنش هم تغییر کرده بود. بی قراری دیشب را هم که به آن اضافه کرد مطمئن شد کیشی را هم با خودشان ببرد شهر پیش دکتر. خان بابا جیپ را راه انداخت و رفتند. تمام طول راه آنّا کنار پاشا نشسته وساکت بود. کیشی هم پشت ماشین چرت میزد. پاشا با دیدن درختان توت لب جاده غرق شنبههایی شد که تا سر جاده دنبال معلم ده میرفت و سوار جیپش میکرد و تا خود مدرسه معلم به جاده و درختان توت خیره میشد و لام تا کام چیزی نمیگفت. اولین فرصت هم صحبت شدن بعد از بند آمدن خون پیشانی آنّا بود وقتی یکی از پسران شرور مدرسه اش با تیر و کمان پیشانی اش را زخم کرده بود و خون بند نمیآمد و پاشا با دیدن پیراهن خون آلود آنّا دستپاچه شده بود. آنوقت گوش پسرک را تا میتوانست پیچ داده بود و از طرف پسر بچه و شیطنت شان معذرت خواسته بود و بیم این را داشت که معلم جدید هم مثل سه معلم قبلی فراری شود. وقتی دیگر حرفی پیدا نکرده بود گفته بود:
" عوضش دخترها ساکت و مودب هستند "،
اما آنّا گفته بود عاشق پسر بچهها و شیطنت هاشان است. بعدش هم پرسیده بود " شما همیشه اینقدر خشن هستید؟ " تازه مدیر مدرسه آن موقع گوش پسر را ول کرده و کمی هم از آنّا دلخورشده بود. توی همان افکار آمیخته با دلخوری اش مطمئن شده بود معلم جدید قصد ماندن داشت. با ترمز خان بابا و فریاد آنّا پاشا از خیالش بیرون آمد. پسر بچهای جلوی ماشین پریده بود و آنّا داد زده بود" مواظب باش. "
داروهای آنّا را خریدند و راه افتادند. توی راه که خان بابا ماشین را نگه داشته بود گلّهای رد شود، پاشا از غذایی که برای کیشی خریده بود برای سگهای قبراق گلّه انداخت. نگاهی به پشت ماشین کرد وآهی کشید زیر لب گفت
" خوش به حال گوسفندها "
آنّا از وضعیت کیشی پرسید و خان بابا از قول دکترش گفت "چشم هاش خوب نمیبینه و گوشش خوب نمیشنوه. برای همین با هر صدا احساس خطر میکنه. مفصل هاش هم آماس کرده و برای همین نمیتونه خوب راه بره. "
آنّا سرش را تکان داد و گفت " هوممم ... بگو درد پیری ". جمله ششم را آهسته گفت.
نزدیک غروب به دهکده رسیدند و وقتی وارد ویلا شدند، یک دسته پرنده سیاه کوچک از روی درختها پر کشیدند و رفتند. پاشا یک لحظه به فکر رفت و بلند گفت " آلبالو ها". با قدمهای تند سراغ درخت رفت. حتی یک آلبالو هم روی درخت نمانده بود .. پاشا فریاد زنان آلما را صدا کرد و سرش داد کشید و " دخترهی کور حتی قد یک مترسک هم نیستی"
آلما داشت دستهای خیسش را به پشتش میمالید و سرش پایین بود. پاشا دستش را بلند کرده بود که آنّا صدایش در آمد " پاشاااا "
پاشا برگشت و توی چشمهای او نگاه کرد. آنّا از حلقهی اشکی که دور چشمهای پاشا بود تعجب کرد و چیزی دستگیرش نشد. یک بار دیگر به چشمهای شوهرش نگاه کرد. دستهایش را گرفت و با لحنی ملایم گفت
" پاشا "
پاشا سرش را پایین انداخت و قطرههای اشک از چشمهای میشی اش فرو افتاد. دستهایش را از دستهای آنّا بیرون کشید و دور شد. آنّا به هستههای آویزان از درخت آلبالو نگاه کرد. قولنج گردنش را شکست و کیفش را به دست آلما داد و چشم به قدمهای سست پاشا داشتکه آهسته از او دور میشد.
پاشا شام نخورد. سر به تمیز کردن و روغن کاری برنو اش داشت. شب کیشی دوباره پارس میکرد و زوزه سر میداد، اما پاشا سراغش نرفت. روز بعد صبحانه نخورده بیرون رفته بود و آنّا دوباره کوبلن نیمه تمام پسرش را برداشته و آن قسمت که سهم پسرش بود را داشت با رنگی دیگر میدوخت. وقتی بار آخر به دیدن آنها آمده بود کوبلن را آورده بود. هر کدام از دوستانش توی منطقه یک رنگ از آن تابلو را دوخته بودند و باز توی حاشیه خالی کوبلن با همان رنگ اسم خودشان را نوشته بودند. کوبلن دست به دست چرخیده، اما هر بار که به دست او رسیده، فرصت نکرده بود سر پست کوبلن بدوزد. وقتی به مرخصی آمد خواسته بود تنها رنگ باقیمانده را پر کند که باز هم فرصتی پیدا نشد. پسرش به آنّا گفته بود
" شبیه همان جاست. "
منظره درختان کنار رودخانه وخرابهای کنار رودخانه و آسمانی آبی و البته قایقی بزرگ روی آب. دست روی رودخانه کشیده بود و گفته بود "اروند" آنّا به پسرش قول داده بود تا دفعه بعد که بیاید کار کوبلن را تمام کند. اما دفعه بعدی در کار نبوده و خدا میداند آنّا چند بار رودخانه را شکافته و دوباره دوخته بود. با رنگهای مختلف. آبی ... سبز ... سفید و حتی طوسی، اما هیچکدامشان آنّا را راضی نکرده بود. پاشا گفته بود " بگذار همان طور خالی بماند ". اما آنّا گوشش به این حرفها بدهکار نبود. هر بار که با پاشا قهر میکرد میرفت سراغ کوبلن.
تمام روز را منتظر پاشا بود که نیامد و آخر سر وقتی دوباره کوبلن را شکافت، قرص هایش را خورد و خوابید. شب، پاشا دیر وقت با تابلویی آمده بود و کوبلن را قاب کرده بود. دست روی رودخانهای کشیده بود که از بس آنّا دوخته و شکافته بود، از شکل افتاده و حتی بعضی خانهها را بریده بود. کوبلن را قاب کرده و روی دیوار زد. با صدای ضربههای چکش آنّا از خواب پرید. آنّا همانطور که چشم هایش را میمالید و موهای ژولیده اش را از روی تصویر شیشه مرتب میکرد، وارد اتاق شد. چند لحظه طول کشید تا متوجه قضیه بشود و بعد داد و قالی انداخت که تا به حال لنگه نداشته و بحث به جای همیشگی و سر خودیهای پاشا کشید و اگر اجازه نمیداد پسرش برود، حالا وقت پیری عصای دستشان بود.
میخهای شل باعث میشد تا چهار پایه زیر پایش بلرزد. با احتیاط پایش را زمین گذاشت و سعی کرد بی تفاوت باشد، اما با مشتهایی که آنّا به سینه اش میکوبید از کوره در رفت. مچش را گرفت و چند بار داد زد
" آره.. آره همه چی تقصیر منه. تقصیر منه که کشته شد "
راهش را کشید و رفت. شب کیشی دوباره پارس میکرد و دوباره پاشا وقعی به پارسها یش نگذاشت. درد زانو ها، رازها وتمام دردهایی که عمری درد حسابشان نکرده بود سراغش را گرفته بودند. تمام شب را بیدار بود و از این دنده به آن دنده چرخیده و به خودش فحش داده بود. آخرین جمله پسرش توی گوشش زنگ میخورد. وقتی میرفت پرسید
" کی بر میگردی؟ "
پسرش توی گوش پدر جوری که مادرش نشنود گفته بود " به وقت آلبالوها "
نزدیک صبح برنواش را برداشت و آهسته، بی اینکه کسی صدایی بشنود در را باز کرد و از پلهها پایین رفت.
آنّا با صدای گلوله اول از خواب پرید و با صدای گلوله دوم آلما را صدا زد و به سمت در دوید " پاشا، پاشای من "
دست روی قلبش گذاشته بود و یکهو سیلاب اشک روی گونه هایش بود که جیغ زد " میدانستم ... میدانستم ".
وقتی پاشا دستگیره در را چرخاند و جلوی او ایستاد، حسابی جا خورد. آلما از پشت شیشه به لاشه بی جان کیشی نگاه میکرد.
پاشا جلوی آنّا ایستاد و بلندتر از همیشه گفت: " نه ... تو هیچی نمیدونی آنّا. هیچی".
انتهای پیام/ 121