اولین آشناییهای شما و شهید به چه زمانی برمیگردد؟
ایشان پسر عمه من بود و از کودکی یکدیگر را میشناختیم. چون ما در روابط خانوادگی مسئله محرم و نامحرم را خیلی رعایت میکنیم دیدنمان در حد همان دیدار اقوام بود. همسرم یک بار اسفند سال 1390 برای خواستگاریام آمد و آن زمان چون با ادامه تحصیل من مخالف بود من هم جواب مثبت ندادم. وقتی در شهریور سال بعد دوباره برای خواستگاری آمد هیچ مخالفتی با ادامه تحصیلم نداشت و من هم جواب مثبت را دادم. آبان سال 91 عقد کردیم و ازدواجمان هم آبان سال 92 بود.
شما برای جواب مثبت و آغاز یک زندگیمشترک چه دلایل و معیارهایی داشتید؟
ایشان خیلی مقید به پرداخت خمس و زکات بود. این خیلی برایم مهم بود. خیلی حیای چشم داشت و هنگامی که با من صحبت میکرد به من نگاه نمیکرد. صحبتهایی که درباره مادیات میکرد برایم جالب بود. معیارهای خودم این بود کسی که به خواستگاریام میآید خیلی مادیگرا نباشد. زمانی که از من پرسید نمیخواهید حقوقم را بدانید من بهشان گفتم نه اصلاً برایم مهم نیست. چون پدرم پاسدار هستند با شغلشان آشنا بودم و تمام مدتی که با من صحبت میکردند بیشتر راجع به انتخاب درست حدیث میگفت و خیلی با محبت صحبت میکرد. نمیخواست حرفی را به زور به من یا کس دیگری بقبولاند.
قبل از ازدواج به واسطه ارتباط خویشاوندی آشنایی نسبی با شهید داشتید ؟
بله، با اخلاق و خصوصیات دینمداری ایشان آشنا بودم.
با کارشان که مشکلی نداشتید؟
نه، من همیشه شغل حمید را دوست داشتم. حتی وقتهایی که صحبت میشد هردویمان دلمان میخواست که اگر صاحب فرزند شدیم بچهمان هم پاسدار شود. چون تنها دری را که به شهادت باز میدیدم و الان هم میبینم پاسداری است. به همین دلیل شغل همسرم را خیلی دوست داشتم.
پس با اینکه ممکن است یک روز شهادت نصیب آقا حمید شود، مشکلی نداشتید؟
میدانستم که بالاخره یک روز چنین اتفاقی میافتد. خانواده شهدا قبل از ازدواج یا در طول زندگیشان خوابهایی میبینند و از قبل از بعضی مسائل آگاه میشوند. من میدانستم که ایشان به شهادت میرسد. شبی که میخواست برود تمام وسایل دور ریختنی که مورد نیازش نبود را نگه داشتم. خودش میگفت چرا اینها را نگه میداری؟ و من در جوابش میگفتم بگذار اینها یادگاری بماند. حتی وقتی مسواکش را در سطل زباله انداخت من آن را برداشتم و گفتم بگذار یادگاری بماند. چنین حسی همیشه با من بود.
این احساس را از کجا داشتید؟
نمیدانم، شاید رفتار طرف مقابل این احساس را در آدم به وجود بیاورد. مثلاً وقتی طرف مقابلتان مدتها در اتاق تاریک نماز شب بخواند و شما وقتی در اتاق را باز میکنید اشکهایش را میبینید و صدای «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» را میشنوی خودت را هر لحظه آماده شنیدن چنین خبری میکنی. ضمن اینکه شرایط اخلاقی و روحی طرف مقابل طوری است که احتمال چنین روزهایی را میدهید. خوابهایی هم که قبلاً دیدهای همه تو را به این سمت و سو میبرد.
چنین خصوصیات اخلاقیای را همسرتان از همان ابتدا همراهشان داشتند؟
بله، از اول چنین خصوصیاتی داشت ولی بعد ازدواج میگفت احساس میکنم هر روزی که میگذرد من کاملتر و بهتر از قبل میشوم. من از همان اول ایشان را خیلی خوب میدیدم و واقعاً خوب هم بودند.
شده بود بخواهد با شما درباره شهادت صحبت کند؟
بله، خیلی زیاد! چون من به ایشان گفته بودم من چنین حسی را دارم و وقتی خوابی میدیدم و ناراحت میشدم او میخندید و میگفت مطمئن باش تو تنها نیستی، مطمئن باش شما من را نمیبینید اما من زندهام و شما را میبینم؛ هم من مواظبتان هستم هم پدر و مادر و خداوند هستند. شهید آوینی میگوید شهدا زندهاند و ما مردهایم. به من گفته بود اگر من به شهادت برسم شما برایم چه کار میکنی؟ من هم گفته بودم تا صبح برای شما قرآن میخوانم و تنهایت نمیگذارم. ایشان گفت این کار را نکنید و چون شما خانم هستید برایتان سخت است. گفتم با پدر و برادرم میآیم و شما نگران نباشید. حمید هم گفت خدایی نکرده اگر برای شما اتفاقی بیفتد من هم چنین کاری را برای شما انجام میدهم. شبی که ایشان را تدفین کردیم من تا صبح در کنارش ماندم.
وقتی خبر شهادت را شنیدید واکنشتان چه بود؟
اول به من گفتند مجروح شده و وقتی خبر شهادتش را به من دادند من باور نکردم. گفتم که اشتباه شده و حمید شهید نشده. گریه میکردم ولی ته دلم امید داشتم. وقتی به معراج شهدا رفتیم و ایشان را دیدم نمیتوانستم چیزی بگویم، فقط گفتم: «عزیزم شهادتت مبارک.» از اینکه به خواسته قلبیاش رسیده بود خیلی خوشحال بودم. خودش خیلی دوست داشت به این شرایط برسد. من هیچوقت جلویش گریه نکردم و صبح که میخواست برود گریهام گرفت و ایشان گفت شما دل من را لرزاندی اما ایمانم را نمیتوانی بلرزانی. من حتی در گوشش در معراج شهدا گفتم که شرمندهام اگر یک لحظه باعث تردید شما شدم. من راضیام و خوشحالم از اینکه حمید به خواسته قلبیاش رسید. عشق یعنی اینکه اجازه بدهید محبوب به چیزی که دوست دارد برسد. مخصوصاً اگر آن چیز قرب الهی باشد.
به این فکر نکردید که ممکن است بعداً نبود حمید برایتان سخت باشد؟
مطمئناً خیلی به این مسئله فکر میکردم که مردم خیلی حرف میزنند و خودم خیلی اذیت میشوم اما وقتی به زندگی ائمه نگاه میکردم حتی نمیتوانستم به ایشان بگویم که نرو. حتی وقتی پروازشان لغو شد خجالت کشیدم بخواهم کلمه «نرو» را به زبان بیاورم.
ته دلتان چه میگذشت؟ میخواستید واقعاً این کلمه را بگویید؟
یک بخش آدم ایمان و یک بخش دیگر احساس است. احساس میگوید بهش بگو نرود ولی ایمان اجازه چنین کاری را نمیداد. خجالت میکشیدم وقتی آن دنیا حضرت علی(ع) را میبینم و وقتی بخواهم طلب شفاعت کنم به عنوان شیعه هیچ کاری در این دنیا برایشان نکرده باشم. این نهایت بیادبی است اگر اینگونه از مولایم بخواهم مرا شفاعت بکند. من خیلی خجالت میکشیدم بگویم نرو هرچند احساسم جور دیگری میگفت. الان که فکر میکنم میگویم آن چیزی که خداوند برای حمید من مقدر کرد 5 آذر 94 بود. چقدر بهتر که ما توانستیم با انتخاب درست شهادت را انتخاب کنیم. رفتن حمید فقط برای دفاع از حرم حضرت زینب و رقیه نبود. سردار سلیمانی میگوید اینها برای دفاع از حریم اسلام و اهلبیت میروند. این خیلی بزرگ است. کسی که در راه اسلام هجرت میکند حتی اگر در این راه بمیرد شهید است حالا چه برسد بخواهد به مرحله جهاد برسد. اینها ارزشمند است. من، مادر و پدرش با این چیزها دلگرمیم و راضی هستیم.
واکنش پدر و مادرشان نسبت به شهادت حمید چگونه است؟
من تا 10 روز فقط گریه میکردم ولی پدر و مادرشان خیلی قویتر از من هستند. روز اولی که به خانهشان رفتم من را ساکت میکردند و میگفتند حمید به چیزی که میخواسته رسیده است.
با تمام آمادگی که برای رسیدن چنین روزی داشتید باز هم برایتان سخت بود؟
از بعد احساسی خیلی برای آدم سخت است.
خدا صبوری خاصی به همسر شهیدان میدهد و آنها دنیا را طور دیگری میبینند.
من که در آن حد و مقام نیستم ولی حضرت زینب صبر زیادی به آدم میدهم. خودم احساس میکنم که نسبت به روز قبل قویتر شدهام و بهتر میتوانم شرایط را تجزیه و تحلیل کنم. شاید چند روز اول دنبال مقصر هم میگشتم و میگفتم کاش شاید آن کار را نمیکردم ولی هر چه میگذرد ایمان آدم قویتر و بصیرتش بیشتر میشود. حس میکنم حضرت زینب کمک میکند. یک دلگرمی دیگر این است که فکر میکنم همسرم چه راهی رفته و در چه راهی قدم گذاشته و الان سر سفره سیدالشهدا است خیلی به من صبر میدهد. حمید همیشه ذکر لبش شهادت بود. صبح که میخواست برود گفت:«خداوند یاری میکند صبوران را.» این جملهاش هیچگاه از یادم نمیرود و آن را در وصیتنامهشان هم نوشتهاند.
فکر میکنم شما که چنین اندیشهای داشتید و آقا حمید هم در آن شرایط معنوی بوده باعث میشد در مدت کوتاهی که با هم بودید زندگی برایتان خیلی شیرینبوده و مشکلات خیلی کمی برایتان پیش میآمده؟
ایمان باعث حسن اخلاق و رفتار میشود. ایشان خیلی صبور و خوشاخلاق بود. در مدتی که با هم بودیم و در کنار هم زندگی کردیم به هیچوجه درگیری و مشاجراتی را که خیلیها در زندگیشان دارند نداشتیم. انقدر ایشان سعهصدر داشت آدم را دلگرم میکرد. رفتار و منش ایشان خیلی به آدم حس خوبی میداد. نمیدانم این جمله از کیست که میگوید وقتی به چهره طرف مقابلتان نگاه میکنید باید به یاد خداوند بیفتید. من هم وقتی رفتار و کارهای ایشان را نگاه میکردم حس میکردم که خیلی دلش میخواهد به آن صفات پسندیده که موجب قرب الهی میشود برسد. یک بار باران آمده بود و شلوار ایشان کثیف شده بود و وقتی شلوارش را عوض کرد پولهایش در جیبهایش ماند. وقتی میخواست زبالهها را در سطل زباله سر خیابان بگذارند خیلی دیر کرد. فاصله خانهمان تا سر خیابان سه، چهار خانه است ولی حمید حدود نیم ساعت دیر کرد. وقتی ازش پرسیدم در این مدت کجا بودی گفت فقیری در کوچه بوده و چون خجالت کشیده به فقیر کمک نکند و پولی همراهش نبوده سه کوچه بالا رفته و از یک سمت دیگر آمده. رفتار و کردار ایشان بینظیر بود. اگر من از کسی ناراحت میشدم و در اوج عصبانیت چیزی میدیدم و میگفتم حمید میگفت این حرفها را نزن و از خدا بخواه که هدایت شوند.
الان که کنارتان نیستند دیدتان به دنیا و ایشان چگونه است؟
با خاطراتش سعی میکنم زندگی کنم. با اینکه شهادت برای خانمها خیلی سخت و دستنیافتنی است من هر قدمی که در زندگی برداشتم خوشحال بودم و دعا میکردم که یک قدم به شهادت نزدیک شوم اما میبینم همسرم از کنارم میدویده و من حواسم به او نبود. دلم میخواهد همانطور که همسرم سعادتمند شد من هم سعادتمند شوم و راه و روشش را پیش بگیرم. امیدوارم بتوانم ترویجدهنده راه همسرم باشم. همسرم خیلی عالی بود. در دانشگاه یکی از دانشجویان اهل سنت بود و من به خانه آمدم و برای حمید گفتم کسی از اهل تسنن در دانشگاه است که گرایش زیادی به شیعه دارد. همسرم چون مربی حلقه صالحین بود و مطالعات زیادی راجع به اثبات ولایت فقیه داشت و کتابهای زیادی در این رابطه خوانده بود کمک کرد تا تعدادی کتاب به آن دانشجو بدهم. سؤالات شخص را هم خودم جواب میدادم و اگر بلد نبودم همسرم به من میگفت. شکر خدا ایشان با کمک من و همسرم و کتابها شیعه شد و الان همسر این خانم هم شیعه است و امیدوارم با کمک خدا ثبات بیشتری به تفکرات و اندیشه و گرایشهای ایشان بدهد. من و همسرم کتاب الغدیر و نهجالبلاغه را به عنوان یادگاری به او و همسرش هدیه دادیم و امیدوارم برایشان راهگشا باشد.
آقا حمید ورزشکار هم بودند؟
بله، دان دو کاراته بود و میخواست برای دان سه امتحان بدهد که شهادت نصیبش شد. داور استانی هم بود. حمید کارشناسی ارشد نرمافزار خوانده بود و کارشناسی حسابداری هم داشت. آقا حمید دو کارشناسی داشت و نمره الف کلاس بود. درسش خیلی خوب بود. خودش همیشه میگفت من سه شغل را خیلی دوست دارم که خدا را شکر بهشان رسیدم؛ یکی روحانیت، معلمی و پاسداری که الحمدالله به پاسداری رسید. شغلش را خیلی دوست داشت. میتوانست در زمینه درسیاش کار کند ولی خیلی پاسدار بودن را دوست داشت. اگر پاسدار هم نمیشد به سمت طلبگی و معلمی میرفت.
با این حساب هم از لحاظ معنوی و هم از لحاظ ورزشی کامل بود؟
حیای چشم ایشان خیلی خوب بود. همیشه میگفت حضرت آقا میفرماید تلویزیون معیار حلال و حرام ما نیست و اگر سریال و فیلمی پخش میشد و حجاب خانمها خیلی مناسب نبود نگاه نمیکرد و به من هم میگفت که نگاه نکن و کانال را عوض میکرد.
فرزندی هم داشتید؟
خیر، بچهای نداریم.
شهید در وصیتنامهشان به چه مواردی اشاره کردهاند؟
ایشان پنجشنبه صبح میخواست برود. سهشنبه خودم بهشان کاغذ دادم و گفتم وصیتنامهتان را بنویسید و خودم آن نگهمیدارم. یک برگه وصیتنامه عام نوشت که برای کل جامعه بود و یک وصیتنامه هم برای پدر، مادر، من، خواهر و برادرش نوشت. در وصیتنامه عام توضیح داد رفتنشان کاملاً داوطلبانه است و برای احیای امر به معروف و نهی از منکر و حفظ حرمت و حریم عقیله بنیهاشم حضرت زینب کبری به سوریه میرود. به پیروی از ولایت فقیه خیلی تأکید کرده و گفته آن چه که این بنده حقیر تا کنون فهمیدهام کج فهمی و بیبصیرتی انسانهایی است که یا اهلبیت را درک نکردهاند یا اگر درک کردهاند آنها را در این مسیر کمک نکردهاند. پس چه بهتر پیرو ولایت باشیم. بدا به حال کسانی که ولایت دارند و ولایتپذیر نیست. تا وقتی پیرو ولایت باشیم نوک پیکان ارتش و سپاه حضرت ولیعصر(عج) هستیم. نوشته بود که شرمندهام یک جان بیشتر ندارم تا در راه امام زمان و رهبر فدا کنم. گفته بود اکنون که برادران ما در جبهه سخت مشغول جهادند دلخوش به عقبه فرهنگی هستند. علاقهمند هستند جوانان آن را رعایت کنند و خواهران با حفظ حجاب در آن پیشگاه باشند. در وصیتنامهشان آورده بودند هیچ چیز بالاتر از حسن رفتار و حسن خلق نیست مخصوصاً در بین پاسداران. شعری را هم یک روز بعد از عاشورا گفت. گفت احساس میکنم دلم میخواهد شعر بگویم. رفت داخل اتاق و در را بست. روزی که وصیتنامهاش را مینوشت آن شعر را هم پایین وصیتنامهاش نوشت:«همیشه یادتان را من به هنگام نظربازی/ به رخسار علی جویم و این است اوج طنازی/ همیشه با لبت خندم و با چشمان تو مستم/ قسم خوردم به جان تو که پای رهبرم هستم.»
من تا به حال ندیده بودم برای شهادت شعر بگوید و شعرهایش برای امام حسین(ع) و امام زمان(عج) بود. البته بعد از نوشتن آن شعر وقتی دفتر شعرش را دیدم به تازگی چند شعر درباره شهادت نوشته بود.
در پایان اگر خاطرهای از شهید دارید برایمان بگویید.
هیچوقت در این سه سال ندیدم حمید پایش را جلوی پدر و مادر خودش و من دراز کند یا با صدای بلند جلویشان صحبت کند. خیلی به این جمله لقمان عمل میکرد که هر جا میروید چشم، زبان و شکم نگه دارید و به یاد ندارم جایی رفته باشد و اینها را رعایت نکرده باشد.
منبع:روزنامه جوان