گروه حماسه و جهاد دفاع پرس - مونا معصومی، به رسم انسانیت و به پاس ارج نهادن به مقام شامخ شهید تازه تفحص شده "علیرضا کنی" به دیدار خانوادهاش رفتیم، به دیدار مادری که 32 سال از عمر خود را در چشم انتظاری گذراند. او گفت "هر بار که درب خانه به صدا درمیآمد همسرم خود را سراسیمه به آنجا میرساند تا شاید این بار علیرضا پشت در باشد. در نهایت هم 13 سال پیش به نزد علیرضا رفت. من هم تمام این سالها دعا میکردم که تا قبل از مرگم خبری از علیرضا بشنوم. در این سالها پشت درب خانه مینشستم تا برگردد."
شهید علیرضا کنی متولد 1344 است که توسط لشکر 27 محمد رسول الله(ص) تهران بهصورت داوطلبانه به جبهه اعزام شد و نهایتاً در سال 62، در منطقه حاجعمران و در عملیات والفجر2 به شهادت رسید. پیکر او توسط پلاک شناسایی شد و روز جمعه(9 بهمن) مراسم تشییع پیکرش از خیابان جیحون تهران برگزار میشود.
در ادامه گفتوگوی ما با مادر شهید تازه تفحص شده "علیرضا کنی" را میخوانید:
دفاع پرس: چند فرزند دارید؟
2 پسر و یک دختر دارم. علیرضا پسر ارشد خانواده بود که شهید شد.
دفاع پرس: از چه زمانی فعالیتهای انقلابی را آغاز کرد؟
روزهای انقلاب علیرضا دانش آموز بود. بعضی روزها به مدرسه نمیرفت و یا پس از اتمام ساعت مدرسه، وقت خود را در تظاهرات و پخش اعلامیه در سطح شهر میگذراند. در ابتدا، از فعالیتهای انقلابیش بیخبر بودیم. یک شب میهمان داشتیم که دیدم علیرضا نفسزنان به خانه آمد و به سرعت در زیرزمین خانه پنهان شد. پس از چند دقیقه از ژاندامری به درب خانه آمدند و سراغش را گرفتند. گفتم "پسرم در خانه نیست. چه جرمی مرتکب شده است؟" یکی از آنها گفت "لاستیک آتش میزند و شعار مرگ بر شاه سر میدهد. اگر دستگیرش کنیم میدانیم چه بلایی سرش بیاوریم." با وساطت همسایهها و مهمانها آنها رفتند.
علیرضا وقتی از رفتنشان مطمئن شد. با خنده از زیرزمین خارج شد و گفت "به حسابشان رسیدم. دیدید نتوانستند کاری بکنند".
از آن پس دیگر علناً علیه شاه شعار میداد و اعلامیه امام(ره) را در خانه پنهان میکرد. نگرانش بودم و نصیحتش میکردم ولی گوشش بدهکار این حرفها نبود.
پس از انقلاب یکبار با صورت کبود به خانه آمد. گفتم "زمین خوردی یا دعوا کردی؟" گفت "هیچ کدام. در مینیبوس چند مسافر از بنی صدر تعریف میکردند. من هم گفتم که با این نظرات مخالفم و بنی صدر را قبول ندارم. آنها گفتند من ضدانقلاب هستم و کتکم زدند." روزی که خیانت بنی صدر ثابت شد. علیرضا خوشحال بود و میگفت "من میدانستم که او یک خائن است."
هر قدر از بنی صدر بیزار بود به شهید رجایی علاقه زیادی داشت. عکس شهید رجایی را در آلبومش گذاشته بود.
علیرضا وقتی میخواست کاری را انجام دهد به هیچ وجه نمیتوانستیم منصرفش کنیم. زمانی هم که میخواست به جبهه برود هم همینگونه بود، مخالفتمان تاثیری بر تصمیمش نگذاشت و رفت.
پایان چشم انتظاری مادر شهید در معراج شهدای تهران
دفاع پرس: فرایض دینی را چگونه انجام میداد؟
نمازهایش را اول وقت در مسجد میخواند. شبها نماز شب و یا دعایش ترک نمیشد. گاهی با صدای گریههایش از خواب بیدار میشدم.
دفاع پرس: از چه زمانی تصمیم گرفت به جبهه برود؟
یک روز از مدرسه آمد و گفت "میخواهم به جبهه بروم". همان موقع مخالفت کردم. هر بار هم که رضایت نامه اعزام را میآورد امضا نمیکردم و میگفتم "پدرت دست تنهاست، پیشش بمان".
علیرضا سعی میکرد با تعریف روایتهای مختلف من را به رفتنش راضی کند. یک بار گفت "یک روز مادری برای اینکه پسرش به قطاری که راهی مناطق عملیاتی بود نرسد، زنگ ساعت را قطع کرد تا پسرش خواب بماند. پسر وقتی از خواب بیدار میشود با عجله به سمت خیابان میدود که با ماشین برخورد کرده و میمیرد. خوب است که این اتفاق برای من بیافتد و بمیرم؟" بار دیگر میگفت "مادر میخواهی من منافق شوم؟ آن وقت برایت با پاکت، پول به درب خانه بیاورند ولی بدانید که آخرش اعدام است. روزی که خواستند اعدامم کنند میگویم در محل خودمان اعدامم کنند." آنقدر اصرار کرد تا به رفتنش راضی شدم.
اما این بار مشکل دیگری پیش رویش قرار گرفت. به خاطر کم بودن سنش، اجازه اعزام ندادند. با آیت الله مهدوی کنی در دوران انقلاب آشنا شده بود و برای حل مشکلش به نظرش آمد تا او برایش میانجیگری کند.
در نهایت با تغییر نام خانوادگی و سنش اعزام شد. به خاطر علاقهاش به آیت الله مهدوی کنی نام خانوادگیاش را از "حسینی" به "کنی" تغییر داد. آیت الله مهدوی کنی هم به او پیشنهاد داده بود تا محافظش شود ولی علیرضا قبول نکرد.
دفاع پرس: دوره آموزشی را کجا گذراند؟
دخترم مریم چهار سال از علیرضا کوچکتر بود. چند روز قبل از شروع دوره آموزشی علیرضا و خواهرش مریم با هم جر و بحث میکردند که پدرش "نی" که کنارش بود را به سمت علیرضا پرتاب کرد. آن "نی" مستقیماً به ماهیچه پای علیرضا اصابت کرد و شکاف خورد. علیرضا نگران بود که این حادثه باعث شود که از گذراندن دوره آموزشی باز بماند. پایش چند بخیه خورد. همسرم گفت غذای مقوی به او بدهم تا زودتر خوب شود.
سه روز بعد که نزدیک عید هم بود، برای گذراندن دوره آموزشی راهی لانه جاسوسی شد. به همراه پدرش آجیل و شیرینی برایش بردیم. تا چشمش به ما افتاد با خوشحالی به سمتمان دوید و گفت که قبول شدم. سفارش کرد شیرینی و آجیل را به درب مسجد ببرم و به کسانی که شبها پاسبانی میدهند، بدهم. اولین بار نبود که این کار را میکرد. قبلا هم لباسهایش را به افراد نیازمند هدیه داده بود.
پس از گذراندن دوره آموزشی به مناطق عملیاتی اعزام شد. از آنجا تماس گرفت و گفت "من سرپل ذهاب هستم. خوشحال باشید که پسرتان به جبهه آمده است."
دفاع پرس: چه سالی بود؟
یک سال پس از شروع جنگ بود.
دفاع پرس: در دوران حضور در جبهه مجروح هم شدند؟
یک روز دوستانش با ما تماس گرفتند و اعلام کردند که علیرضا در بیمارستان تبریز بستری است. از ناحیه دست و پا مجروح شده بود. پس از چند روز به خانه آمد. بخاطر دارم روزی که همسایهها به عیادتش آمدند گفتم "علیرضا عهدش را وفا کرد و دیگر به جبهه برنمیگردد." پسرم ناراحت شد و گفت "از شما انتظار دارم که نه تنها از من بلکه از دیگر رزمندگان هم برای دفاع از کشور تشویق کنید. چرا میگویید که برنمیگردد."
فردای آن روز با پای لنگان و دمپایی راهی راه آهن شد تا به مناطق جنگی برود. هر کاری کردم نتوانستم نگهش دارم. به اهواز که رسید تماس گرفت و گفت حالم خوب است نگران نباشید.
پس از آخرین بار که با دلخوری از خانه رفت، شش ماه طول کشید تا برگردد. آن موقع من باردار بودم. میگفت میدانم که پسر است و راهم را ادامه خواهد داد. لباس نوزادی پسرانهای هم به عنوان هدیه برای برادرش خرید.
دفاع پرس: دوستان شهید از زمان حضور در جبهه برایتان تعریف کردند؟
دوستانش، علیرضا را یک فرد شجاع میدانستند. یکی از دوستانش برایم روایت کرد که روزی او کیلومترها سینه خیز به سمت دشمن رفت. به همین دلیل هم سه روز تشویقی گرفت ولی گفت آنقدر جایم خوب است که برنمیگردم.
دفاع پرس: بیشتر در کدام مناطق عملیاتی حضور داشت؟
غرب را بیشتر از جنوب دوست داشت. بارها از من هم خواسته بود که برای کمک به پشت جبهه به آنجا بروم اما من دو فرزند خردسال داشتم. باید از آنها مراقبت میکردم.
دفاع پرس: چه کسی شاهد شهادتش بود؟
داود حیدری فرماندهاش در آن عملیات بود که برایمان تعریف کرد "در یک عملیات از سیصد نفری که بودند فقط 13 نفرشان باقی ماندند. قبل از عملیات علیرضا غسل شهادت کرد. هر قدر اصرار کردیم که در این عملیات شرکت نکند گوش نکرد. علیرضا سمت راست سینهاش مورد اصابت گلوله قرار گرفت. من خواستم او را به امدادگر برسانم که دیدم امدادگر هم شهید شده، علیرضا اشهدش را میخواند که در همان لحظه پای خودم هم گلوله خورد و دیگر نفهمیدم چه شد". علیرضا در آن عملیات آرپیجی زن بود.
دفاع پرس: چه زمانی خبر مفقودیش را شنیدید؟
قبل از اینکه خبر مفقودیاش را بیاورند، در یزد خواب دیدم که طوفانی میآید. علیرضا را دیدم که به زمین افتاد. به سمتش دویدم ولی نتوانستم به او کمک کنم همین موقع از خواب بیدار شدم. فردای آن روز راهی تهران شدم. با دخترم از دلتنگی و نگرانیهایم میگفتم که ساک وسایلش را برایمان آوردند. همسر و برادرم راهی مناطق عملیاتی شدند. بیمارستانها را گشتند ولی خبری از او نشد. در میان عکس شهدا و اسرا به دنبالش گشتیم اما در میان عکسها هم نشانی از او نبود. علیرضا به آرزویش یعنی "گمنامی" رسیده بود.
دو ماه بعد از مفقودیش بعد از نماز صبح از پنجره بیرون را نگاه میکردم که دیدم جوانی زیر درخت روبروی خانه خوابیده است. همسرم را صدا زدم و گفتم "علیرضا موج زده شده. از پنجره دیدم که زیر درخت خوابیده است." با عجله به سمتش رفتیم. اما مهمان همسایهمان بود که بخاطر خواب گردی به آنجا آمده بود. با ناامیدی به خانه برگشتیم.
دفاع پرس: در داخل ساکش چه چیزهایی داشت؟
پس از غسل شهادت، لباسهایش که خیس بودند را داخل ساک گذاشته بود. در داخل ساک قرآن، کتابهای درسی، عکس امام(ره) و وسایل شخصیش بود اما به دلیل این که فرصت نکرده بود لباسهایش را خشک کند، وسایل کپک زده بود.
دفاع پرس: مراسمی برایش برگزار کردید؟
علیرضا به دعای توسل علاقه ویژهای داشت. در دورانی که در جبهه بود هم دو بار توصیه کرد که مراسم دعای توسل برگزار کنیم. به همین جهت پس از شهادتش تنها یک مراسم دعای توسل برگزار کردیم.
آخرین عکس گرفته شده از شهید "علیرضا کنی" که پس از شهادت به دست خانواده رسیده و بر دیوار خانه قاب شده است
دفاع پرس: توصیه و وصیتش چه بود؟
قبل از اعزامش گفت "مادر من از شما راضی هستم زیرا حجابتان را حفظ میکنید." از خواهرش هم تقاضا کرد که حجابش را در هر شرایطی حفظ کند. در نهایت گفت اگر من شهید شدم مبادا لباس مشکی بر تن کنید. یک عکس هم برایمان فرستاد که در صورت شهادت آن را بر روی اعلامیه بزنیم که حالا پس از 32 سال به وصیتش عمل کردیم. همچنین در وصیتنامهاش خواسته بود 6 ماه نماز قضا برایش بخوانیم.
دفاع پرس: دوستانش پس از شهادت علیرضا به ملاقاتتان میآمدند؟
تا قبل از فوت همسرم به دیدنمان میآمدند. یکی از دوستان علیرضا اسیر بود. پس از ده سال از اسارت آزاد شد. خواسته بود که برای بازگشتش مراسمی برگزار نکنند. پس از بازگشتش با شیرینی به خانهاش رفتم و بازگشتش را تبریک گفتم.
دفاع پرس: خوابش را هم میدیدید؟
بله. روزی در خواب دیدم که در یک اتاق خوابیده و چند بسیجی کنارش ماندهاند، پمادی را به من داد و گفت "ناراحت نباش خوب میشوم، این پماد را به پشت من بزن". این پمادی که درون وسایلهایش باقی مانده و شناساییاش کردهاند همان پماد خواب من است.
خوابهای متعددی از او میدیدم حتی چند روز قبل از بازگشتش هم خواب دیدم که با من صحبت میکند اما پس از بیداری حرفهایش را به خاطر نیاوردم.
دفاع پرس: از دیدارتان پس از 32 سال بگویید؟
در معراج به او گفتم "پسرم خوش آمدی." اگر پلاک و وسایلش را هم نشانم نمیدادند، مطمئن بودم که این پیکر متعلق به علیرضای من است. نشانی بر روی دندانش داشت. آن نشان بر روی دندانش همچنان مانده بود.
انتهای پیام/