یاران خراسانی ۱۱۹؛

مادر شهید خاکبازان‌ مطلق: آیت‌الله خامنه‌ای در عالم رویا به پسرم فرمان مبارزه با استکبار داد

یوسفی در خاطرات خود آورده است: پسرم از خواب پرید و گفت؛ مامان ديشب خوابی ديدم نمي‌دانم باور مي‌كني يا اينكه قسم بخورم. خواب ديدم آقای خامنه‌ای با حالت روحانی در حالی كه اسلحه‌ای به دست داشت به طرف من آمد و گفت برخيز فرزندم كه الان وقت نشستن نيست بلكه وقت مبارزه با استكبار است.
کد خبر: ۶۹۱۶۰۲
تاریخ انتشار: ۲۸ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۱:۳۴ - 18September 2024

آیت‌الله خامنه‌ای در عالم رویا به پسرم فرمان مبارزه با استکبار دادگروه استان‌های دفاع‌پرس- «سید مهدی امیری» فعال رسانه‌ای؛ هرچه پای صحبت‌های والدین شهدا باشیم کم است چراکه هر خاطره از شهید برایمان یک دنیای جدید می‌گشاید و می‌شود ساعت‌ها در آن سیر نمود. این بار پای صحبت‌های مادر شهید «خسرو خاکبازان مطلق» می‌نشینیم، گویا شهید را محمد نیز صدا می‌زدند، «صغری یوسفی» مادر مکرمه این شهید والامقام بسیار گرم و صمیمی از ما استقبال می‌کند، اما فقط قول یک خاطره را به ما داده است، چون این خاطره به اندازه تمام سال‌هایی که با شهید زندگی کرده است برایش اهمیت دارد.

او صحبت را اینچنین آغاز می‌کند خسرو (محمد) اصرار داشت که برای دفاع از میهنش اسلحه به دست بگیرد و همدوش رزمندگان اسلام با دشمنان و منافقین بجنگد برای من دوری فرزندم که هنوز برای من کودکی بیش نبود مشکل بود، اما با این حال اجازه دادم که به میدان نبرد برود. بعد از چند ماه خبر زخمی شدنش را به ما دادند، سراسیمه به بیمارستان رفتیم ترکش به ران پایش اصابت کرده بود البته به من دیر خبر دادند و نتوانستم خودم را به بیمارستان برسانم.  

سیلی محکم به صورت محمد نواختم 

بعد از اینکه محمد سلامتی خود را کاملاً به دست آورد دوباره تصمیم گرفت به جبهه برود، اما با مخالفت شدید من مواجه شد. یک روز که بحث ما برای رفتن یا نرفتن به جبهه بالا گرفت، ناگهان دستم از اراده خارج شد و سیلی محکم به صورت محمد نواختم. وقتی نگاه به چشمانش کردم معصومیت را در عمق چشمانش دیدم. اشکهایش مانند دانه‌های مروارید می‌ریخت. کسی کلامی از دهانش بیرون نمی‌آمد فقط چشم‌ها با هم سخن می‌گفتند. ناگهان صدایی از ته گلوی محمد بالا آمد (ببخشید) و سکوت حاکم شده در اتاق را باز کرد و به اتاق خود رفت.  

آقای خامنه‌ای گفت برخیز وقت مبارزه است 

تا نیمه‌های شب چراغ اتاقش روشن بود شام هم نخورد صبح شد با صدای مامان‌جان مامان‌جان محمد از خواب بیدار شدم، محمد گفت مامان دیشب یک خوابی دیدم نمی‌دانم باور می‌کنی یا اینکه قسم بخورم. خواب دیدم آقای خامنه‌ای با حالت روحانی در حالی که اسلحه‌ای به دست داشت به طرف من آمد و گفت برخیز فرزندم که الان وقت نشستن نیست بلکه وقت مبارزه با استکبار است. اسلحه را به دست من داد و سه بار با صدای بلند گفت: برخیز فرزندم، من هم با تمام اشتیاقی که به جبهه داشتم درجا بلند شدم و به طرف میدان جنگ رهسپار شدم و تا آخرین نفس در راه خدا جنگیدم تا به شهادت رسیدم وقتی خواب خود را برایم تعریف کرد به خاطر اینکه بهانه‌ای داشته باشم گفتم خوب چیزی عادی است پسرم، چون دیشب فکر جبهه و جنگ بودی. بار‌ها شده که من به فکر چیزی بوده و شب خواب همان موضوع را دیدم، اما این موضوع آنقدر ساده نبود که بشود به راحتی از کنارش گذشت.  

بر اسب سپید و بالداری سوار است و به آسمان می‌رود 

محمد شب دوم و سوم هم خواب دید! شب دوم خواب دید که بر اسب سپید و بالداری سوار است و به آسمان می‌رود. وقتی خوابش را برایم تعریف کرد یاد فرمایشات حضرت محمد (ص) افتادم. آری او هم بر اسب سپید به عمرش می‌رود برای اینکه پاسخی داشته باشم گفتم تعبیر خوابت این است که عاقبتت و آخرت تو خیر است.

اشک در چشمان مادر شهید حلقه زده و ادامه می‌دهند: شب سوم خواب دید که دوستان بسیجیش به منزل ما آمده‌اند و او را به جبهه برده بودند برای من بسیار تعجب‌آور بود که سه شب پشت سر هم محمد خواب جبهه را ببیند دیگر بهانه‌ای برای اجازه ندادن به جبهه را نداشتم با پدرش صحبت کردم و هر دو رضایت دادیم که برای رضای خدا فرزندمان را که امانتی بیش نبود به سوی جبهه رهسپار کنیم.

پسرم در راه حق و حقیقت پای گذاشت 

وقتی ساکش را آماده می‌کردم، احساس رضایت داشتم، چون می‌دانستم که پسرم در راه حق و حقیقت پای گذاشته و به خاطر رضای خدا می‌کوشد. با این حال که هنوز وقت سربازیش نبود، اما پدرش گفت حالا که می‌روی به‌عنوان سرباز برای دفاع از میهنت برو. وقتی می‌رفت رضایت و خوشحالی را با تمام وجود در چشمانش می‌خواندم، اما جدا شدن از فرزندم این بار مشکل بود. احساس می‌کردم دیگر نمی‌توانم او را ببینم، اما ... با همان لحن مادرانه گفتم محمدجان هدفت خدمت کردن باشد نه شهید شدن و او مثل همیشه با لبخندی شیرین پاسخم را داد.  

محمد در دوران خدمت خود چند بار به مرخصی آمد. او در خط مقدم خدمت می‌کرد، اما تا آخرین لحظه خدمت خود نگذاشت بفهم که با چه خطراتی روبرو است. آخرین بار که به مرخصی آمد گفت: مادر از من راضی هستی جواب دادم پسرم خدا از تو راضی باشد و با گرفتن رضایت کامل از من به جبهه بازگشت و دیگر آمدنی در بازگشتش ندیدم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار