اذن شهادت شهید قپانی به روایت مادر

مادر شهید «محمد قپانی» روایت می‌کند که فرزندم مثل سایر شهدا با افتخار برای دفاع از کیان مرز و بوم میهن اسلامی به جبهه رفت و در راه آرمانش به شهادت رسید.
کد خبر: ۷۶۴۵۳۹
تاریخ انتشار: ۰۱ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۵:۴۳ - 23July 2025

گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس ـ فرشته حاجی‌زاده؛ صبح یکی از همین روز‌های گرم، به گلزار شهدای بهشت زهرا (س) رفتم. بعضی از مادر‌ها گوشه‌ای زیرانداز انداخته و دور هم نشسته و صبحانه‌ای که از منزل آورده بودند دور هم و کنار پسران شهید خود نوش جان می‌کردند. چندین سال هم هست که بهشت زهرا (س) کانکس‌هایی در اختیار مادران شهدا قرار داده و برخی مادران آنجا را مثل یک اتاق درست کرده‌اند و روز‌های پنج شنبه کنار هم جمع می‌شوند و بعد از ختم صلوات، یکی یکی کنار شهید خود می‌روند و باقی روز را کنار او می‌گذرانند. اینجا حال و هوای خود را دارد و هر مادر شهیدی صندوقچه‌ای از خاطرات پرمهر مادری است.

«طاهره عزیزمقام» مادر شهید «محمد قپانی» است؛ او را خیلی وقت است می‌شناسم و پنج شنبه‌هایی که به قطعه ۴۰ گلزار شهدا می‌آیم، او را می‌بینم که بسیار هم فعال بوده و جزء مادرانی است که بی کم و کاست تمام آخر هفته‌ها به بهشت زمینی شهدا می‌آید و همراه دیگر مادران شهدا، بساط چای و غذا و نذری بر پا می‌کند.

شهیدی که اذن شهادتش را از شیر مادر گرفته بود/ بهسازی گلزار شهدا افتخار خانواده های شهدا

چند وقت پیش بود که در آغازین روز‌های اردیبهشت زیبا، برای شهیدش جشن تولد گرفته بود و آنجا از فرزند شهید و دلاوری‌هایش حرف‌ها زد. همان جا بود که تصمیم گرفتم یکی از همین پنج‌شنبه‌ها به دیدنش بیایم و پای خاطراتش بنشینم.

وارد کانکس مادران شهدا شدم و دیدم مادر شهید قپانی مثل همیشه سرزنده کنار دیگر مادران نشسته و در حال صلوات فرستادن است. سلام و علیکی با همه مادران کردم، مادران شهدایی که تقریبا آنها را می‌شناختم. به مادر شهید قپانی گفتم همینجا با هم صحبت کنیم یا کنار مزار آقامحمد برویم که گفت برویم کنار شهیدم.

با هم از مزار شهدا گذشتیم و وقتی خواستیم وارد ردیفی شویم که آقا محمد در آنجا آرمیده است، مادر که حالا سنی هم از او گذشته دست خود را به ستون سقف‌هایی که بالاسر مزار شهدا نصب کرده‌اند و از عمر آنها هم سال هاست می‌گذرد و فرسوده شده، گرفت و آرام آرام پای خود را روی بلوک‌هایی که به مثابه پل بود، گذاشت تا بتواند تعادل خود را حفظ کند و وارد ردیف پسرش شود.

شهیدی که اذن شهادتش را از شیر مادر گرفته بود/ بهسازی گلزار شهدا افتخار خانواده های شهدا

با اینکه مزار ابتدای ردیف‌ها بود، اما، چون بین مزار‌ها مسیر تردد وجود نداشت، باید با احتیاط راه می‌رفتیم تا زمین نخوریم. مادر شهید قپانی بلافاصله بعد از رسیدن کنار مزار پسرش، با لبخندی بر لب به پسر شهیدش سلام کرد و مزار را با دستمالی پارچه‌ای تمیز کرد، بعد از فاتحه هر دو کنار مزار نشستیم. مادر بلافاصله با صدایی پر هیجان شروع به صحبت کرد و گفت: «محمد سال ۴۷ به دنیا آمد و سال ۶۷ به شهادت رسید. ۴ بچه داشتم که اولی دختر و دومی شهیدم است و سومی و چهارمی پسر هستند.»

مادر از روز‌هایی می‌گوید که محمد تازه ۶ ماهه بوده: «آن زمان ۱۷ ساله بودم؛ روز تاسوعا بود و رادیو برنامه مذهبی پخش می‌کرد. نماز ظهر شد و حین نماز محمد گریه می‌کرد، بلافاصله بعد از نماز خواهر همسرم او را آورد و گفت به محمد شیر بده، هنگامی که او را شیر می‌دادم برای امام حسین (ع) گریه کردم و قطرات اشکم همراه شیر شد و محمد خورد. بعد از دو سال پای منبر حاج آقایی بودم که می‌گفت اگر مادری حین گریه برای امام حسین (ع) به فرزندش شیر دهد و شیرش با اشک مخلوط شود، آن بچه زنده نمی‌ماند و شهید می‌شود، حتی اگر دختر باشد. این قضیه را برای مادر همسرم تعریف کردم که گفت الان که جنگی نیست.»

فقط ۱۳ سالش بود که جنگ تحمیلی شروع می‌شود؛ مادر محمد می‌گوید: «محل زندگی ما افسریه بود و محمد از همان ۱۳ سالگی و آغازین روز‌های جنگ با وجود سن کمی که داشت شب‌ها تا صبح با یک اسلحه بر دوشش نگهبانی می‌داد. یادم می‌آید پوتین‌ها به قدری برای پاهایش بزرگ بود که پا‌ها پینه می‌بست. در مسجد محله هم تعلیم اسلحه دیده بود.»

بچه‌های بسیج می‌گفتند محمد مثل گنجشک می‌ماند، تا او را صدا می‌زدند سریع خود را می‌رساند. حتی فرمانده اش می‌گفته محمد را در جبهه گنجشک صدا می‌کردند، چون خیلی سریع از این منطقه به منطقه دیگر می‌رفته است.

شهیدی که اذن شهادتش را از شیر مادر گرفته بود/ بهسازی گلزار شهدا افتخار خانواده های شهدا

محمد، چون سنش به جبهه رفتن نمی‌رسید، با دست کاری شناسنامه خواهرش برای دفاع از کشورش می‌رود. مادر می‌گوید: «ما از این موضوع بی خبر بودیم تا اینکه دخترم دانشگاه قبول شد. آنجا به دخترم گفته بودند شناسنامه ات دست کاری شده است و متوجه شدیم محمد روی اسم دخترم را چسب چسبانده و محمد نوشته و با تاریخ تولد خواهرش که دو سال از او بزرگتر بود به جبهه رفته بود.»

شهید قپانی معتقد بوده حداقل از هر خانواده‌ای باید یک نفر در جبهه باشد، این در حالی است که پدرش هم رزمنده بود. مادر می‌گوید: «یک بار که از من رضایت خواست، گریه می‌کردم و می‌گفتم امضاء نمی‌کنم، گفت مادر نه نمازت درست است نه عبادت‌هایی که می‌کنی، تا وقتی دل من را به دست بیاوری که گفتم مامان جان می‌ترسم که گفت من پشت جبهه هستم و در کمپوت باز می‌کنم، نگران نباش. البته امضاء کردم، اما اثر انگشتم را در خواب گرفت.»

محمد از ۱۳ تا ۱۹ سالگی مرتب و خیلی زیاد به جبهه و عملیات‌های مختلف می‌رفت تا جایی که اکثر اوقات بدنش پر از ترکش بود. مادر تعریف می‌کند: «هر موقع از منطقه برمی گشت رختواب او را کنار خود پهن می‌کردم، چون باید چند ساعتی با موچین ترکش‌هایی که نزدیک پوست آمده بودند را خارج می‌کردم.»

هر وقت هم می‌خواست به منطقه برگردد، خوراکی‌های که مادر برایش گذاشته بود را برمی گرداند و می‌گفت عمو و دایی که در جبهه هستند پدر و مادر ندارند، به آنها محبت کن. همین که مرا می‌بوسی انگار ساکم را پر کرده‌ای.

محمد آدرس و تلفن خانه و وصیت نامه خود را به دوست و همرزمش حسین فرهادی داده بود و او هم همین کار را کرده بود و گفته بودند هر کدام شهید شدیم، دیگری به خانواده خبر دهد، اما شرایط طوری رقم می‌خورد که هر دو با هم به شهادت می‌رسند و محمد و حسین خیلی اتفاقی با یک ردیف فاصله از همدیگر دفن می‌شوند. مادر می‌گوید: «ما از این موضوع خبر نداشتیم تا یک روز که فرمانده اش سر مزار محمد آمده بود به قدری گریه می‌کرد که دلم سوخت. او گفت من فرمانده این دو تا بودم و از ماجرای اینکه هر کدام اگر شهید شدند دیگری به خانواده خبر دهد تعریف کرد و گفت، اما نه محمد توانست خبر دهد نه حسین.»

مادر تعریف می‌کند خیلی اتفاقی محمد را در این ردیف دفن کردند و قرار بود یک ردیف بالاتر دفن کنند، اما هرچه تلاش کرده بودند خاک قبر ریزش می‌کرد و در نهایت او را در ردیفی دفن کردند که دقیقا بالای سر حسین دفن شده و حالا همسایه هم هستند.

روز‌های آخر جنگ تحمیلی و تصویب قطعنامه می‌شود و مادر آروزی برگشت پسر و برپایی جشن داشته است. او تعریف می‌کند: «به قدری دلشوره داشتم که حتی وقتی رفتم دندانپزشکی و دندانم را بی حس کرد و متوجه عملیات شدم، نتوانستم طاقت بیاورم و همانطور برگشتم خانه تا پای رادیو بنشینم. به همسایه‌ها گفته بودم اگر جنگ تمام شود و محمد برگردد سه دیگ آش می‌گذارم، یک دیگ سر کوچه، یکی وسط و دیگر ته کوچه؛ همه وسایل پذیرایی را خریده بودم و خواهرم هم خانه را تمیز کرده بود.»

مادر که هیچ جوره طاقت نداشته از همسرش که وی هم رزمنده بود قول می‌گیرد سریع او را به منطقه ببرد تا محمد را ببیند، غافل از اینکه پسرش در آخرین عملیات‌های پس از قطعنامه به شهادت می‌رسد. بی قرار به منزل خواهرش می‌رود، اما تحمل ماندن نداشته و وقتی برمی گردد، می‌بیند همسایه‌ها تا او را می‌بینند، به خانه خود می‌روند. برادر‌های همسایه را می‌بیند که گریه می‌کنند، مادر سوال می‌کند هر اتفاقی افتاده به من بگویید، من آمادگی اش را دارم و آنها هم به او تبریک می‌گویند.

شهیدی که اذن شهادتش را از شیر مادر گرفته بود/ بهسازی گلزار شهدا افتخار خانواده های شهدا

خانم عزیزمقام می‌گوید: «تا آن لحظه فکر می‌کردم قوی هستم، چون قبل از آن سرگروه تمام خانواده‌های شهدا بودم و آنها را دلداری می‌دادم و خودم روی شهدا را باز می‌کردم تا خانواده ببینند، اما تا خبر شهادت محمد را شنیدم، زانو زدم و زمین خوردم و بعد از آن مدام حالم بد می‌شد. حتی تو آمبولانس هم کنارش نشستم، اما تا می‌خواستم صورتش را ببینم، از حال می‌رفتم و این شد که نتوانستم صورت شهیدم را ببینم.»

محمد هم مثل همه جوان‌ها احساس داشته و دلباخته دختر یکی از اقوام نزدیک شده بود، اما پا روی نفسش می‌گذارد و برای دفاع از کیان این مرز و بوم به جبهه می‌رود و در راه آرمانش به شهادت می‌رسد.

مادر تعریف می‌کند تا وقتی همسرش زنده بود هفته‌ای ۵ روز سر مزار محمد بوده: «۷ سال است همسرم که جانباز بود، از دنیا رفته است، تا قبل از آن اکثر روز‌های هفته پیش محمد می‌آمدیم، اما الان فقط پنج شنبه‌ها می‌آیم. چه شب‌هایی را کنار محمد روی خاک‌های کنار مزارش خوابیدیم، یادم می‌آید چهله زمستان بود و ما بعد از اذان صبح می‌آمدیم بهشت زهرا (س) و تا شب اینجا می‌ماندیم. آن زمان قطعات سقف نداشتند، وقتی برف می‌آمد با جارو خودم تمام برف‌های اینجا را بیرون از قطعه می‌بردم.»

به مادر گفتم سقف اینجا را خودتان زدید که گفت: «بله، اما الان فرسوده شده است. مسئولان بهشت زهرا (س) از ما رضایت گرفته‌اند تا اینجا را مرمت کنند و چه افتخاری بالاتر از این که گلزار شهدا را درست کنند، اما به شرطی که دست به سنگ‌هایمان نزنند و بعد از انجام کارشان، همین سنگ‌های خودمان را نصب کنند.»

مادر شهید می‌گوید: «انقدر سنگ‌ها بالا و پایین هستند، من خودم بار‌ها اینجا زمین خورده‌ام، موقع آمدن هم که دیدید به سختی رفت و آمد می‌کنیم. خیلی از مادر‌ها که زمین گیر شده‌اند نمی‌توانند سر مزار پسرشان بیایند، وقتی درست کنند آنها هم می‌توانند راحت بیایند. ما شرم می‌کنیم وقتی یک خارجی اینجا می‌آید و شرایط اینجا نامناسب است. خدا عاقبت مسئولان سازمان را بخیر کند که دست روی این کار گذاشته‌اند و قرار است اینجا را درست کنند.»

اذان ظهر شده بود و گفت‌و‌گو با مادر را به اتمام رساندم و همراه وی به کانکس رفتیم تا نماز ظهر را در کنار مادران شهدا اقامه کنیم.

شهید محمد قپانی متولد نهمین روز اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۷ بود که پس از رشادت‌های فراوان در عملیات مرصاد و منطقه عملیاتی اسلام آباد غرب در ششمین روز از مردادماه سال ۱۳۶۷ به خیل شهدا پیوست و پیکر مطهرش در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) به خاک آرمیده شده است.

انتهای پیام/ 801

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار