2 خاطره از آزادگان؛

ترس نیروهای بعثی از ایمان و اراده‌ی اُسرای در بند

"گفتم: خانواده‌ام در جنگ توسط سربازهای شما کشته شده‌اند و با خودم عهد بستم تا چند نفر از شما را نکشم آرام نگیرم و این بند برای به خاطر ماندن قولم است. عراقی خودش را عقب کشید و ترس در صورتش ظاهر شد. با این حرف تا مدتها عراقی‌ها سرکار بودند."
کد خبر: ۷۷۱۲۸
تاریخ انتشار: ۲۳ فروردين ۱۳۹۵ - ۱۵:۳۰ - 11April 2016

ترس نیروهای بعثی از ایمان و اراده‌ی اُسرای در بند

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، با اینکه تجاوزگری را خودشان آغاز کرده بودند اما باور داشتند جنگی که علیه ایران آغاز شده جنگی بین حق و باطل است و آنان در جایگاه باطل به کشوری اسلامی حمله کردهاند. در خاطرات بسیاری از اسرای اردوگاههای بعثی عراق عظمت روح ایمان رزمندگان و ترس دشمن از ارادت و اخلاص رزمندگان دیده میشود چنانچه در خاطرهی "حسین فرهنگ اصلاحی" که در کتاب "اردوگاه عنبر" آمده است و خاطره "محمدرضا مروانی" دیگر آزاده اردوگاه عنبر این ترس و استیصال در برابر حق خواهی اسرا آمده است:

** ترس ماموران بعثی از حضرت عباس(ع)

تا صبح فقط ذکر بود و دعا و گفت و گو راجع به کربلا و مظلومیت آقا اباعبدالله(ع). سربازها کم و بیش از جریان دعا و نماز بچهها مطلع بودند اما اعتراض و برخوردی نمیکردند. نماز را در قطار خواندیم. قبل از طلوع آفتاب بود که قطار در ایستگاه بغداد متوقف شد. در میان تدابیر شدید امنیتی، از قطار به اتوبوسها منتقل شدیم.

در فاصله کوتاهی که اتوبوسها کنار یک خیابان متوقف شدند یک سرباز عراقی پوتینهایش را درآورد و بعد از گرفتن وضو به نماز ایستاد. اهل سنت بود و با وقار نماز میخواند. بچه ها مجذوب او شده بودند. یکی از بچهها گفت: "چه عجب! بالاخره در ارتش عراق یکی پیدا شد که نمازخوان باشد."

درهای اتوبوس باز شد. ماموران از در اتوبوس تا در صحن را یک راهرو درست کردند؛ مثل تونل وحشت. وقتی اسرا را اول اسارت به اردوگاهها میبردند از در اتوبوس تا در اردوگاهها سربازان عراقی با کابل و چوب در مقابل هم میایستادند و اسرا را زیر کتک میگرفتند. آن روز هم منظورشان این بود که ما به سرعت به حرم برویم و حرکتی از بچهها سر نزند.

با وجود این همه تدابیر، بچهها به محض پیاده شدن زمین را بوسیدند. بعد در صحن را بوسیدند و از پلهها به سوی گوشههای ایوان دویدند و در حالی که به حرم مولا چشم دوخته بودند مانند ابر بهار شروع به گریستن کردند. صدای گریه و زاری و آوای زیارت عاشورا و زیارت وارث هر انسانی را از خود بی خود میکرد. عراقیها چند نفر از بچهها را که خیلی بلند میگریستند را از زمین بلند کردند و اسمهایشان را نوشتند و با تهدید و عتاب گفتند: "لا تبکی! گریه نکن!"

اما حال و هوای بارگاه  سیدالشهدا(ع) همه را منقلب کرده بود و جایی برای اعتنا کردن به حرفهای از خدا بی خبران نبود. از صحن اباعبدالله(ع) تا حرم حضرت باب الحوائج پانصد متر راه بود. مسیر دو حرم را دست به سینه و اشک ریزان طی کردیم. سکوت مطلق که گاه با هق هق بچهها شکسته میشد، نشان از کمال و ادب و ارادت بچهها به حضرت ابالفضل داشت.  شنیده بودیم عراقیها از قمر بنی هاشم خیلی میترسند، اما باورمان نمیشد، تا اینکه از نزدیک شاهد این ماجرا شدیم. در حرم حضرت عباس(ع) خیلی از ماموران از ترس حضرت داخل نیامدند. بقیه هم کاری به کار بچهها نداشتند.

** عهد بستم تا چند نفر از شما را نکشم آرام نگیرم!

خلف زهیری معروف به عمو خلف مرد غیوری بود، من در قاطع 1 بخش بیمارستان اردوگاه، تخت کناری ایشان بودم. بندی را دور مچ خود بسته بود.

تعریف میکرد روزی یک عراقی از او سؤال کرد: این بند را برای چه دور دستت بستهای؟ گفتم: راز است نمیتوانم بگویم.

نگهبان عراقی اصرار داشت از راز آن بند سر در بیاورد. با دیدن اصرار عراقی، به او گفتم: در امانم؟ عراقی گفت: در امانی.

گفتم: خانوادهام در جنگ توسط سربازهای شما کشته شدهاند و با خودم عهد بستم تا چند نفر از شما را نکشم آرام نگیرم و این بند برای به خاطر ماندن قولم است.

عراقی خودش را عقب کشید و ترس در صورتش ظاهر شد. با این حرف تا مدتها عراقیها سرکار بودند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار