با هر مصیبتی که بود خودمان را به بالای قله رساندیم. تا آمدیم نفسی تازه کنیم، پاتک بعثی ها شروع شد. پاتک که نه، زلزله!
چنان آتشی روی قله می ریختند که تمام کوه ها می لرزید. ما هم که دیگر رمقی نداشتیم تا جلوی آنها را بگیریم. برادر وزوایی مثل شیر می غرید و بچه ها را تشویق به مقاومت می کرد اما چه مقاومتی؟ کسی نای ایستادن نداشت، چه برسد به این که بخواهد با اسلحه جلوی کماندوها را بگیرد.
تشنگی، گرسنگی، خستگی و بی خوابی بدجوری به بچه ها فشار آورده بود. حالا دیگر فقط فریادهای محسن بود که نیروها را سر پا نگه می داشت. او به بچه ها می گفت: همین الان نیروهای کمکی می رسند. مقاومت کنید.
پاتک پشت پاتک، نامردها یک لحظه هم آراممان نمی گذاشتند. حالا دیگر تعداد نیروهایمان از انگشتان دست هم کمتر شده بود. تا این ساعت از روز که آفتاب از نیمه های آسمان هم گذشته بود، تعدادی از نیروهای ما کشته و تعدادی دیگر هم زخمی شده بودند. آنهایی که مانده بودند، تعدادشان بسیار اندک بود. بعثی ها با پاتکی که انجام دادند، تعدادی تانک آوردند و به صورت مستقیم به سمت سنگرهای بچه ها شلیک کردند. صحنه خیلی دلخراش و وحشتناکی بود! بچه ها را می دیدیم که در آسمان تکه تکه می شدند . تکه های گوشت و استخوان آن ها در هوا پخش می شد. در این لحظات بحرانی، محسن به بچه ها می گفت: برادرها! مقاومت کنید، توکلتان به خدا باشد. دشمن محکوم به شکست است، مطمئن باشید.
بعد با اشاره به پایین ارتفاع، می گفت: ببینید، نیروهای کمکی دارند می رسند!
اما ما هرچه چشم می انداختیم، آن پایینم اثری از نیروهای کمکی نمی دیدیم.
پیش خودمان می گفتیم: این جا که خبری از نیرو نیست، چرا محسن این طوری به ما امیدواری می دهد؟
شرایط هر لحظه بدتر می شد.یکی از بچه ها که از دیدن آن همه شهید و مجروح و وضعیت اسفبار ما تعادل روحی اش را از دست داده بود، به سمت برادر محسن هجوم آورد و گفت: پس کجا هستند آنهایی که قرار بود ما را پشتیبانی کنند؟! کو نیروی کمکی که قرار بود بیاید!
و بعد با لحن خیلی تند، خطاب به محسن گفت: چرا بچه ها را به کشتن می دهید؟
محسن همانطور ساکت فقط به حرف های آن برادر گوش می داد. بعد همان چند نفر نیرویی که مانده بود را جمع کرد. ابتدا با لحن خیلی زیبایی سوره فیل را تلاوت کرد بعد رو به بچه ها گفت: برادرها! همگی این سوره را با هم می خوانی: الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل...
لحظاتی بعد، طنین روح بخش صوت دلنشین قرآن کریم که از لبهای ترک خورده و حلقوم خشکیده بچه ها برخواسته بود، در فضا پیچید. با دیدن این صحنه ها، بچه ها قوت قلب گرفتند. آنها همانطور که اشک می ریختند، با صدای بلند آیاتی از سوره فیل را قرائت کردند. این حرکت نمادین محسن، یاد ایام عام الفیل و هجوم ابابیل به سپاه ابرهه را در یادها زنده کرد و به نیروها آرامش داد.
هنوز تلاوت این سوره تمام نشده بود که یک از هلیکوپترهای خودی برگشت و یکی از تانک های عراقی را به آتش کشید.
همزمان با این حادثه دو فروند هلیکوپتر عراقی در آسمان بازی دراز به هم اصابت کردند و متلاشی شدند. با دیدن این وقایع مو بر بدنمان سیخ شد. تنمان از شوق می لرزید. دوباره روحیه گرفتیم و بر دشمن تاختیم. طوری که گردونه نبرد به نفع ما رقم خورد. این جا بود که آن برادر آمد و از محسن عذرخواهی کرد. محسن هم فقط با لبخندی که بر لب های خشکیده اش نقش بسته بود، به آن برادر فهماند که از حرف های او دلگیر نشده و لحظاتی بعد با آرامشی نشاط انگیز تمام منطقه را فرا گرفت.