روایتی از اسرای ایرانی اولین نبرد رو در رو با شیطان در خلیج فارس

«پس از مدتی که در آب شناور بودم، ناوچه آمریکایی آمد و خدمه آن مرا بالا کشیدند و دست‌وپایم را بستند و کیسه‌ای بر روی صورتم انداختند و مرتب با پوتین و به‌شدت به‌پای تیرخورده‌ام می‌زدند. درد و فشار زیادی را تحمل کردم تا به ناو رسیدیم. همین‌که به ناو رسیدیم، بازجویی شروع شد.»
کد خبر: ۷۸۳۹۷۹
تاریخ انتشار: ۱۶ مهر ۱۴۰۴ - ۱۵:۱۷ - 08October 2025

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، در اواخر جنگ تحمیلی و بعد از اینکه حامیان منطقه‌ای و بین‌المللی صدام به این نتیجه رسیده بودند که صدام توانایی برتری نظامی بر ایران را ندارد، حمایت‌های سیاسی، نظامی و اقتصادی خود را از رژیم بعثی بیشتر و علنی‌تر کرده بودند.

روایتی از دو مجروح حادثه حماسه شهید نادر مهدوی

بعد از تصویب قطعنامه آمرانه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل و عدم پذیرش آن توسط ایران، بهانه و زمینه برای دخالت‌های مستقیم و غیرمستقیم حامیان صدام و به‌ویژه آمریکایی‌ها در جنگ تحمیلی فراهم شد که ازجمله این اقدامات حضور چشمگیر نیرو‌های دریایی آمریکا و متحدانش در آب‌های خلیج‌فارس به بهانه حمایت و اسکورت نفتکش‌های کشور‌های متحد خود به‌منظور محافظت از ضربات نیروی دریایی ایران بود.

این استراتژی نظامی آمریکا که به‌منظور تنگ‌تر کردن حلقه امنیتی و نظامی جنگ بر ایران در بُعد دریایی پی‌گیری می‌شد، بعضاً با وقوع درگیری‌های مستقیم نظامی ایران و آمریکا در آب‌های خلیج‌فارس همراه می‌شد.

از جمله این درگیری‌ها و رویارویی‌ها می‌توان به جدال دریایی بین رزمندگان ایران با نیرو‌های دریایی آمریکا در تاریخ ۱۶ مهر ۱۳۶۶ اشاره کرد که منجر به شهادت نادر مهدوی و برخی از همرزمانش و زخمی و اسیرشدن برخی دیگر شد.

به‌مناسبت سالروز وقوع این حادثه و رویارویی دریایی، خاطرات دو تن از رزمندگانی که به اسارت نیروی دریایی آمریکا درآمدند با رجوع به کتب اسنادی در مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدت‌های سپاه، برگرفته از کتاب «روزشمار جنگ ایران و عراق: جنگ محدود ایران و آمریکا در خلیج‌فارس، (جلد ۵۱)» نوشته «علی انصاری» و «محمود یزدانفام» را می‌خوانید:

روایت حشمت الله قنبری؛

فوراً شهادتین را خواندم

هلیکوپتر‌های آمریکایی وحشیانه به قایق‌های ما حمله کردند که قایق‌ها منهدم شد و ما خودمان را در آب انداختیم. در آب یک تیر کالیبر هلیکوپتر به شکمم خورد و دو پا و یک دستم بر اثر انفجار سوخت و گوشت روی دستم را که کنده‌ شده بود، مشاهده می‌کردم.

در آن موقع حالی عجیب پیداکرده بودم و خودم را با خدا نزدیک می‌دیدم. فقط امیدم به خدا بود و او را به‌حق امام زمان (عج) قسم می‌دادم که حافظ بچه‌هایی که داخل آب بودند باشد و چون خودم را به مرگ نزدیک‌تر می‌دیدم، از خدا می‌خواستم که اگر می‌خواهد اینجا جان مرا بگیرد، گناهان مرا ببخشد.

در لحظاتی که روی آب شناور بودیم، هلیکوپتر‌های آمریکایی مرتباً به‌سوی ما تیراندازی می‌کردند که ناگهان احساس سوزش در دست چپم کردم و متوجه شدم که یکی از گلوله‌های آمریکایی دستم را شکافته است. پاهایم براثر آتش‌گرفتن قایق به‌سختی سوخته بود. شلوارم روی زخم‌ها کشیده می‌شد و اذیت می‌شدم.

تمام مدتی که روی آب شناور بودیم، مرتباً هلیکوپترها، وحشیانه محل حادثه را به کالیبر می‌بستند تا اینکه من نگاه به پشت سرم کردم، دو شناور را دیدم. با آمدن آن شناور‌ها آتش هلیکوپتر‌ها متوقف شد و من مطمئن شدم که این شناور‌ها خودی نیست.

در یک‌ لحظه یکی از هلیکوپتر‌ها بالای سرم آمد؛ طوری که خلبانش را به‌وضوح دیدم. فوراً شهادتین را خواندم. انتظار شلیک کالیبر هلیکوپتر را می‌کشیدم که شیئی قرمز رنگ را به داخل آب انداخت. فهمیدم که قرص شبرنگ است. قرص شبرنگ یک بسته پلاستیکی حدود ۱۰ سانتی است که مایعی داخل آن است که شب‌ها نور می‌دهد و در شب برای یافتن افراد شناور در آب از آن استفاده می‌شود. من آن را به دست گرفتم و بدون آنکه شنا کنم و به‌جایی بروم داخل آب شناور ماندم.

ناوچه آمریکایی به سمت من آمد. در آن لحظه، تنها راه نجات خود را خدا می‌دیدم و بعد با خودم گفتم: هر شناوری که باشد؛ چه خودی یا دشمن، باید از آب خارج شوم؛ چون در حالت سختی به سر می‌بردم و احتمال می‌دادم که براثر خونریزی بی‌هوش شوم و همان‌جا از بین بروم.

درحالی‌که شبرنگ را در دست داشتم، شناور به من نزدیک‌تر می‌شد. بر روی شناور ۷ الی ۸ نفر مسلح بودند که تمامی آنها سلاح‌هایشان را به‌طرف من مجروح نشانه گرفته بودند. در آن لحظات جانکاه از خدا راه نجات از دست این یانکی‌ها را می‌طلبیدم.

یکی از افراد آمریکایی داخل ناوچه، طنابی داخل آب انداخت و من با دست راستم طناب را گرفتم. سپس آنها مرا به‌طرف خودشان کشیدند.

شکنجه وحشیانه توسط یانکی‌ها

در پشت ناوچه جاپایی بود که دژخیم آمریکایی وحشیانه مرا وارونه روی آن انداخت و پایش را بر روی سرم محکم فشار می‌داد. سرم به‌طرف دریا آویزان شد. این عمل به‌قدری وحشتناک بود که حس کردم، قصد جدا کردن سرم را دارند.

سپس بدون توجه به جراحات وارده بر بدنم و خونریزی که همچنان ادامه داشت، مرا به‌سختی تفتیش کرد و روی ناوچه برد. روی ناوچه با حلقه‌های مخصوصی دست‌وپاهایم را بستند و کیسه‌ای بر سرم کشیدند.

لحظات سخت و دردناکی را پشت سر می‌گذاشتیم، اما یاد خدا باعث آرامش من می‌شد. با وجود اینکه از شدت درد ناله می‌کردم، آن‌چنان بی‌رحمانه با پوتین و تفنگ بر بدنم می‌کوبیدند که نفسم بالا نمی‌آمد. پس از چند دقیقه رهایم کردند. نیم ساعتی رفتیم.

پس‌ از آن بدون توجه به زخم‌های بدنم، بی‌رحمانه مرا به شناور بزرگ‌تری انتقال دادند. این شناور هم به حرکت درآمد و دقایقی روی آب‌های منطقه حرکت کرد و در نزدیکی شناور بزرگ‌تر دیگری پهلو گرفت.

من را روی برانکارد آهنی بستند و داخل هلیکوپتر گذاشتند. هلیکوپتر روی ناو آمریکایی فرود آمد. در آنجا من را به اتاقی بردند و لباس‌هایم را با قیچی بریدند و گونی را از سرم درآوردند.

تیم پزشکی آمد و مشغول مداوای تیرخوردگی و سوختگی من شد. آن شب را در بی‌هوشی به سر بردم. وقتی‌که به هوش آمدم، دیدم پا‌ها و دست‌هایم را باندپیچی کرده‌اند. در آن هنگام یک نفر که نقابی پلاستیکی و سبزرنگ بر صورت داشت، جلو آمد و مشخصات مرا پرسید که به او پاسخ دادم.

فشار صلیب سرخ ایران برای بازپس دادن اسرا

به دلیل شدت جراحات وارده تا چند روز تحت مداوا بودم. گویا روز ششم بود که سه نماینده صلیب سرخ جهانی آمدند و با ما صحبت کردند و گفتند: بر اثر پافشاری صلیب سرخ ایران بر صلیب سرخ جهانی برای پس گرفتن شما، می‌خواهیم شما را تحویل عمان بدهیم تا از آنجا روانه ایران شوید. از شنیدن این مطلب خوشحال شدم، اما سخت نگران سایر بچه‌ها بودم؛ چون شش روزی بود که از سرنوشت آنها هیچ خبری نداشتم.

سربلند از بازجویی‌های آمریکایی‌ها

فردای آن روز فردی که به زبان فارسی مسلط بود به همراه یک آمریکایی دیگر نزد من آمدند. او که فارسی خوب بلد بود با من شروع به صحبت کرد. او خودش را آمریکایی معرفی کرد و گفت که چند سؤال دارم و می‌خواهم که راستش را بگویی. در جواب گفتم: تا ببینم سؤالت چه باشد. شخص دیگری با ضبط کوچکی که در دست داشت صحبت‌ها را ضبط می‌کرد: گفت مشخصات فردی‌ات را بگو.

من صحبت‌کردن را بر اینکه چیزی نگویم ترجیح دادم. با خود گفتم اگر چیزی نگویم آنها زیاد حساس می‌شوند و زیاد هم‌ فشار می‌آورند.

پس از پرسش از مشخصات فردی، از نیرو‌های نظامی، به‌خصوص نیروی دریایی سپاه پرسید که تعبیر من این است که آنها وحشت زیادی از سپاه‌ دارند. این‌که چه چیز‌هایی دارد؟ کجا مستقرند؟ خودش پیش‌قدم شد و از پایگاه بوشهر نام برد که من تأیید نکردم و جواب‌های سربالا دادم که خدا رو شکر می‌کنم. البته پیش‌ازاین سؤال‌ها، ازخداخواسته بودم که خودش کمکم کند؛ چراکه آبروی نظام جمهوری اسلامی در خطر بود.

با خدای خود گفتم من چه در آب فدا شوم و یا چه در اینجا فرقی نمی‌کند. هدف رضایت خودت است؛ اما کمک کن تا نظام جمهوری اسلامی حفظ شود.

بعد به ساحت قدس الهی اهانت کرد و گفت: من خدای شما را اصلاً قبول ندارم. گفتم: ملاک نمی‌شود که شما خدای ما را قبول نداشته باشید. ما به آن چیزی که قبول داریم و معتقد هستیم، قسم می‌خوریم. بعد روی این حساب ناراحت شد و به دوستش اشاره کرد و ضبط را خاموش کرد و رفتند تا اینکه صلیب سرخ آمد.

بالاخره ما را تحویل صلیب سرخ جهانی دادند. آنها هم از ما آدرس گرفتند و گفتند ما می‌خواهیم به خانواده‌تان خبر دهیم و ما هم آدرس دادیم؛ البته آدرس خودم را ندادم، بلکه آدرس یکی از دوستانم را دادم. سپس درحالی‌که چشمانمان را بسته بودند با یک هلیکوپتر، حدود نیم ساعت ما را از شناور به یک پایگاه نظامی دیگر بردند و با همان چشمان بسته ما را داخل هواپیمای نظامی بردند.

هواپیما به‌سوی عمان حرکت کرد. در عمان ما را به بهداری فرودگاه عمان بردند و در آنجا پانسمان‌مان را عوض کردند و پس از مدت کوتاهی از عمان به‌طرف ایران حرکت کردیم.

روایت علی ایوانی باقری؛

فردا در آب‌های خلیج‌فارس نگاه کن ببین چه خبر است

علی ایوانی باقری، پاسدار وظیفه اهل اهواز که در جریان این عملیات به اسارت نیرو‌های آمریکایی درآمده و بیش از سایر برادران، تحت شکنجه آمریکایی‌ها قرار گرفته بود، درباره این حادثه گفت: وقتی‌که مشغول گشت‌زنی بودیم، هلیکوپتر‌های آمریکایی آمدند و به شناور ما حمله کردند. بعد از آنکه شناور ما را زدند، شناور از عقب آتش گرفت. دکمه اولیه مینی‌کاتیوشا را فشار دادم. یک گلوله رفت و دیگر نتوانستم بزنم. بعد از شناور خود بیرون پریدم.

موقعی که شناور غرق شد، بالا آمدم. دو تا دستم سالم بود، هلیکوپتر هم بالای سرم رگبار می‌زد. موقعی که رگبار می‌زد، برای آنکه در امان باشم، سرم را داخل آب می‌کردم. پس از مدتی که در آب شناور بودم، ناوچه آمریکایی آمد و خدمه آن مرا بالا کشیدند و دست‌وپایم را بستند و کیسه‌ای بر روی صورتم انداختند و مرتب با پوتین و به‌شدت به‌پای تیرخورده‌ام می‌زدند.

درد و فشار زیادی را تحمل کردم تا به ناو رسیدیم. همین‌که به ناو رسیدیم، بازجویی شروع شد. سؤال کردند، درجه‌ات چیست؟ به عربی به آنها گفتم: نمی‌فهم. در جواب گفتند، دروغ می‌گویی، کاری می‌کنیم که به حرف بیایی؛ سپس مرا به دست‌شویی بردند و یک پارچ آب که پر از تاید بود، به من دادند تا بخورم.

وقتی‌که امتناع کردم، چهار نفر نظامی غول‌پیکر مرا گرفته، دهانم را بازکرده و پارچ آب تاید را به‌زور به دهانم ریختند، طوری که شکمم باد کرد و حالت تهوع پیدا کردم و چند روز بالا می‌آوردم. پس از دو روز دژخیمان غول‌پیکر آمریکایی به سراغم آمدند و از من اطلاعات خواستند؛ اما من با آنها عربی صحبت می‌کردم که باعث شدت خشم آنها می‌شد. مأموران امنیتی مجدداً مرا به دست‌شویی بردند و به طرز فجیعی یک میخ ۱۰ سانتی‌متری را در کمرم فرو بردند. بعد از اینکه از من ناامید شدند و خودشان هم خسته شده بودند؛ مرا به حال خود رها کردند و رفتند.

درد کمر به درد‌های دیگر که ناشی از اصابت گلوله‌های کالیبر هلیکوپتر بود، اضافه شد. تمام بدنم یکپارچه درد شده بود. حالم مناسب نبود. عده‌ای آمدند و مرا به مکانی که در آنجا بودیم، بردند. روز بعد، گرگ‌صفتان آمریکایی به سراغم آمدند. مثل‌ اینکه بره‌ای را شکار کرده‌اند و هر روز قسمتی از بدنش را می‌درند، دوباره مرا با خودشان بردند.

این بار شکنجه‌گران یک شیئی مانند گلوله، به‌زور در دهانم گذاشتند و با طپانچه مانندی در دهانم شلیک کردند که از قسمت تحتانی بدنم خارج شد. پس‌ از این عمل وحشیانه، به مدت نیم ساعت تمام بدنم می‌لرزید و مجدداً حالم منقلب شد. آن روز هم به همین منوال سپری شد، اما در تمام این مدت یاد و ذکر خدا بود که باعث تقویت روحیه من و استقامت در برابر یانکی‌ها می‌شد.

در تمام لحظات به امامان معصوم (ع) متوسل می‌شدم و از آنان مدد می‌طلبیدم. به هر جهت در آخرین روز‌های بازجویی، خفاشان آمریکایی خواستند که آخرین ضربه خودشان را بر پیکر مجروحم وارد سازند. دیوصفتان غول‌پیکر این بار مرا به دست‌شویی ناو بردند و به شکم روی ناو خواباندند و درحالی‌که بدنم را با فشار گرفته بودند، یکی از آنها ماهیچه بازوی دست چپم را به‌وسیله دستگاهی کشید، آنگاه با یک کلت کمری به بازوی چپم شلیک کردند.

پس‌ از این عمل باز هم مرا رها نکردند. بی‌رحمانه با چاقو به دستم می‌زدند و باز هم که از گرفتن اطلاعات از من ناامید شدند، بی‌رحمانه با چاقو ماهیچه دستم را بریدند و مرا با انبوهی از درد و رنج به حال خودم رها ساختند. روزی که قرار بود صلیب سرخ بیاید، جراحات بدنم را کمی پانسمان کردند.

صلیب سرخ آمد و به‌واسطه مترجم به من گفت که می‌خواهیم شما را تحویل ایران بدهیم. پس از چند روز تحمل درد و رنج به خاطر خدای بزرگ، با شنیدن این خبر، احساس وجد و خوشحالی در من به وجود آمد.

در آخرین لحظات که می‌خواستیم ناو آمریکایی را ترک کنیم، یکی از آمریکایی‌ها که از ما به‌شدت ناراحت بود، به مترجمش گفت: به اینها بگو که دیگر در خلیج‌فارس پیدایشان نشود. من هم گفتم: خدا لعنت کند پدرت را؛ فردا در آب‌های خلیج‌فارس نگاه کن و ببین که چه خبر است.

انتهای پیام/ 119

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار