درباره نگارش زندگی‌نامه مرحوم امیرحسین فردی؛

کتابی که به لبخند اول استاد هدیه شد/ داستان زندگی امیرخان!

همین‌که رسیدم، دکتر فشارم را گرفت و قرصی را تپاند زیر زبانم. و گفت برو روی آن تخت دراز بکش. دراز که کشیدم، همان‌جا خوابم برد. وقتی برخاستم، نیمه‌شب بود. دکتر گفت: «فشارت بالای بیست بود. یعنی مرگ! و من تعجب می‌کنم چرا نمرده‌ای.»
کد خبر: ۷۹۳۰۳
تاریخ انتشار: ۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۴:۰۴ - 24April 2016

کتابی که به لبخند اول استاد هدیه شد/ داستان زندگی امیرخان!

به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس، پنجم اردیبهشت ماه سالروز درگذشت امیرحسین فردی، از نویسندگان متعهد انقلاب اسلامی است. به همین مناسبت «علیرضا متولی» یادداشتی بر ماجرای نگارش کتاب امیرحسین فردی نوشته است که با عنوان «تندیس پردازی بر واژه ها» در پایگاه اطلاع رسانی آن مرحوم منتشر شده. متن کامل این یادداشت در ادامه آمده است:

قاب یک

به من اگر میگفتند کدام ماه از سال را بیشتر دوست داری، میگفتم اردیبهشت، ولی اکنون با قاطعیت نمیتوانم بگویم.
هرگز تصور نمیکردم در یک عصر پنجشنبه اردیبهشتی نشسته باشم در دفتر کارم و به نوشتن داستانی مشغول باشم و تلفن زنگ بزند و قربانی بگوید: «از حال امیرخان باخبری؟»
و همین سؤال کوتاه باعث شود تنم بلرزد و تا آخر ماجرا را بخوانم و فقط بگویم: «نه!نه!»
چه اردیبهشتی شد!
ناباورانه مینشینم و هر کاری میکنم دستم از لرزش نمیافتد و قلبم شروع میکند به تند تپیدن؛ انگار که مسافت زیادی را دویده باشم. زمانی حدود دو هفته پیش را به یاد میآورم که همینجا جلوی دفتر کارم دست بر شانهام گذاشت. انگار با خاطرهاش آمده بود تا دلداریام بدهد.
اما دلداریاش کافی نبود. فکرم میرود به بیوفایی و بیمعرفتیهایمان. حتماً باید عزیزی را از دست بدهیم تا بنشینیم و غصه بخوریم که چرا بیش از این سراغی از او نگرفتم! چرا بیش از این به او خدمت نکردم! چرا بیش از این از او احوالجویی نکردم!
چه فایده، او رفته بود!

قاب دو

دارم خوابی را که دیشب دیدم، در دفترچه رویاهایم مینویسم. پنج روز از خاک سپاری امیرخان گذشته است.
تلفن زنگ میزند.
خواب امیرحسین فردی را دیده بودم. جایی بودم که نشانی از شهر و آبادانی نبود. یک بنر بزرگ بود که تصویر امیرحسین فردی بهصورت ایستاده بر آن نقش بسته بود.
گوشی را برمیدارم. محمد ناصری است. سلام میکند.
میمانم که به ناصری بگویم چه خوابی دیدهام یا نه! یاد بنر میافتم.
تصویر امیرخان ایستاده بر آن. میروم جلو. میگویم، امیرخان! اینجا چه میکنید؟
ناصری میگوید: تصمیمی گرفتهایم! البته یک پیشنهاد جدی است.
امیرخان میگوید: فعلاً که ما توی بنر هستیم.
ناصری میگوید: میخواهیم زندگینامه امیرخان را تا مراسم چهلم منتشر کنیم.
تصویر بنر متحرک میشود. امیرخان دستش را میآورد جلو.
ناصری میگوید: فعلاً هیچکس را سراغ ندارم که بتواند از پس این کار برآید.
دست امیرخان را میگیرم.
به ناصری میگویم: «صبر کنید، بگذارید سر فرصت یک کار فاخر بنویسیم.»
امیرخان یک قدم برمیدارد.
ناصری میگوید: «تو کار فاخر را در همین مدت مینویسی.»
امیرخان از بنر میآید بیرون. قدم میگذارد به جایی که من هستم.
به ناصری میگویم: «بگذار فکر کنم.»
امیرخان قدم میزند و میگوید بیا برویم قدمی بزنیم. و من دنبال او میروم. و از خطی که به زمین کشیده شده است، راه را ادامه میدهیم.
از خواب بیدار میشوم.
ناصری میگوید: «فکرت را بکن و زود قبول کن!»
قاطع است و خطی که بر زمین کشیده شده است، فکر مرا به خود مشغول میکند.

قاب سه

مسیر بهاری میانبر زنجان به اردبیل زیباست. شقایقهایی به اندازه کف دست، ما را بر آن میدارد که بایستیم و شقایقبازی کنیم. بابونهها هم هستند؛ درشت و شاد و در پی زندگی.
من و حبیب و محمدعلی، راهی روستای زادگاه امیرخان هستیم.
گفتم بروم و از روستا شروع کنم؛ از محل تولد امیرخان. طرحی برای نوشتن ندارم. هنوز خام خامم. هنوز در فشار روحی از دست دادن استادی هستم که زندگیام با او رنگ گرفت.
حبیب و محمدعلی هم گفتند ما هم میآییم. تنهایم نگذاشتند. در راه بیشتر حرفها حول و حوش امیرخان است.
نزدیکیهای دو سه بعدازظهر میرسیم به «قرهتپه». میایستیم و منظره چشمنواز سبلان را که قرهتپه بر دامنه آن قرار دارد میبینیم.
وارد روستا میشویم. از قبل منتظرمان هستند. رئیس شورای روستا هم خودش را رسانده است. او در پی اینکه دل ما را به دست بیاورد تا مدیران مرکزنشین را متقاعد کنیم که فکری برای آب منطقه بکنند و ما در پی گرفتن حس و اطلاعات لازم برای نوشتن داستان زندگی امیرخان.
دستبردار نیست و کارم سخت میشود. میرویم به خانه روستایی امیرخان که تابستانها بیشتر اوقاتش را در آنجا میگذارند. بر سکویی که او مینشست و قرآن یا کتاب میخواند مینشینیم. دلم هری میریزد پایین.
برمیخیزم و اشک از چشمهایم جاری میشود و در میان گریستنی نرم، هنوز میشنوم که آب از روستای ما میگذرد، اما اهالی خودشان هیچ بهرهای از آن ندارند.
بعد میرویم به چمنزاری که امیرخان در آن میگشت و میخواند و مینوشت و فکر میکرد. نهر پر آبی از کنار چمنزار میگذرد و من باز هم مشکل آب اهالی را میشنوم. پیرمرد دستبردار نیست.
مناظر روستا مرا به یاد کتاب «آشیانه در مه» میاندازد؛ حتی به یاد کتاب «سیاه چمن» و حتی به یاد کتاب «اسماعیل».
ضبط گوشی همراهم در حال ضبط اصوات است. پیرمرد دستبردار نیست.
در فرصتی کوتاه به محمدعلی پیامک میدهم که لطفاً به دادم برس!
با وجود این رئیس شورا، من همه حسهایم به هم میریخت. پیامک نرسید. آنتن گوشی صفر بود.
لابهلای عرض حال رئیس شورا، تلاش میکردم اطلاعاتی از اهالی که همراه با ما بودند بگیرم. عکس بگیرم و حس بگیرم.
یکی از اهالی ما را به خانهاش برد و با لبنیات و عسل محلی از ما پذیرایی کرد.
و دوباره برگشتیم. خانه امیرخان نزدیک مسجد روستا بود. کودکی جلوی مسجد با چوبی کوتاه خط میکشید. من به یاد خط ممتدی افتادم که در رویاهایم دیده بودم.
در میان گفتوگوها صحبت از پدر و مادر امیرخان شد. مادرش را همگان میستودند و آنقدر این مادر را ستودند و آنقدر پیش از این امیرخان او را ستوده بود و آنقدر که خودم ایشان را میشناختم، تصور کردم درون این مادر فرشتهای خانه داشته که دائم مراقب امیرخان بوده؛ از تولد گرفته تا مرگ؛ از کودکی تا بزرگسالی.
این خط ممتد رویاهایم و کودکی که جلوی مسجد خط میکشید و چهره مهربانی که از مادر امیرخان به یاد داشتم،خط داستان را به من الهام کرد.
گویی امیرخان با ما بود در این سفر.
اما نه امیرخان در زمان حیاتش و نه ما در زمانه اکنون، هیچکدام نتوانستیم مشکل آب اهالی را حل کنیم.
و هوا تاریک نشده برگشتیم. مقصدمان تهران بود.

قاب چهار

تعدادی مصاحبه با اطرافیان و دوستان و همبازیهای کودکی امیرخان تدارک دیده شده بود.
در بعضی از این مصاحبهها حضور داشتم و تعدادی را هم ضبط شده شنیدم.
شروع کرده بودم به نوشتن. اتود میزدم و به نتیجه نمیرسیدم. تهران جای نوشتن نبود. تهران کار بود که بر سر آدم میریخت. تهران بهطور کل شهر مزاحمی برای نوشتن است. با هماهنگیهای لازم عازم تنکابن شدم و یک هفته در آنجا شروع کردم به نوشتن.
شب و روز. روز و شب. نمیدانستم کی میخوابم. کی میروم برای قدم زدن. کی میروم ساحل. کی غذا میخورم. ولی میدانستم این لپتاپ عزیز همیشه روشن است و مرا به تایپ کردن وامیدارد.
تقریباً روز سوم بود که مطلبی را نوشتم. حس خوبی به آن نداشتم. خسته شده بودم. آدمی وابسته به خانواده هستم. دلم تنگ شده بود. کار خوب پیش نمیرفت.
چند بار مطلبی را که نوشته بودم خواندم، اما نمیتوانستم خلاقیت تازهای در ارائه آن داشته باشم. از ویلا زدم بیرون. در محوطه قدم زدم. با امیرخان حرف میزدم. میگفتم: این آبروی شماست امیرخان. خودتان کمک کنید. خودتان  دستتان را بدهید به من. شاید این منم که میخواهم شما را از بنر بکشم بیرون.
رفتم کنار ساحل. رفتم توی آب. سرد بود، اما رفتم. دریا آرام بود. برگشتم تا دریا را از دور حس کنم. در ماسههای ساحل دراز کشیدم. آفتاب داشت غروب میکرد.
یک لحظه خوابم برد. بیش از یک لحظه. امیرخان با چهرهای خندان آمد سراغم. از دور مردی را دیدم که میآید جلو. نزدیک که شد، فهمیدم امیرخان است. از جا برخاستم. فهمیدم خواب بودهام. خواب میدیدهام.
هوا تاریک شده بود. برخاستم و رفتم سمت ویلا. سر راه در نمازخانه نماز خواندم.
وقتی رسیدم، دیدم لپتاپ خاموش است. روشن نمیشد. هنگ کرده بود.
به هر ترتیبی بود روشنش کردم، اما فایلم، درست از آنجایی که مطلب به دلم ننشسته بود، ذخیره نشده بود.
هر کاری بلد بودم انجام دادم، اما نوشتهها برنگشتند. چیزی حدود بیست سی صفحه از کار رفته بود. کجا؟ نمیدانم. قسمت آن واژهها نبود که خلق شوند. شاید ناقصالخلقه بودند.
گفتم کار نمیکنم. استراحت میکنم.
آماده شدم و رفتم به شهر. رفتم خرید. رفتم برای بچهها سوغاتی خریدم. رفتم کتابفروشی و کتاب خریدم.
رفتم بازار میوه و تنه مردم را حس کردم. تنه میزدم و تنه میخوردم.
شهر آرام بود. مغازهها یکییکی تعطیل میشدند. پاساژها اعلام میکردند که دقایقی دیگر بسته میشوند.
دخترها، پسرها، آدمها، لهجهها، لودگیهای جوانها، همه اینها جانم را تازه کردند. نوشتن بدون مردم امکان ندارد. به خودم میگفتم، اگر این کتاب چاپ شود، کدام یک از این مردمی که امشب دیدمشان، آن را خواهد خواند. به قیافه هیچ کدامشان نمیآمد که اهل خواندن باشند.
اما من باید مینوشتم.
برگشتم و آن شب نشستم و کتابی درباره سهراب سپهری خواندم. امیرخان را گذاشتم تا در ساحل قدم بزند.
تلویزیون را روشن کردم و یک فیلم سینمایی دیدم؛ از وسطهایش.
چای نوشیدم. دوش گرفتم. نه خوابم میآمد و نه نوشتنم. صدای اذان صبح را که شنیدم، نماز بهجا آوردم و دراز کشیدم. تصمیم گرفته بودم لودگی کنم و هیچچیز ننویسم. شاید فردا برگردم تهران و بگویم نمیشود. کار من نیست.

قاب پنج

وقتی از خواب بیدار شدم، ساعتی از اذان ظهر گذشته بود. هنوز در دودلی برگشتن بودم که تلفن همراهم زنگ زد. محمد ناصری بود. از پیشرفت کار پرسید. گفتم: «امروز بخشی را که آماده شده است، برایم میفرستم.»
نگفتم که خسته شدهام. نگفتم که نمیتوانم ادامه بدهم. نمیتوانستم بگویم.
فایل را ریختم روی فلش، رفتم شهر و در یک کافینت، آن را برای ناصری و دختر آقای فردی ارسال کردم و برگشتم که تصمیم بگیرم بروم یا بمانم.
رایانه را روشن کردم. فایل را باز کردم. بانوی شاپرکی آمد و جملههایی با انگشتهای من تایپ کرد:
«از این دنیا میروی به دنیایی دیگر. از آخر جنگل میروی به جاده و جادههای زیاد میبینی. جادههای خیلی خیلی زیاد. جادههای خیلی خیلی دراز میبینی. از جادههایی میگذری که فکر میکنی هیچوقت تمام نمیشوند. جادههایی که خطهای سفید دارد. زمینش سیاه است. میروی و میروی. گاهی به جاهای تاریک میرسی. گاهی از جاهای روشن سر درمیآوری.»
و من بقیهاش را نوشتم. نوشتم و نوشتم و نوشتم. و باز هم نوشتم. به خودم گفتم، این خطی را که امیرحسین بر زمین کشیده است، ادامه میدهم. و صدای اذان مغرب که به گوش رسید، صدای اذان ظهر مسجد جوادالائمه را شنیدم در یک روز سیزدهبدر که شهر خلوت بود و مرده. و تنها جایی که داشت نفس میکشید و میتپید همانجا بود؛ یعنی مسجد جوادالائمه.
بانویی با گامهایی شبیه گامهای مادرش به سمت در میرفت. بانو رفت جلوی در ایستاد. برگشت. به امیرحسین نگاه کرد. امیرحسین خندید. بانوی شاپرکی خودش بود. بانو گفت: «نمیروی تو؟»
– تو میگویی بروم تو؟
– چرا نروی؟
– از این به بعد اینجا خانه تو خواهد بود.
امیرحسین گفت: «خانه ما درست دو کوچه پایینتر، پشت این خانه است.»
بانو گفت: «اینجا هم خانه توست. وقتی از پدرت پرسیدی: خوشبختی چیست؟ یک چیز را فراموش کرد به تو بگوید.»
– چه چیزی را؟
اینکه خوشبختی این است که بتوانی لیاقت این را داشته باشی که به خانه خدا دعوت شوی.
– من خوشبختم؟
– بله که خوشبختی. تو حالا به این خانه، به خانه خدا دعوت شدهای.
– همیشه از کنارش رد میشدم.
– این بار از کنارش رد نشو. برو تو!
بانو دستهایش را باز کرد و دو دستش را به سمت در مسجد حرکت داد: «بفرما تو، چیزی به نماز نمانده است.»
امیرحسین تردید نکرد. با کفش کتانی سفیدش خطی روی زمین مقابل خانه خدا کشید و گفت: «این هم خط من! و فکر میکنم زندگی من با این خط ادامه پیدا میکند.»
بانو لبخند زد و گفت: «درست است. خط تو از این خانه خواهد گذشت. یادت هست اولین خطی که کشیدی کجا بود؟»
امیرحسین گفت: «جلوی مسجد روستای قرهتپه!»

(مراسم تشییع پیکر مرحوم امیرحسین فردی)

قاب شش

روز دیگر، روزهای شنیدن مصاحبهها و یادداشتبرداری بود. یادداشتها خاک بودند و احساس من، آب. و من باید از این خاک و آب، گلی میساختم. گل را ورز میدادم و از آن تندیسی میساختم تا تندیسم نمای کاملی از استاد عزیزم امیرحسین فردی باشد. گلی که ساخته بودم، واژه میشد، واژهها جمله میشدند و جملهها باید امیرحسین فردی را بیان میکردند.
دائم به خودم میگفتم: تو زندگینامه نمینویسی. تو باید زندگینامه بیافرینی. تو نباید چیزی بسازی، باید چیزی خلق کنی. و خلق کردن از وجودم میکاست و واژه میشد و بر صفحه لپتاپم مینشست.
عصر هنگام دیدم چیزی از وجودم باقی نمانده. داروها دیگر تأثیری در من نداشتند.
برخاستم و رفتم درمانگاه. همینکه رسیدم، دکتر فشارم را گرفت و قرصی را تپاند زیر زبانم. و گفت برو روی آن تخت دراز بکش. دراز که کشیدم، همانجا خوابم برد. وقتی برخاستم، نیمهشب بود. دکتر گفت: «فشارت بالای بیست بود. یعنی مرگ! و من تعجب میکنم چرا نمردهای.»
آن شب نمردم. و به کمک داروهای تازهای که دکتر به من داد، آن چند روز را هم دوام آوردم.
و تصمیم گرفتم تا این کار را تمام نکردهام نمیرم.

قاب هفت

کار را تقریباً تمام کرده بودم. فقط قسمت عروج امیرحسین فردی مانده بود. آن را هم نوشته بودم، اما نوشتهای نبود که بپسندم. راضیام نمیکرد. تصمیم گرفتم برگردم و قسمت آخر را در تهران بنویسم.
رفتم کنار ساحل. نشستم و به دریا چشم دوختم. به آدمها فکر میکردم؛ آدمهای گمنامی که در این زمین زندگی میکنند؛ این ماهیگیرها که برای کسب روزی تا دل دریا میروند؛ این باغبانی که در حال رسیدگی به گلها و درختهای این محوطه است؛ نظافتچی که در حال تمیز کردن است و آن بانوی خدمتکاری که در حال نظافت ویلاهاست. هر کدام نقشی در زندگی بازی میکنند. میمیرند و انگار نقششان تمام میشود. اما آدمهایی هستند که با بازی نقش خودشان، آدمهای دیگر را هم به بازی میکشانند. به امیرخان فکر کردم که فوتبالیست بود، نویسنده بود، هنرمند بود، و نقش خودش را بازی میکرد. و قسمتی از نقش او معلمی بود و من بهعنوان یکی از شاگردان او در بازی او وارد شده بودم و خودم نقش تازهای گرفته بودم. او بود که مرا و خیلیهای دیگر را به این بازی کشاند.
و من باید نقش خودم را بازی کنم. من باید بنویسم؛ جدیتر از قبل، عمیقتر از آنچه تا به حال بودهام.
اگر من ننویسم، بازی نقش استادم را هم خراب کردهام. چرا که این من و ماها هستیم که باید بازی استاد را ابدی کنیم. چون آدمهایی هستند که هیچوقت با مرگشان، نقششان در حیات بیانتهای هستی تمام نمیشود.
میخواستم برگردم. از جا برنخاسته بودم که دستی بر شانهام حس کردم. همان حسی که در واپسین دیدارم با امیرخان داشتم. بغض کردم و شنیدم که میگوید: خسته نباشی. شاید هم آرزویم این بود که بگوید خسته نباشی.
برگشتم و بخش عروج را در روز پدر، زادروز امام علی(ع)، در تهران نوشتم.
این کتاب هدیهای است به لبخند اول استاد؛ امیرحسین فردی. هنوز به او و روح بزرگش بدهکارم.

نظر شما
پربیننده ها