به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، حجت الاسلام محمدحسن ابراهیمی، رایزن فرهنگی و سیاسی جمهوری اسلامی ایران در کشور گویان به واسطه اقدامات بزرگ و بنیادین خود مورد سوء قصد دشمنان انقلاب و اسلام قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. بدین جهت بر آن شدیم تا با دوستان و خانواده این شهید بزرگوار به گفتوگو بنشینیم و در مورد زندگی و نحوه شهادت شهید ابراهیمی اطلاعات بیشتری به دست آوریم؛ لذا مصاحبه انجام شده با دوستان و خانواده این شهید عزیز تاکنون در چهار بخش منتشر شده که طی آنها به سبک زندگی و اقدامات شهید ابراهیمی برای پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی پرداختیم.
در بخش پنجم و پایانی گفتوگوی دفاع مقدس با بستگان و دوستان شهید حجتالاسلام ابراهیمی، شهناز انصاری، همسر شهید ابراهیمی به نحوه شهادت و ابهاماتی که تاکنون پیرامون این موضوع وجود داشته پرداخته است.
دفاع مقدس: از چگونگی شهادت پر ابهام شهید ابراهیمی بفرمایید.
همسر شهید: فردی به نام "موسی" در کالج اسلامی مشغول کار بود. این فرد قبل از حضور ما در گویان، در کالج اسلامی کار می کرد و کارهای مختلفی در کالج انجام می داد. آقای ابراهیمی، اتاقی هم در همان کالج به "موسی" داده بود و همانجا زندگی میکرد. شب حادثه، دیر وقت بود و من در آشپزخانه مشغول کار بودم که تلفن زنگ خورد. ناگهان موسی به من گفت که باید به کالج بروم، مشکلی پیش آمده و سقف اتاق کامپیوتر، نَم داده و آب در حال چکیدن بر روی کامپیوترهاست. گفتم که الان دیر وقت است و بگذارید برای فردا. آقای ابراهیمی گفت: "ممکن است تا فردا مشکلی پیش بیاید و اموال بیت المال صدمه ببیند." گفتم اگر میروی پس سریع برگرد. گفت: اگر نگران میشوی، بیا باهم برویم. من آن روز برعکس روزهای دیگر که معمولاً با ایشان به کالج میرفتم، به دلیل فعالیت زیاد و همچنین به دلیل اینکه وضعیت بدنی مناسبی نداشتم، توان کافی برای همراهی با آقای ابراهیمی را نداشتم.
دقایقی گذشت که آقای ابراهیمی رفته بود که تلفن زنگ زد. آقا محمدحسن بود. گفت: هیچ خبر و مشکلی نبود و می خواهم به منزل بیایم، شما نگران نباشید. گوشی را قطع کردم و منتظر آقای ابراهیمی شدم اما ساعتها در حال گذر بود و هیچ خبری از ایشان نمیشد. هرچقدر به موبایلش هم زنگ میزدم پاسخگو نبود، با کالج تماس گرفتم، کسی جواب نداد. خیلی نگران شدم. نگرانی مرا نمیتوانید درک کنید. تصور کنید، من هشت ماهه باردار و در یک کشور غریب بودم، هیچ همزبانی نداشتم و امیدم بعد از خدا و اهل بیت(ع)، به آقای ابرهیمی بود. یک روز به آقای ابراهیمی گفتم که اگر شما روزی بروید و دیگر برنگردید، تکلیف من در اینجا چه میشود؟ ایشان گفت: "شما خدا را دارید. گفتم درست است که من خدا را دارم ولی من به عنوان یک زن در این کشور غریب، وحشت می کنم، همینطور هم شد.
نیمه شب حدود ساعت یک، با یکی از دوستان آقای ابراهیمی در گویان به نام اسامه یوسف که یکی از شیعیان این کشور بود، تماس گرفتم. به او گفتم که شیخ ابراهیمی، ساعاتی است که از منزل بیرون رفته و هنوز برنگشته، لطفاً شما پیگیری کنید. گفت: "شما قطع کنید و من پیگیری میکنم و به شما خبر میدهم. ساعتی گذشت اما خبری نشد. دومرتبه خودم تماس گرفتم. گفت: "شیخ ابراهیمی kidnap". گفتم یعنی چی؟ گفت: شیخ ابراهیمی را ربودند. ناگهان از حال رفتم.
ظاهراً تیری هم به سمت "موسی" شلیک کرده بودند، البته به او نزدند و به کنار پای "موسی" شلیک کردند و تیر بعد از برخورد با زمین، به پای "موسی" برخورد و تنها خراشی پیدا میکند و به بیمارستان منتقل میشود. آنطوری که بعدها به ما توضیح دادند، ظاهراً این کار نیز برنامهریزی شده بوده و اتفاقی نبوده است.
دقیقاً روز ربایش مصادف با تعطیلی 14روزه مسیحیان بود و کشور نیز عملاً در کما فرو رفته بود. آنها به شکلی برنامهریزی کرده بودند که پس از ربایش، به هیچ ارگان و سازمانی دسترسی نداشته باشیم، همه جا در تعطیلی به سر میبرد. با آقای سبحانی، سفیر ایران در ونزوئلا تماس گرفتم و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم. آقای سبحانی به من گفت: "من خانوادهام را برای تعطیلات به یکی از شهرهای ونزوئلا بردهام اما برای پیگیری این قضیه برخواهم گشت. آقای سبحانی فردای آن روز به گویان آمد و شروع به پیگیریهای فراوان کرد. بعد از مدتی با تعجب به من گفت: "هیچ چیزی به من نمیگویند و پلیس هیچگونه همکاری با من نکرده و هیچ کمکی نمیکند.
من با تهران تماس گرفتم و با هرکسی که م توانست کاری انجام دهد، ماجرا را گفتم. تعدادی از خانمهای گویان که با آنها رابطه دوستی داشتیم، چند روزی به منزل ما آمدند که من تنها نباشم.
از فردای شب حادثه، پلیس گویان دائماً در منزل ما رفت و آمد داشت و مدام مرا مورد بازجویی قرار میداد و سوالات مختلفی از من میکرد. علت حضور ما در گویان، علت ربایش آقای ابراهیمی و مواردی از این دست، از جمله سوالاتی بود که پلیس گویان از من میپرسید. من و آقای ابراهیمی از قبل قرار گذاشته بودیم که اگر اتفاقی افتاد، بگوییم ما در ایران کار تجاری میکردیم و در اسلام آمده است که بخشی از پول خود را به عنوان خمس و زکات پرداخت کنید، ما هم بخشی از پول خود را به گویان آوردهایم تا در جهت خیر به تعدادی از کسانی که سواد ندارند، به صورت رایگان علمآموزی کنیم. من هم دقیقاً همین را به بازجویان و پلیس گویان گفتم. آنقدر افراد مختلف در منزل ما رفت و آمد میکردند و من نیز دائماً بر روی مبل نشسته بودم و به سوالات آنها پاسخ می گفتم که هنگام شب، پاهای من وَرم میکرد.
شبها تا صبح از نگرانی، ذکر می گفتم و دعا می کردم. به دلیل اینکه وضعیت مناسبی به خاطر وضع حمل و بارداریام نداشتم، امکان بازگشت من به ایران نبود لذا بعد از دو هفته مادر و عموی من برای کمک به گویان آمدند. 34روز از زمان ربایش شهید ابراهیمی گذشته بود که یک شب در حال خواندن آیهای از قرآن بودم که روایت شده بود، اگر این آیه صد مرتبه خوانده شود، گمشده خود را پیدا خواهید کرد. بعد از پایان این صد مرتبه، در حدود ساعت یک خواستم استراحتی کنم و هنوز چشمانم را بر روی هم نگذاشتم که تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم. خانومی گفت: "من خبرنگار هستم و جسد شوهر شما را پیدا کردهام، پلیس به شما در این رابطه، اطلاعی داده است؟" با شنیدن این خبر ناگهان از حال رفتم.
حدود 20دقیقه نگذشته بود که زنگ خانه خورد. آنقدر آدم جلوی درب منزل ما جمع شده بود که گویی صحرای محشر بود. از تمام روزنامهها، خبرگزاریها، صدا و سیما و رسانههای مختلف جلوی درب منزل ما جمع شده و عکسهایی از پیکر شهید ابراهیمی گرفته بودند تا برای شناسایی به ما نشان دهند. حال بنده خیلی بد بود و عموی من اجازه خارج شدن از خانه را به من نمیداد و خودش جلوی درب رفت. عموی من، فیلم را دید و تمام کسانی را که در جلوی درب تجمع کرده بودند را متفرق کرد. بعد از دقایقی به منزل بازگشت و گفت: " اینها دروغ میگفتند و آن جسدی که من دیدم به هیچ وجه جسد آقا محمدحسن نبود و کس دیگری بود. شروع کرد به ما دلداری دادن و در نهایت، ما نیز پذیرفتیم و قانع شدیم و گمان کردیم که راست میگوید. ما تا صبح بیدار بودیم و دائماً در حال دعا و راز و نیاز بودیم.
اول صبح، چند ماشین پلیس جلوی درب منزل ما آمدند تا من را به برای شناسایی جسد ببرند. عموی من مخالفت کرد و گفت: "ایشان باردار است و وضعیت خوبی ندارد و ممکن است آنجا حالش خراب شود و برای بچهاش اتفاقی بیافتد. در نهایت خودش رفت. از آنجا با من تماس گرفت و گفت: "دقیقاً میدانی وقتی شیخ حسن از منزل خارج شد، دقیقاً چه لباسی پوشیده بود؟ " به او گفتم. گفت: "روی زیرپوش شیخ حسن علامتی نبود؟" به او گفتم. دو مرتبه پرسید: "در بدن شیخ محمد حسن نشانهای وجود دارد تا ما بتوانیم او را تشخیص دهیم؟" گفتم بله یک دندان فلزی در دهانش دارد. دائماً میپرسیدم که خودش است؟ عمو من نیز میگفت: "نه، نگران نباش، همینطوری میپرسم و اینها دروغ میگویند و جنازه محمد حسن وجود ندارد."
تیم کارشناسی و تجسسی که از ایران آمده بود به عموی من گفتند که ما به آنجایی رسیدهایم که حجتالاسلام ابراهیمی را به شهادت رساندهاند اما هنوز نمیدانیم توسط چه کسی و در کجا به شهادت رسیده است. بچههای وزارت اطلاعاتی که از ایران به گویان آمده بودند گفته بودند که ما پیگیر هستیم، به هر نحوی که شده، محل شهادت ایشان را پیدا کنیم.
زمانی که عموی من به منزل بازگشت، از او وضعیت شهید ابراهیمی را جویا شدم که به من گفت: "هیچ مشکلی پیش نیامده و حداکثر تا دو سه روز آینده بازمیگردد. سپس برای تهیه بلیط برای بازگشت به ایران، از منزل خارج شد. به عمو گفته بودند که هرچه سریعتر، خانواده شهید ابراهیمی را از گویان خارج کنید چرا که ممکن است همسر و فرزند ایشان را هم به قتل برسانند و مدتی است که اینها را نیز زیر نظر دارند.
دو روز قبل از خروج ما از گویان، دخترم به دنیا آمد و در نهایت و پس از شناسایی دقیق جنازه توسط عموی بنده و به صورت کاملاً مخفیانه و به نحوی که هیچ کس متوجه نشود، از گویان خارج شدیم. خروج ما از گویان در صورتی بود که من هنوز از شهادت شهید ابراهیمی خبری نداشتم.
دفاع مقدس: کجا با پیکر شهید ابراهیمی روبه رو شدید؟
همسر شهید: زمانی که ما به قم رسیدیم، 10روز از تولد دخترم گذشته بود. تمام اقوام و آشنایان از شهادت شهید ابراهیمی خبر داشتند و تنها من بودم که خبری نداشتم. تا اینکه فردای آن روز، پدر شهید ابراهیمی خبر شهادت شیخ محمدحسن را به من دادند. اما من به هیچ وجه نتوانستم پیکر اصلی شهید ابراهیمی را ببینم و خواستم تصویری که از شهید ابراهیمی در زمان زنده بودنشان داشتم، همواره در ذهنم بماند چرا که وضعیت شهادت ایشان بسیار دردناک بود. نیمهای از سر شهید ابراهیمی به دلیل تیرهای فراوان، کاملاً از بین رفته و تنها نیمی از سر مانده بود و همان را نیز در ملحفهای جدا از پیکر قرار داده بودند. انگشتانش را قطع کرده بودند، ناخنهایش را کشیده بودند و سینه شهید به واسطه ضربات سنگین و یا احتمالاً سوزاندن، کاملاً سیاه شده بود.
دفاع مقدس: آیا هنوز مشخص نشده که چه کسی حجتالاسلام ابراهیمی را به شهادت رسانده است؟
همسر شهید: زمانی که در گویان بودیم، خانم شیعهای که از دوستان ما و کارکنان وزارت کشور گویان بود با منزل ما تماس گرفت و گفت: "من دیگر نمیتوانم به منزل شما بیایم چرا که ما نیز زیرنظر هستیم. فقط باید مطالبی به شما بگویم. نامههای فراوانی از سوی افراد و گروههای مختلف به وزارت اطلاعات گویان علیه حجتالاسلام ابراهیمی مبنی بر تروریست بودن و حضور ایشان در بمبگذاریهای گوناگون به ویژه 11سپتامبر آمده بود که بر این اساس، یک هفته قبل از ربایش شهید ابراهیمی یک هیئت هفت نفره از آمریکا به گویان آمد و جلسه مخفیانه برگزار کردند. در این جلسه گفته بودند که تعدادی شیعه در گویان به رهبری یک ایرانی وجود دارند که با وجود اندک بودنشان کارهای ریشهای و مهمی انجام میدهند و در حال شیعه کردن مردم هستند و ممکن است برای کشور خطرناک باشد."
خوابی هم در روز تولد دخترم،"فاطمه"، دیدم که آقای ابراهیمی وارد منزل شد. با تعجب به او گفتم شما کجا بودی، بیا "فاطمه" به دنیا آمده است. شهید ابراهیمی در حالی که بسیار نارحت و غمگین بود، یک نگاه غمناکی از دور به "فاطمه" کرد و گفت که باید بروم. گفتم کجا میخوای بری، شما تازه آمدهای، اگر از خانه بیرون بری ممکن است شما را بگیرند، اصلاً شما کجا بودی؟ شهید ابراهیمی گفت: "مگر تو نمیدانی که من دست آمریکاییها بودم؟ گفتم که نه، من نمیدانستم. گفت: "من باید بروم و اما زود برمیگردم."
بعد از بازگشت ما از گویان، وزیر کشور و اطلاعات این کشور برکنار شدند و ما احتمال میدهیم که برخی از دولتمردان گویان به دلیل حضورشان در ماجرای قتل شهید ابراهیمی، از کار برکنار شدند تا دولت این کشور متهم به دخالت در شهادت شهید ابراهیمی نشود. همچنین آقای سبحانی سفیر ایران در ونزوئلا پیگیریهای فراوانی انجام داد و دو تن از بهترین وکلای انگلستان را به کار گرفت اما آن وکلا در میانه کار خود، از ادامه همکاری انصراف دادند.
دفاع مقدس: هماکنون چه خواستهای از شهید ابراهیمی دارید؟
همسر شهید: تنها خواسته من این است که دست مرا بگیرند و مرا شفاعت کنند.