خاطرات جبهه و جنگ(48)

مسلمان نبودم تا درک عاشورایی داشته باشم

همان دم به یاد نوحه خوان افتادم و سراغش رفتم. کمی به حال آمده و دو زانو روی زمین خم شده بود. گویی با سجده اش، شکر گزار خدا بود.
کد خبر: ۸۲۴۱۱
تاریخ انتشار: ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۵:۱۰ - 14May 2016

مسلمان نبودم تا درک عاشورایی داشته باشم

به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، مسلمان نبودم تا درک عاشورایی داشته باشم، اما درک انقلاب بهمن ماه و حضور در تظاهرات خرمشهر، ذهنم را به اصفهان و محلهء حسین آباد ودسته های عزادار آن حوالی کشاند. روزهای محرم، به خصوص تاسوعا و عاشورا، مردم با پرچم ها و علائم مختلف، خیابان را پر می کردند. می دانستم در آن لحظه، در ایران غوغایی برپاست و ذهنم به دنبال روز واقعه، منتظر بود تا قافلهء کربلا راه بیفتد.

به امید دیدن کسی که ایستاده باشد، میان سوله قد راست کردم. یأس سردی وجودم را پر ساخته بود. بدن های تب دار، قوس برداشته و چون کرم درون خود می پیچیدند. هنوز هم سکوت با ناله ها شکسته می شد. به سوی حاجی رفتم تا شاید با صدایش، روحی به آن جماعت مرده بدهد. اما رنگ پریده و نزار، چشمان بی رمقش را نیمه باز به سقف دوخته بود. چیزی زیر لب زمزمه می کرد که برایم مفهومی نداشت.

به یاد چند روز گذشته افتادم و دلم سوخت. چه با شور و شوق سهمیهء خرما و نان خود را به رضا دادم تا در کنار دیگران، شریک غم آن ها باشم.

انتظار داشتم ظهر روز عاشورا، از آنچه دیگران داده اند سهمی به نیت آزادی بگیرم.اما چه سرد انباشته های گوشه سوله، روی زمین افتاده بود. نمی توانستم زمان را به حال خود واگذارم. باید برای رسیدن به شور عاشورایی آن جماعت تب دار، کاری می کردم.

عاشورا برای من، مفهوم حرکت دارد. در هر نقطه ای که باشی، ایستادن جایز نیست. باید برخاست و برای احیای حق، قدم برداشت. باید از خود گذشت و برای معبود دیوانه شد. می دانستم که برای اجرای منظورم، همان طور که عیسی میسح در کتاب مقدس فرموده است، تنها نخواهم بود.

«در طوفان های زندگی، شما را یتیم و بی سرپرست نخواهم گذاشت و به کمک شما خواهم آمد.»۱

با تکیه به همین آیه و مطمئن از اینکه تنها نیستم، از جا برخاستم و دیوانه وار به میان دوستان دویدم. هرکس را به نام می شناختم، فریاد کردم. سر در گوش چند نفر گذاشته و التماس کنان، خواستم از جا برخیزند. بدن های لخت و بی جان را به شدت تکان دادم. بوی خوشی می آمد و هر لحظه، نیروی بیش تری پیدا می کردم. آن قدر درون خود فرو رفتم که از آن لحظات، چیزی به یاد نمی آورم. اینکه چه حالی داشتیم و چه کردم، هنوز هم برایم مبهم است.

نمی دانم چه شد. وقتی خدا را با تمام روح و جانم صدا کردم، دستی زیر پیکر خسته ام را گرفت و خون داغ میان رگ هایم دوید. دلم با تمام شور و شوق به طپش افتاد. صحنه های زنده ای از حضور مریم مقدس و فرزندش مقابل چشمانم شکل گرفت. هم زمان، دست ها بالا آمد و روی سینه ها نشست. از نوحه هایی که در روزهای قبل بچه ها می خواندند، چیزی بلد نبودم. فقط توانستم فریاد کنم «آسدواتس»

همان دم به یاد نوحه خوان افتادم و سراغش رفتم. کمی به حال آمده و دو زانو روی زمین خم شده بود. گویی با سجده اش، شکر گزار خدا بود. تکانش دادم و صدایش کردم. از پهلو به روی زمین افتاد و چشم باز کرد. هنوز رمق ایستادن نداشت، با این حال، نیم خیز، روی دوزانو بلند شد. هق هق گریه امانم نداد تا حرفم را بزنم. دست داغش که روی صورتم نشست، دلم یک باره شکست: «ظهر عاشورا است.»

گویی شیشهء روح نوحه خوان هم شکست و فرو ریخت: «کربلا غوغاست.»

به سختی بلند شد و چند بار تکرار کرد «کربلا غوغاست.» همین کافی بود تا اولین نفر با صدایی ضعیف، بااو همراه شود.

«من هرچی خوندم، تو فقط بگو یا حسین.»

هرچه گفت و هرچه را خواند، با «حسین، حسین» جواب دادم. هر صدایی که رساتر می شد، چند نفر را به دنبال خود می کشید و زمین خشکیده، در طلب آب، کم کم جان می گرفت.

حضور خداوند را به راحتی احساس می کردم. شاید دم مسیحایی مسیح(ع) و گرمی خون حسین(ع)بود که تب تند را پایین آورد و دمی بعد، همه روی پا ایستادند.

داغ داغ بودم. سینه ام می سوخت و حنجره ام به خارش افتاده بود. صدایم به سختی بیرون می آمد. گریه لحظه ای امانم نمی داد تا نفس تازه کنم. خیلی دلم می خواست می توانستم مثل دیگران تا آخرین لحظه دوام بیاورم. اما با هجوم وحشیانهء نگهبان ها، دردی سخت به جانم افتاد و شوری خون، میان لب هایم آمد و با ضربات بعدی، نقش زمین شدم.

میان زمین و آسمان، لگدی روی پهلویم نشست. سرم به چیزی خورد و چشمانم برق زد. زمین زیر نگاهم دوید و پوتین های نظامی، مقابلم صف کشیدند. وقتی راه افتادند، مرا به دنبال خود کشاندند. چند قدم بیش نرفته، بیرون سوله رهایم کردند. سرم محکم به زمین خورد و مخزن درد شد.

نمی توانستم چشم باز کنم. نفسم زیر فشار ضرباتی که به شکم و پهلوهایم وارد می شد، بالا نمی آمد. میان کلمات عربی که روی ذهنم آوار می شد، حسین حسین بچه ها را خوب می شنیدم. همه زنده بودند و من در حالی که صلیب در دست داشتم، کنار ساحل شهادت،کم کم جان می دادم. با اصابت ضربهءبعدی، خورشید نورش را از چشمانم گرفت. همان لحظه، صدای استوار به گوشم رسید: «این پدرسگم واکسن بزنید تا دیگه یا حسین یا حسین نکنه.»

و من تکرار کردم: «آسدواتس،آسدواتس.»

پرچم سه رنگ با وزش باد ملایم، روی میلهء بلندش موج برمی داشت و سایه اش را، حتی روی سر عراقی ها پهن می کرد. خاک بوی مادر را می داد و تنم گرمای وجودش را به خود می کشید. قشقره ای سینه روی هوا سر داد و کنار نیروهای ارتش روی زمین فرودآمد. شاید او هم آخرین قشقره ای بود که از بند رها شده و زیر سایهء آزادی می نشست.

 

راوی: آزاده سورن هاکوپیان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار