به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، به دنبال استفاده بهتر از موقعیت آسایشگاه چهارده برای مجروجان و افراد مسن آسایشگاه های دیگر، با خودم فکر کردم، وقتی بچه های کارگر نوبت حمام خود را به من می دهند شاید بشود به دو، سه نفر دیگر نیز این نوبت را اختصاص داد. بنابراین با بچه های زحمتکش آسایشگاه صحبت کردم. از آن ها خواستم مواقعی که به حمام می روند، علاوه بر من، دو مجروح دیگر نیز به حمام بیایند. با آغوش باز پذیرفتند.
حمام کردن آن ها به این شکل بود که در قسمت حمام عراقی ها، دوش مخصوص داشتند و هر دو روز یک بار می توانستند از آن استفاده کنند. این دوش در جوار حمام بچه های اسیر بود. قرار شد زمانی که بچه های دیگر از جمله مرتضی, با سطل مخصوص چای! از آن دوش، آب گرم برداریم و به دور از چشم عراقی ها داخل حمام خودمان بیاوریم تا به این صورت بچه ها از آن استفاده کنند. این ماجرا حدود یک ماه ادامه داشت و بچه ها توانستند به این صورت بعد از مدت ها حمام کنند.
در یکی از همین روزها برای چندمین بار اسم مرا برای رفتن به بیمارستان صدا زدند. طبق معمول خود را آماده کرده، راهی بیمارستان شدم. مانند دفعه های قبل، بعد از اینکه دکترها مرا معاینه کردند، دستور بستری دادند. دوباره بستری شدم و جالب اینکه دستور عمل جراحی را هم صادر کردند!
مقرر شد فردای آن روز به اتاق عمل بروم و میله های پلاتین را که هنوز درون پایم بود، جراحی کنند و دربیاوردند. چون متوجه این موضوع شده بودم که عراقی ها در این نوع عمل جراحی بچه های ما را بی هوش نکرده و از هیچ گونه داروی بی حس کننده ای هم استفاده نمی کنند، برای انجام این عمل دلهره و نگرانی قبلی را داشتم؛ اما چاره ای نبود. باید این میله های دردسرساز از پایم خارج می شد! به خدا توکل کردم. این بار مسئول نظامی بخش اسرا عوض شده بود و نظامی جدیدی به نام عبد الله که او را سیدی عبدالله صدا می زدیم، آمده بود. در اعزام های انفرادی، دو بار او را دیده بودم. انسانی شریف، مهربان و شیعه که در جمع بچه های بیمار ما قرار گرفته بود و ما او را از خودمان می دانستیم.
بر عکس مسئولان قبلی، سید عبد الله بالای سر بچه ها می رفت و اگر کسی به چیزی احتیاج داشت تا آن جا که در توانش بود، تهیه می کرد. حتی بعضی وقت ها دیدم خارج از مسئولیتش هم برای بچه ها کار می کرد. خوشحال بودم که بخش اسرای بیمارستان با حضور او تغییراتی کرده است. وقتی وارد بخش اسرا شدم به محض اینکه مرا دید، با همان لحن همیشگی اش، به فارسی دست و پا و شکسته گفت:«هان بیجان! باز تو آمد! این دفعه چه شده است؟» جواب دادم:»سیدی! مثل همیشه برای عمل جراحی پام اومدم. قراره فردا عمل کنم.» خیلی خونسرد در جواب گفت:«توکلت علی الله، توکلت علی الله»سپس مرا را راهنمایی کرد به یکی از اتاق ها که هیچ کس داخل آن نبود. روی یکی از تخت ها دراز کشیدم و استراحت کردم. سید عبدالله برگشت و گفت:« ناهار خوردی؟» گفتم:«لا سیدی!» از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد با ظرف غذایی آمد. کمی پیشم نشست و من هم غذا را خوردم. مشغول صحبت شدیم، به او گفتم:«علی آقا! نمی شه کاری کرد که وقتی خواستن منو عمل کنن، بی هوشم کنن.»
علی گفت:«نمی دونم! شاید این کار رو بکنن. وقتی به اتاق عمل رفتی، به اون ها بگو که حالت زیاد خوب نیست و وضعیت جسمی خوبی نداری. ازشون بخواه که تو رو بی هوش کنن، شاید دلشون سوخت و این کار رو کردن!» حرف های علی کرده امیدی در دلم زنده کرد. به خدا توکل کردم.
از زمانی که با محمد یزدی و رضا قزوینی به این بیمارستان آمدم و آن ها عمل جراحی شدند و میله های پایشان را درآوردند، هشت ماه می گذشت. البته چند بار بعد از آن به بیمارستان آمده بودم، ولی هر بار به دلایلی، موفق به عمل جراحی نشده بودم. این بار، دیگر دکتر دستور را صادر کرده بود.
علی کرده از اتاق بیرون رفت و تنها ماندم. دراز کشیدم که خوابم ببرد. همین طور هم شد. عصر بود که بیدار شدم. هوا کم کم داشت تاریک می شد. از جایم بلند شدم و گشتی در بخش اسرا زدم. مجروحان و بیماران دیگر را ملاقات کردم و با هرکدام چند دقیقه ای صحبت کردم؛ راجع به اردوگاه و مدت اسارتشان و اینکه اهل کجایند و بیماری آن ها چیست… .
بعد از شام، نماز خواندم و با این فکر که فردا به اتاق عمل خواهم رفت، روی تخت دراز کشیدم. خیلی طول کشسید تا خوابم برد. صبح برای خواندن نماز از خواب بیدار شدم و دیگر نخوابیدم. در خلوت خودم با خدا راز و نیاز کردم. از خدا خواستم که صبر و تحمل مرا موقع انجام جراحی زیادتر کند. صبحانه آورده شد و بعد از صبحانه، نگهبان آمد و مرا صدا زد و به قسمت اتاق عمل بیمارستان صلاح الدین تکریت برد. همان اتاقی که چند ماه قبل با رضا و محمد برای انجام همین عمل آمده بودیم. .وارد اتاق که شدم، دکتر جراح دستور داد به رادیولوژی برویم. در آن جا عکس گرفتیم و برگشتیم.
لباسی همانند لباس های قبلی به من دادند. لباس های خودم را از تن بیرون آوردم و آن را پوشیدم. از من خواستند که روی برانکارد بخوابم. در دلم غوغایی برپا بود. هر لحظه انتظار رفتن داخل اتاقی اصلی عمل را داشتم. هوای خنکی در اتاق بود. در این لحظه دکتری که لباس عمل پوشیده و ماسکی به صورتش زده بود، از اتاق اصلی عمل جراحی بیرون آمد و به پرستار خانمی که آن جا بود، گفت:«ببرینش داخل اتاق عمل!» آن خانم پرستار هم مرا داخل اتاق برد. زیر نور چراغ های مخصوص اتاق عمل، نزدیک یک تخت دیگر قرارم داد و از من خواست از روی برانکارد بلند شوم و روی آن تخت زیر چراغ ها بخوابم. من هم سریع این کار را انجام دادم. پرستار دیگری به او نزدیک شد و گفت:«محدثه!…محدثه!…اسیره؟!» او هم با سر، تأیید کرد.
پرستار از من سئوال کرد:«اسمت چیه؟» جواب دادم:«بیجان!»،«از کدوم شهر اومدی؟» گفتم:«شهر کرد، نزدیک اصفهان.»،«چند سال داری؟!» گفتم:«نوزده سال.»،پرسیدند:«چند ساله اسیر هستی؟» گفتم:«حدود سه سال.»، پرسیدند:«ازدواج کردی؟» جواب دادم:«خیر! در عراق بودم و اسیر شما.فرصت ازدواج نداشتم!» خندیدند. در همین موقع فرصت را غنیمت شمرده و به عربی به آن ها گفتم:« از شما خواهشی دارم!» هر دونفرشان گوش دادند. گفتم:«چند ماه قبل وقتی این جا اومدم با دو نفر از دوستانم که همانند من عمل داشتن، دکتر آن موقع بدون بی هوشی و داروی بی حس کننده، جهاز یا همان پلاتین اون ها رو از درون پایشون درآورد! حال از شما خواهش می کنم من رو بی هوش کنین!»
پرستار دیگر گفت:«اشتباه می کنی! ما حتماً بی هوش می کنیم!» خانم محدثه کمی آن طرف تر رفت و آمپولی با خود آورد. گفت:«این، اون چیزیه که تو می خوای!»
اول فکر کردم شاید سر به سرم می گذارد، ولی وقتی که نزدیک شد و آستین دستم را بالا زد و به دنبال پیدا کردن رگ دستم بود، باورم شد که قصد دارند مرا بی هوش کنند! خیلی خوشحال شدم. با خود گفتم، خداوند چقدر مهربان است و دل شکسته ی من رو صبح موقع نماز دید. آمپول را در رگ دستم فرو کرد. گفت:«تا هفت بشمار.» من هم شروع به شمارش کردم. چشم هایم سنگین شد. دیگر چیزی احساس نکردم…
راوی: آزاده بیژن کریمی