لحظه های نفس گیر کربلای 5 به روایت حمید تقی زاده (قسمت دوم)

فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع) گفت: عراق آتش می‌ریخت و مقاومت می‌کرد و هنوز خط نشکسته بود. اذان صبح که شد در همان حالت، نماز خواندیم. چه نمازی! غواص‌ها تو آب، بعضی‌ها تو قایق، یکی تو خشکی، یکی خیس خیس، اما فضا تا بخواهید معنوی.
کد خبر: ۹۴۴۴
تاریخ انتشار: ۲۳ دی ۱۳۹۲ - ۱۱:۱۸ - 13January 2014

لحظه های نفس گیر کربلای 5 به روایت حمید تقی زاده (قسمت دوم)

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از ماهنامه فرهنگی، اجتماعی و سیاسی فکه در یک روز بارانی او را در دفترش ملاقات کردیم. صدایش جوان است، اما موهای سپیدش خبر از تجربهای بزرگ در روزهای جوانی میدهد. فرمانده گردان علیاکبر(ع)، ما از دوران جوانیاش میگوید که در مناطق غرب و جنوب کشور از مرزهای ایران اسلامی حراست کرده. از آن لحظات تلخ و شیرین که میگوید بغض گلویش را میفشارد و اشک در چشمانش میدرخشد. خودش را نگهمیدارد تا نفسش را در بند کند. او دو، سه ساعتی از عملیات کربلای۵ برایمان میگوید. همهاش خدا را میبیند نه خود را و نه غیر. حمید تقی زاده، فرمانده گردان حضرت علیاکبر(ع) از لحظههای نفسگیر عملیات کربلای۵ می گوید.

غواصهای جوان غرق در دریای شهادت

قرار بود ما یعنی گردان علیاکبر و غواصهایمان، سمت راست عمل کنیم و گردان حضرت زینب با غواصهایش سمت چپ. گردان امام سجاد هم با عباس رنجی به عنوان گردان احتیاط پشت لشکر ۱۹فجر ایستاده بود. آن شب من غواصها را بردم توی خط و دستهبندی کردم و گروه ویژه را با فاصله گذاشتم دست چپ توی آبگرفتگی. متوسط عمق آب یک متر بود ولی بعضی جاها آب از روی سرمان رد میشد و کل ستون میرفت زیر آب! زمین دستخورده بود و کلی پستی و بلندی داشت. برای این که ستون از هم جدا نشود یک طنابِ هماهنگی به بچهها میبستیم که با فاصله یک متر تا یک متر و بیستسانت، گره داشت. بچهها که طناب را میگرفتند، هم نظم ستون به هم نمیریخت، هم فاصله حفظ میشد و هم کسی گم نمیشد.

بقیه بچهها را هم با اتوبوس حرکت دادیم و رفتیم به سمت اسکله که بچههای سیدالشهدا قایقهایشان را گذاشته بودند آنجا. سمت راست، خاکریز بود که طولش حدود ۲ کیلومتر بود. بچهها نزدیک توپخانه پیاده شدند و آمدند پشت خاکریز قدیمی. بلافاصله بیل مکانیکی آوردیم و سریع یک کانال پشت خاکریز زدیم و بچهها را داخل کانال مستقر کردیم. آمدم عقب و با بچههای دسته ویژه که جلو میرفتند خداحافظی کردم. بچههای گروهان نصر و فلق زودتر به خط زده بودند.

بچههای دسته ویژه را از عقب کانال فرستادمشان. همه جوان بودند و با آن لباسهای غواصی که تنگ میچسبید بهشان، کوچک بودنشان معلوم میشد. بعضیهایشان را باید دولا میشدم و میبوسیدم. تک تکشان را بوسیدم. ۵۰۰ متر که جلو میرفتند دیگر نمیدیدمشان. قرار بود اینها آتش دشمن را بکشند سمت خودشان تا گروهان نصر و فلق بتوانند خط را بشکنند. اینها میرفتند و من ایستاده بودم به تماشا. من با آنها فقط سلام و علیک نداشتم یا بچهمحل نبودم که یک وقت با هم فوتبالی بازی کرده باشیم. یک تعداد جوانهای همسن و همعقیده دور هم جمع شده بودیم و یکی، دو سال در یک محیط کوچک با همه تلخیها و شیرینیها زندگی کرده بودیم و نسبت به هم محبت زیادی داشتیم. حالا من باید میایستادم و رفتن آنها را به سمت دشمن تماشا میکردم.

آنها توی آب وارد شدند و من یک خرده دورتر با محسن سوهانی و غلام نشستم پشت خاکریز. هنوز رمز عملیات اعلام نشده بود ولی بچههای لشکر فجر نیم ساعت زودتر درگیر شده بودند. معبری که ما شناسایی کرده بودیم و غواصها داشتند در آن جلو میرفتند همهاش آب بود. تا بچهها رفتند، از درون کانالی که تقریباً ۳ متر از سنگرهای کمین فاصله داشت تیر تراش آمد روی آب. من همانجا فهمیدم که هیچکدام از این بچهها برنمیگردند.

به محسن گفتم: آتش رو بکش سمت خودتون، بچهها توی آب همون تیر تراشها رو جمع کنن بسشونه.

این روزها سنگینی این دستور را بیشتر احساس میکنم. آن موقع خودم هم جوان بودم و سر نترسی داشتم وگرنه ۴۵ نفر نیرو را بفرستی جلوی ۵۰۰ تا عراقی. عراقیها بزنند و شما بگویی آتش را جمع کنید طرف خودتان! از یک طرف به بهترینهایی فکر میکردم که در آب و رو به دشمن میرفتند و از طرف دیگر بقیه را میدیدم که این طرف در سطح وسیع، زیر تیر دشمن بودند. تلخی آن دوران را این روزها بیشتر میفهمم. تقریباً بیست دقیقه تا نیم ساعت از درگیری گذشته به علی آملی گفتم که: علی، هرجور شده ۱۰ نفر را بفرست توی کانال.

علی هم بلند شد، چند نفر را برداشت و رفت به سمت کانال. بعداً بچهها تعریف کردند که چقدر تلاش کردند؛ سه، چهار بار رفتند سمت سیمخاردارها ولی نشد. تقریباً تمام بچههای تخریب یا شهید شدند یا مجروح. حسین علیزاده که یکی از بچههای درشت هیکل بود با شش، هفت نفر رفتند روی سیمخاردارها که بچهها از رویشان رد شوند. بچهها از روی اینها رد شدند و یک موج هم جلو رفتند ولی خیلی نتوانستند جا پا بگیرند.

 خط، یکپارچه آتش بود. من هم یک کیلومتری درگیری، روی خاکریز بودم و داشتم نگاه میکردم، بیسیم هم غوغا میکرد که: علی تو بکش جلو! مسلم تو آتش را بکش سمت خودت! و… با بیسیم گفتم: هر کی تیر میخوره به من بگید. هی میگفتند: حسین جاوید خورده، داود افخری خورده، کی خورده، کی خورده و همینطور خبرها به من میرسید. حالا جلوی نظر من میآمد که اینها تیر خوردهاند و افتادهاند توی آب، آن هم آبی که شور است! آب شور خیلی سخت به زخم اثر میکند و این جدای سردی آب بود که تا مغز استخوان آدم نفوذ میکرد. خودم تجربهاش را یکی، دو هفته قبل داشتم. وقتی برای شناسایی رفته بودم، سیمخاردارهای توی آب، پاهایم را خونی مالی کرده بودند و خوب میدانستم چه خبر است.

یک ساعت از رفتن علی نگذشته بود که گفتند: علی هم شهید شد. چون ارتباط علی با بچهها خیلی خوب بود توی روحیهشان تأثیر زیادی گذاشت.

تقریباً نزدیکهای ۴ صبح بود که حاج علی خیلی فشار میآورد که خط را بشکنید. میگفت ۱۰ نفر را بفرست سمت راست و یک خط جدید باز کنید. آن موقع هنوز غواصها به کانال نرسیده بودند. پسفردا که ما رفتیم شهدا را بیاوریم، دیدیم به بیست، سی متری کانال رسیدهاند ولی نتوانستهاند بیشتر جلو بروند. عراقیها کانال را از کف گود کرده بودند و خورشیدی گذاشته بودند و رویش هم پنج، شش ردیف سیمخاردار کشیده بودند. در واقع دیواری از سیمخاردار درست کرده بودند و بچهها حتی یک نفر نتوانسته بود آن را رد کند. از آن طرف عباس رنجی هم پشت ۱۹فجر افتاده بود. ۱۹فجر هم گیر کرده بود.

از دیشب که عملیات شروع شده بود تا صبح، هیچکس جلو نرفته بود. البته چند نقطه شکسته بود و بچهها همانجاها را نگهداشته بودند ولی عراقیها نمیگذاشتند توسعه پیدا بکند. مانده بودیم که چه بکنیم. بچههای فجر و فتح همه توی قایق، پشت خاکریز بودند. مسئول گروههانهایشان را که خیلی قَدَر و با تجربه بودند خبر کردم. با قایق نمیشد رفت چون قایق میخورد به تپهها و خاکریزهایی که از آب زده بود بیرون. گفتم که بچهها پوتینهایشان را در بیاورند و تو قایق بنشینند و بروند جلو. به علی ساساننژاد هم گفتم که این چهل، پنجاه متری که علی آملی باز کرده را نگذارید از دست برود، با قایق بروید تو معبر، هرجا هم گیر کردید بچهها پیاده بشوند و قایق را هل بدهند. گفتم هرطور شده خودتان را برسانید.

هنوز سنگینی سکوت بچهها روی دوش من است

آن موقع ارتش عراق در کل خط پخش بودند و دیگر تمرکز نداشتند. تیر رسام را گذاشته بودند توی تیر تراش و گرینوف  روی آب را میزد. آب که موج برمیداشت گلولهها کمانه میکردند میآمدند بالا. آتش و آب با هم ممزوج شده بود. دو تا فرمانده آمدند روی خاکریز و رو به گروهانهایشان ایستادند و گفتند که: شرایط اینجوریه، اونجوریه، باید پوتینها رو درآرید و بزنید به آب.

هیچ کس به من نگفت که مرد حسابی! این چه حرفیه که تو میزنی؟! غواص نتونسته رد بشه، قایق چطور میتونه؟! آن هم قایقی که یک کُپه آدم رویش هستن! دمدمای صبح بود و هوا گرگ و میش که اینها پوتینهایشان را درآوردند، بندهای آن را گرده زدند و انداختند گردنشان و سلاح به دست زدند به آب. اگر آن موقع یکیشان اعتراض میکرد، من الان اینقدر ناراحت نبودم؛ یک نفر هم اعتراض نکرد! ما آنجا سه، چهار تا استاد دانشگاه داشتیم و هفت، هشت تا آدم مسن، اصلا نیروهای آزاد ما هرکدامشان به تنهایی یلی بودند در حد فرمانده گردان؛ کهنهکار و باتجربه، معاونهایشان همینطور، خیلیها بودند ولی یک نفر مخالفت نکرد و من سنگینی این اعتراض نکردن را هنوز با خودم دارم.

به هر حال بچهها رفتند و سوار قایق شدند و روشن کردند. هنوز صد متر، دویست متر نرفته بودند که قایق توی گل گیرکرد. بچهها مثل این که رفته باشند یک جای خوش آب و هوا برای تفریح، با ذوق و شوق میپریدند پایین و این قایق را هل میدادند و از لای سیمخاردارها ردش میکردند و من داشتم با دوربین نگاه می کردم. صحنه عجیبی بود. همان موقع هم بچههای غواص آمده بودند و داشتند مجروحها و شهدا را میبردند عقب.

بچهها خالی از منطق و پر از عشق به دریا زدند

بچهها توی قایق یک ساعتی تلاش کردند ولی قایق از این سیم خاردارها و خاکریزها رد نمیشد، یک جاهایی مجبور بودند قایق را بلند کنند و ردش میکنند. توپ و خمپاره هم یکریز میبارید روی سرمان. حالا این بچهها لباس غواصی هم نداشتند که سبکشان کند و بیاوردشان روی آب؛ توی بادگیرهایشان آب میرفت و با تجهیزات میکشیدشان ته آب و زیر آب میماندند. صحنه دردناکی بود از تمکین بچهها. این اخلاص بچههای ما بود. اگر از این اشتیاقی که برای کار نشان میدادند عشق را جدا کنیم، این کارها بیعقلی تام بود و مغایر عقل و منطق. یک تعدادی با تو هستند خالی از منطق و پر از عشق، فقط دلشان میگوید برو. وقتی میگویی برو. نمیگوید کجا؟

میگوید باشه. نمیگوید جایی را که غواصها با لباس و با غافلگیری نتوانستند رد کنند تو میگویی با بادگیر رنگی، توی روز روشن و با قایق با این هیکل برو؟! بچهها همه باتجربه بودند، اعزام مجدد بودند، جنگدیده بودند و این چیزها را میدانستند ولی عاشق بودند. محسن آریانپور یک روح حماسی داشت. ورزشکار و خیلی خوشهیکل بود، با چشمهای روشن و موهای بور. وقتی با لحن حماسی میگفت: بریم جلو! بچهها بیمعطلی بلند میشدند. این صحنهها هیچ وقت از ذهن من بیرون نمیرود.

عراق آتش میریخت و مقاومت میکرد و هنوز خط نشکسته بود. اذان صبح که شد در همان حالت، نماز خواندیم. چه نمازی! غواصها تو آب، بعضیها تو قایق، یکی تو خشکی، یکی خیس خیس، اما فضا تا بخواهید معنوی.

نماز خواندیم، کنار شهدایمان که دور و برمان بودند، بعضیها روی خاک و بعضیها هم زیر آب. حس غریبی بود. آدم انگار با چشم میدید که این دعاها رو به آسمان بالا میرود.

با هر زحمتی بود بالاخره خط شکست و گردان سجاد که عباس رنجی فرماندهاش بود با سرعت خودش را به سر حد ما رساند. عباس که رسید، درگیری توی کانال سنگین شد. بچهها به ما گفتند که راست الحاق فجر باز شده، قایقها را بفرستید آنجا. هرطور بود با بیسیم بچهها را خبر کردم که بروند جلو. به دل من ماند یکی از ترس جانش به من بگوید که: تو چی میگی، هی ما رو میفرستی تو دل آتیش و هی میگی برید اینور و اونور؟! از آن خاک، معنویت مثل حرارت میرفت بالا. این مردان جز اخلاص برای خدا هیچی نداشتند.

بچهها پراکنده شدند تا راه را باز کنند. به یکباره تمام طول خط دفاعی ارتش عراق کشید به سمت راست. توی آن چهار، پنج ساعت روی آن زمین غوغایی خدایی بود. اصلاً در آن چند ساعت در آن قطعه از زمین جز خدا چیزی نبود. رسول اعتصامی بلند شده بود و بلند میگفت: هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله! حالا زیر آن آتش، تمام گردان با عملکردش داشت کربلا را میخواند. من که خودم آنجا بودم در باورش ماندهام.

خط که شکست و مسیر باز شد، با تویوتا رفتم تا گردان حدید و حسن کولیوند را دیدم. ما سلاح اینها را خاص کرده بودیم؛ کلاش داشتند و ویکلاش و خمپاره چریکی و آرپیجی۱۱ چرخدار که میکشیدنش. سلاحشان خیلی جور بود و پیشرفته که کل لشکر نداشت و فقط اینها داشتند. بچهها از کانال درآمدند و افتادند توی نونی اول و دوم ولی گیر کردند؛ مثل خیلی گردانهای دیگر؛ گردان علیاصغر بود، گردان المهدی بود و… خیلیها همانجا شهید شدند؛ داود آجرلو فرمانده گردان علیاصغر(ع) شهید شد، غلام شهید شد، خیلی از بچههای دیگر.

هنوز خط اول پاکسازی نشده بود و عراقیها از خط دوم حمله میکردند به خط اول. خط اول پر از نیرو شده بود. تا وضعیت را دیدم بچهها را کشیدم عقب و فرستادم برای پاکسازی خط دوم که جلوتر بود. خط دوم را هم که گرفتیم، عراقیها از کانال ماهی رفتند به آبگرفتگی که بچهها بهش میگفتند "کانال مقداد".

حسن شیرکوند را فرستادم سر کانال و تا پل هفتم را پاکسازی کردند. روی کانال، یازده تا پل داشت. آنقدر دور شده بودند که دیگر بیسیمهایمان آنها را نمیگرفت. با هزار مکافات توانستم تماس بگیرم و برشان گردانم. همانجا چند تا از بچههای اساسیمان را از دست دادیم. برادر مجید رضائیان و پسرخالهاش پیش هم شهید شدند. علی آملی توی آب افتاده بود که بردنش عقب. من جنازهاش را ندیدم ولی گفتند پهلویش تیر خورده بود.

دو روز بعد من و مهدی زمانی و چند تا از بچهها رفتیم و همه شهدا را که روی آب بودند جمع کردیم و با یک پل شناور آوردیمشان عقب. فکر کنم چهل، پنجاه تا بودند.

 

پایان قسمت دوم...

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار