خاطره اي جالب از شهيد شوشتري

کد خبر: ۱۲۶۱۶۸
تاریخ انتشار: ۰۳ ارديبهشت ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۸ - 23April 2010

اين خاطره مربوط به زماني است كه سردار شوشتري فرمانده ارشد سپاه پاسدران خراسان بود.
در آن زمان من آپارتماني از يكي از بچه هاي سپاه خريداري كردم. تعداد 8 واحد از آن مجموعه آپارتماني در اختيار بچه هاي سپاه از جمله شهيد كاوه و ديگران بود كه ظاهرا چند دست هم گشته بود.وقتي براي صدور سند به قسمت املاك آستان قدس رضوي مراجعه نمودم با اين مشكل مواجه شدم كه هريك از واحد هاي فوق از سالها قبل، بين 50 تا 60 هزار تومان بابت شارژ ماهيانه بدهكار مي باشند.بر اساس مقررات آستانه، براي صدور سند بايستي بدهي آن واحد را تسويه مي كردم و آن هم در شرايطي بود كه هرچه در اختيار داشتم براي خريد آپارتمان فوق داده بودم و آن مبلغ هم كه بيش از شش ماه از حقوقم بود، خارج از توان مالي ام بود.از مسئولين املاك آستانه كمك خواستم، آنها رابط قديمي خود و سپاه را به من معرفي كردند، اتفاقا او در حوزه مديريت سردار مشغول به كار بود. به او مراجعه كرده و شرح ماوقع را دادم. او كاملا در جريان بود؛ در آنجا متوجه شدم كه آن رشته سر دراز دارد چراكه اختلاف شديد و مشكلي طولاني و پر از كش و قوس هاي مالي در بين بود. رابط شرح مفصلي از مسائل گذشته و اختلافات طرفين را بازگو كرد و از من خواست تا از آستانه بخواهم كه فعلا از مطالبه صرف نظر كند.از آن طرف (در آستانه) نيز نياز به مكاتبه مسئولين املاك با مديران آستانه و طرح در جلسات و ارائه طريق مي بود كه آنهم فرآيندي طولاني و مبهم داشت.به ناچار دو روز بعد به محل دفتر سردار مراجعه كرده و از همان آقاي رابط خواستم كه با سردار ملاقات كنم. او با جديت جواب منفي داد و گفت در اين خصوص كمكي به من نمي كند.از محل فرماندهي سردار به طبقه هم كف آمده و غمگين و مستاصل روي صندلي جا خوش كرده سر در گريبان از خداوند استغاثه مي كردم تا مشكلم حل شود، واقعا درمانده شده بودم، در اين حين صداي اذان بلند شد، از سربازي پرسيدم نمازخانه كجاست؟ يكباره به ذهنم رسيد كه احتمالا سردار براي نماز مي آيد از همان فرد پسوال كردم سردار كي براي نماز مي آيد، او به طرف پله ها برگشت و گفت: سردار آمد، او سردار است. پايين پله ها به او سلام كردم و گفتم سردار درمانده شده ام، از شما كمك مي خواهم. با روي باز و بسيار صميمانه گفت: چه شده عزيزم.
كوتاه و مختصر شرح دادم و در پايان گفتم آن عزيزان در آن واحدهاي آپارتماني وضو گرفته اند، نماز خوانده اند و من هم توان مالي ندارم.
او با مهرباني گفت الان مسئله را حل مي كنم و بعد از نماز بيا دفترم.
گفتم: راهم نمي دهند
گفت: با خودم بيا
بعد از نماز به نزد او رفتم، جالب اينكه دستم راگرفت و با خود به دفتر كارش برد.
پرسيد چقدر بدهكار هستيم. گفتم واحد من يا كل 8 واحد.
گفت: كل هشت واحد چقدر بدهكار مي باشد.
گفتم كل هشت واحد ..... ريال (رقم دقيق يادم رفته ولي حول و حوش 500 هزار تومان بود)
به حسابداري تلفن زد و دستور داد از حساب تنخواه خودش چك صادر شود.
در پايان جمله اي گفت كه نشان از عمق شخصيت والا و ذات و طينت پاكش داشت.
گفت: احتمالا اذيت شده اي و از شما مي خواهم كه از دست ما و شهيداني كه در آنجا ساكن بوده اند ناراحت نباشي و ما را ببخشي.
اشك در چشمانم جمع شد، او را در بغل گرفتم، پيشاني اش را بوسيدم، گفتم سردار شما بايد من را ببخشيد. نمي خواستم مزاحمتان شوم.
صميمانه از هم خدا حافظي كرديم؛ تا نزديكي پله ها مرا همراهي كرد.
وقتي چك را به قسمت املاك دادم با تعجب گفتند عجب، مشكل ده ساله حل شد.
من از آن زمان هر وقت به ياد آن واقعه مي افتادم و يا نام سردار را مي شنيدم دعايش مي كردم.
حالا او به خيل شهيدانمان پيوسته و به درجه والاي شهادت رسيده، اما او براستي عزيز و ارزشمند بود، پاك و بي آلايش بود، وارسته و جان بركف.
وقتي خبر شهادت آن رادمرد به همراه سرداران ديگر را شنيدم به ياد حرف امام عزيزمان افتادم
بكشيد ما را، ملت ما بيدارتر مي شود. انشاءالله

 

 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار