خبر گزاری دفاع مقدس: حسین لشکری، 20 اسفند 1331 در قریه ضیاء آباد از توابع استان قزوین به دنیا آمد. دوره تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان رساند و برای ادامه تحصیل به قزوین عزیمت کرد در سال 1350 پس از اخذ دیپلم برای انجام خدمت مقدس سربازی به لشکر 77 خراسان اعزام شد همان زمان در رزمایش مشترکی که بین نیروی زمینی و هوایی انجام شد با درجه گروهبان سومی حضور داشت و در آنجا با خلبانان شرکت کننده در رزمایش آشنا شد. از آن پس شور و شوقی فراوان به حرفه خلبانی در خود احساس کرد. پس از پایان دوره سربازی در آزمون دانشکده خلبانی شرکت کرد و پس از موفقیت به استخدام نیروی هوایی در آمد.
سال 1354 پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ایران برای تکمیل دوره خلبانی به کشور آمریکا اعزام شد. لشکری پس از دریافت نشان خلبانی با درجه ستوان دومی به ایران بازگشته به عنوان خلبان هواپیمای شکاری اف5 مشغول خدمت شد. ابتدا به پایگاه دوم شکاری تبریز سپس با شدت گرفتن تجاوزات رژیم بعث عراق به پایگاه های مرزی جنوب و غرب کشور برای دفاع از حریم هوایی میهن اسلامی اعزام و مجددا به پایگاه دزفول منتقل شد.
گونه های فرزند چهار ماه ام را بوسیدم و او را به مادرش سپردم
شهریور ماه 1359 بود و فصل چیدن انگور، سراسر دشت ضیاء آباد تا جایی که چشم انداز من بود تاک های انگور خود نمایی می کرد. آن روز هم مانند چند روز گذشته به مزرعه رفته بودم و در چیدن انگور به او کمک می کردم ولی نمی دانم چرا آرامش روزهای دیگر را نداشتم لذا با همسرم در تهران تماس گرفتم، حدسم درست بود، تلگرافی از پایگاه هوایی دزفول برایم رسیده بود. بلافاصله از خانواده خداحافظی کردم و خود را به تهران رساندم. متوجه شدم بر اثر شدت حملات عراق به مرزهای جنوب و غرب کشور، پایگاه دزفول به حالت آماده باش قرار گرفته است و تمام کارکنانی که در مرخصی بودند احضار شده اند.
از آنجا که فرزندم علی اکبر چهارماهه بود و هوای دزفول بسیار گرم، از همسرم خواستم در تهران نزد خانواده اش بماند. گونه های علی اکبر را بوسیدم و او را در آغوش مادرش گذاشتم. همسرم زود بیا، من و علی اکبر برگردان دزفول! خیلی دلتنگ می شویم. در حالی که آماده بیرون رفتن از خانه بودم اگر خدا بخواهد 15 روز دیگر بر می گردم.
موقع خدا حافظی چشمان همسرم اشکبار بود
ندایی در وجودم گفت شاید هیچ وقت دیگر آنها را نبینی. دوباره برگشتم و علی اکبر را لمس کردم و سعی کردم چهره معصوم او را برای همیشه درخاطرم ثبت کنم. جلو در خانه لحظاتی درنگ کردم. احساس خاصی داشتم و ندایی از درون به من می گفت وصیتم را راجع به همسرم و زندگیم و هر آنچه قلبم گواهی می داد برای او بر زبان بیاورم ولی جوان بودن همسرم و این که فقط یک سال و چهار ماه از زندگی مشترکمان می گذشت، مرا از این کار منع می کرد. توکل به خدا کردم و مجددا نزد همسرم بازگشتم و گفتم:
- خواهش می کنم که خوب به حرف های من گوش کن!
همسرم که از بازگشت مجدد من تعجب کرده بود، گفت: اتفاقی افتاده؟
هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته ولی همه حرف هایی که میزنم جنبه آگاهی دارد نباید نگران من بشی! اگر من اسیر و یا شهید شدم...
مگه کجا می خوای بری؟
گفتم اگر ... . اگر هر زمانی برایم اتفاقی افتاد، دوست دارم شجاعانه مسئله را تحمل کنی!
همسرم با شنیدن این حرف من نتوانست جلوی اشک های خود را بگیرد.خواهر همسرم که در آنجا حضور داشت، در حالی که علی اکبر را از بغل مادرش می گرفت، گفت: حسین آقا شما چقدر سنگدلی! این حرف ها را به یک زن جوان نمی زنند. شاید درست می گفت. ولی به نظر خودم کار درستی بود. به هر حال موقع خدا حافظی چشمان همسرم اشکبار بود.
به فرمانده ام پیشنهاد انجام ماموریت دادم
روز26 شهریور 1359 بسیار سخت و پر اضطراب گذشت. در اخبار شنیدم صدام حسین طی نطقی در جلسه مجمع عراق به صورت یکجانبه قرار داد 1975 الجزایر را ملغی اعلام کرده و نامه را جلو تلویزیون پاره کرده است. او اخطار کرده بود که ایران حق کشتیرانی در اروند رود را ندارد آن روز عراق در مناطق مهران و قصر شیرین و همچنین پاسگاه های بازرگان، سوبله، صفریه، رشیدیه، طاووسیه، دو برج و فکه عملیات نظامی انجام داده بود. در مقابل، خلبانان پایگاه بر روی نیروهای متجاوز آنها آتش ریختند و تا اندازه ای توانستند جلو تجاوز آنها را بگیرند. معمولا ماموریت های تدافعی را بیشتر به خلبانان قدیمی و با تجربه می دادند و من همان روز به فرمانده ام پیشنهاد انجام ماموریت دادم و قرار شد فردا برای جوابگویی به تجاوزات عراق، تانک ها و توپخانه ها دشمن را که در منطقه زرباتیه شناسایی شده بود، منهدم کنیم.
خانه بدون حضور همسرم و فرزندم خیلی دلتنگ و کسل کننده بود
ساعت 8 شب از دفتر عملیات به خانه برگشتم، خانه بدون حضور همسرم و فرزندم خیلی دلتنگ و کسل کننده بود. شام مختصری درست کردم و خوردم. برای انجام ماموریت فردا بهتر دیدم به رختخواب بروم. ولی هرچه سعی کردم خوابم نبرد. تاریخچه مختصری از وضعیت جغرافیای سیاسی عراق را در اختیار داشتم. برای این که بهتر با موقعیت این کشور آشنا بشوم آن را برداشتم و شروع به مطالعه کردم.
فرمانده عملیات پیشنهاد مرا نپذیرفت
صبح روز 27/6/1359، با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و پس از ادای فریضه نماز لباس پوشیده، به گردان پرواز رفتم. جناب سرگرد و رتوان قبل از من در گردان آماده بود. پس از احترام نظامی و احوالپرسی به اتفاق، برگه ماموریت را باز کردیم و برای هماهنگی عملیاتی به اتاق مخصوص توجیه رفتیم. من پیشنهاد کردم هنگام ورود به خاک عراق در ارتفاع پایین پرواز کنیم و با فاصله از دور هدف را رد کرده، دور بزنیم و هنگام بازگشت به خاک خودمان هدف را بزنیم. با توجه به اینکه سرگرد ورتوان فرمانده عملیات بود، پیشنهاد مرا نپذیرفت و قرار شد در ارتفاع هشت هزار پایی و با سرعتی حدود 900 کیلومتر در ساعت عملیات را آغاز کنیم.
پس از توجیه به اتاق چتر و کلاه رفتیم. هنگامی که لباس «جی سوت» را می پوشیدم سروان احمد کتاب گفت: حسین کی برمی گردی؟ نمی دانم چرا بی اختیار گفتم: هیچ وقت!
مطمئنی؟!
نمیدونم.
هواپیمای من مسلح به راکت بود و سرگروه(لیدر) من جناب ورتوان بمب میزد. پس از این که کاملا هواپیما را از نظر فنی بازدید کردیم، برگ صحت هواپیما را امضا کرده، به مسئول نگهداری پرواز دادیم و او برایمان آرزوی موفقیت کرد. هواپیماها روشن شد و لحظه ای بعد هر دو هواپیما سینه آسمان را می شکافتند.
ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد و فرمان تعادلش را از دست داد
آن روز، ما دومین دسته پروازی بودیم که در خاک عراق عملیات می کردیم. دسته اول با حمله خود پدافند عراق را هوشیار و حساس کرده بود لذا به محض اینکه مرز را رد کردیم، پس از چند ثانیه متوجه شدم از سمت چپ سر گروهم، گلوله ها بالا می آیند. قبل از پرواز مشخصات هدف را به دستگاه ناوبری داده بودم. در یک لحظه متوجه شدم نشان دهنده، مختصات محل هدف را مشخص کرده است. به سر گروه گفتم: روی هدف رسیدیم آماده می شوم برای شیرجه. گرد وخاک ناشی از شلیک توپخانه عراق وجود هدف را برای ما مسجل کرده بود. کمی جلوتر در پناه تپه ای چند تانک و نفر بر استتار شده، به چشم می خورد. روز قبل همین تانکها و توپخانه پاسگاه مرزی ما را گلوله باران می کردند. از لیدر اجازه زدن هدف را گرفتم. قرار بود هر دو به صورت ضربدری از چپ و راست یکدیگ را رد کرده، هدف ها را هر دو به صورت ضربدری از چپ و راست یکدیگر را رد کرده، هدف ها را منهدم کنیم. بلافاصله زاویه مخصوص پرتاپ راکت را به هواپیما دادم و نشان دهنده مخصوص را بر روی هدف میزان کردم. در یک لحظه ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد و فرمان تعادلش را از دست داد. نمی دانستم چه به سر هواپیما آمده، سعی کردم برخودم مسلط باشم و هواپیما را که در حال پایین رفتن بود کنترل کنم. به هر نحو توسط پدال ها، سکان افقی هواپیما را به طرف هدف هدایت کردم.
در یک لحظه 76 راکد بر روی هدف ریخته شد
در این لحظه ارتفاع هواپیما به 6000 پا رسیده بود و چراغ های هشدار دهنده موتور مرتب خاموش و روشن می شد. شاسی پرتاب راکدها را رها کردم. در یک لحظه 76 راکد بر روی هدف ریخته شد و جهنمی از آتش در زیر پایم ایجاد کرد. از این که هدف را با موفقیت زده بودم اظهار رضایت کردم ولی همه چیز از نظر پروازی برایم تمام شده بود. با وضعیتی که هواپیما داشت مطمئن بودم قادر به بازگشت به خاک خودمان نیستم. در حالیکه دست چپم بر روی دسته گاز موتور هواپیما بود دست راستم را بردم برای دسته پرش.
دماغ هواپیما در حال شیرجه بود و هر لحظه زمین جلوی چشمانم بزرگ و بزرگتر می شد. تصمیم نهایی را گرفته و با گفتن شهادتین دسته پرش را کشیدم. از این لحظه به بعد دیگر هیچ چیز یادم نیست.وقتی چشمم را باز کردم همه چیز در نظرم تیره و تار بود و قابل رویت نبود. پس از گذشت دو الی سه ثانیه خون به مغزم بازگشت و توانستم بهتر ببینم مقابل خودم در فاصله 10 متری سربازان مسلح عراقی را دیدم که بصورت نیم دایره مرا محاصره کرده بودم به خود نگاهی انداختم، روی زمین نشسته و پاهایم دراز شده بود متجه شدم در خاک دشمنم و اسیر شدم.