شهید اقارب پرست به روایت پدرش

کد خبر: ۱۹۶۵۴۲
تاریخ انتشار: ۲۵ مهر ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۵ - 16October 2012

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک

خداوند متعال در سفری که ما موفق شدیم برویم به کربلا و یک ماه هم طول کشید، دعای ما را مستجاب کرد و دعای ما این بود که فرزند پسری به ما بدهد که مثل بچه ای که در منزل ما زندگی می کرد و از سادات علوی و بسیار پاک و پرهیزگار بود، باشد. این دعا مستجاب شد و خداوند پسری به ما داد که اسمش را گذاشتیم حسین.

درسش هم خوب بود و در زندگی، پاکیزه زندگی می کرد. آبرومندانه، کم حرف و پرکار بود. موقعی که درسش تمام شد عده ای از رفقای ما و آنهایی که در ارتش بودند می گفتند: ((خوب است این بچه شما بیاید در ارتش)). برای اینکه اخلاق و تدینش را دیده بودند. اگر این بیاید خلا را پرمی کند. مادرش قبول نمی کرد، ولی رضا شدیم برای اینکه برود و ارتشی بشود.

گاهی به ما سر می زد. موقع رفتن به ما می گفت: ((خدا را فراموش نکنید، ولایت را فراموش نکنید، از ائمه جدا نباشید و خدا را فراموش نکنید)).

پنج، شش ماه قبل از شهادت هر وقت به اصفهان می آمد می گفت که من خجالت می کشم در تهران هستم و بچه های مردم دم گلوله اند. من افسرم و آنها سرباز و دم تیر دارند از بین می روند ! من خجالت می کشم!

ما هم می گفتیم ((خب هر طور صلاح است و خدا می خواهد)). تا اینکه رفت. موقعی که به ما خبر دادند که دارند جنازه اش را می آورند من به فرودگاه رفتم، خجالت کشیدم که جنازه اش را به ما تحویل بدهند چون سیدالشهدا این لطف را کرد و خداوند متعال این فرزند را به ما داد. خدا می داند که چقدر جمعیت آمده بودند و ما شرمنده همه شان شدیم. فقط ما همین را می دانیم که ما به یکی از آیات قرآن عمل کردیم. هیچ کار دیگری هم که پسند خدا باشد پیش خودمان سراغ نداریم در همه اش غل و غش داشتیم ولی این یکی را می دانیم خدا به ما امانتی داد و ما امانت را درست تحویلش دادیم.

به جز این یک آیه، در خانه خدا و ائمه اطهار دیگر امیدی نداریم. امیدوارم که خدا از او راضی باشد و قبول کند این قربانی را.

راوی: پدر شهید

 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار