در بحبوحه انقلاب یک با شهیداقارب پرست همراه با شهیدکلاهدوز به تهران آمد. در آن موقع ما از طرف آیت الله خادمی با گروهی از ارتشیان تماس گرفته بودیم و از آنها خواسته بودیم که هر کس با انقلاب است بیاید و ثبت نام کند. همچنین از بعضی از آنها اطلاعات داخل ارتش را می گرفتیم و به تهران می فرستادیم. وقتی این موضوع را به شهیداقارب پرست گفتم از من خواست که قرار ملاقاتی با آنها بگذارم تا او با آنها ملاقات کند. بلافاصله ما عده ای را جمع آوری کردیم و با حضور شهیداقارب پرست و شهید کلاهدوز جلسه ای تشکیل دادیم.
شهید اقارب پرست بهد از اعلام نظرها و آموزش نحوه کار به آنها به همراه شهیدکلاهدوز به اهواز و آبادان رفت.
بعد از مدتی فهمیدیم که آنها در همه شهرها نیروهایی را جمع آوری و گروهی را در ارتش تشکیل داده اند که بتواند با هر حرکت ضدمردمی مقابله کند.
از طرفی من توانستم از نظر تشکیلاتی آنها را با شهید بهشتی ارتباط بدهم و آنها در تهران خبرها را به شهید بهشتی می دادند.
این گروه روز به روز قوی تر می شد و اطلاعات خود را در اختیار نیروهای انقلابی قرار می داد. یکی از کارهای مهم این تشکیلات این بود که مسئله کودتا و حکومت نظامی 24 ساعته را افشاکرد. با انتشار این خبر اولا حضرت امام آن اعلامیه ی معروف را صادر فرمودند و ثانیا این گروه توانستند بخش عمده ای از یگانهای ارتش را به پادگان ها و کلانتری ها بکشانند و نگذارند عمده نیروهای ارتش با مردم درگیر شوند. بعد از انقلاب فهمیدم که در صدر این تشکیلات شهید نامجو و شهید آیت قرار داشته اند.
از دیگر کارهای مهم این گروه تشکیل کمیته استقبال و برقراری حفاظت حضرت امام و همراهان از فرودگاه تا بهشت زهرا بود. در اینجا لازم است از زحماتی که سرهنگ فروزان در انسجام و مدیریت نظامی این گروه داشت قدردانی بکنم و با افتخار بگویم که او یک افسر بسیار قوی و مدیر و محور کارهای اجرایی بود. البته تیمسار رضارحیمی و تیمسار سلیمی بازوی کار فروزان بودند.
یکی دیگر از ویژگی های شهیداقارب پرست انتخاب رشته ورزشی، آن هم ابتدا اسب سواری و سپس چوگان بازی بود که با مشورت من انجام شد و ایشان چون نمی خواست در بزم های افسران شرکت کند، این ورزش را بهانه می کرد و به خاطر ورزش از آنها دوری جست و با این کار حساسیت ماموران ضداطلاعات نسبت به حرکت او کمترشد.
یک بار در ستاد مشترک به خدمت شهیداقارب پرست رسیدم. دیدم ایشان یک قوطی گذاشته و داخلش مقداری پول است. پرسیدم: ((این پولها برای چیست؟)) او خیلی ساده و صادقانه جواب داد : من وقتی تلفن شخصی می زنم پول آن را به این قوطی می اندازم و وقتی مقداری جمع شد با پول آن لوازم التحریر تهیه می کنم و به اداره می آورم تا مدیون بیت المال نباشم.
او حتی قند و چای مصرفی خود را از منزل می آورد و نمی خواست از بیت المال استفاده کند.
در اوایل جنگ من جزو ستاد جنگ های نامنظم شهیدچمران بودم و در حین ماموریت به گروه های مستقر در آبادان پیوستم. شهیداقارب پرست مسئول آنجا بود و من به خاطر نیاز از ایشان یک اورکت کهنه گرفتم. پس از ماموریت با همان اورکت به اصفهان بازگشتم. ایشان یک بار تماس گرفت و از من خواست که آن اورکت را که متعلق به بیت المال است برگردانم. من به ایشان گفتم که هیچ کس اورکت های تحویلی را پس نداده اند و او به راحتی گفت: شما اورکتی را که یک رزمنده می تواند از آن استفاده کند به جبهه برگردانید، دیگران مسئول خودشاتن هستند و من اورکت را عودت دادم. جالب اینکه در مرخصی بعدی دیدم که ایشان همان اورکت کهنه را پوشیده است. به شوخی به او گفتم که دست از این اورکت بردار و او با لبخند گفت: ((هروقت ماموریتم در منطقه تمام شد آن را به رزمنده دیگری می دهم تا از آن استفاده کند)).
در سال 42 وقتی آن حوادث پیش آمد پدرم گفت ای کاش یک سری نیروهای ارتشی متعهد در ارتش داشتیم. در آن موقع شهیداقارب پرست دیپلم گرفته بود و در داروخانه بوذرجمهری کار می کرد. ما این گفته پدر را به فال نیک گرفتیم و تصمیم گرفتیم شهیداقارب پرست را به ارتش بفرستیم و در این زمینه با شهید صحبت کردیم و او قبول نمود و داخل دانشکده افسری گردید و از همان روز خود را سرباز امام زمان(عج) نامید.
من برای طی دوره تعلیم و تربیت کودکان نابینا در شهر بیرمنگام انگلیس بودم. یک بار شهیداقارب پرست تلفنی به من اعلام کرد برای طی دوره به انگلیس آمده است. با او قرار گذاشتم و یک هفته بعد ایشان به مدت دو روز به ملاقات من آمد. در این دو روز هرچه اعلامیه و نشریه و نوشتنی ضدرژیم در دست داشتم به ایشان دادم و ایشان همه اش را مطالعه کرد. او با آنکه یک فرد ضدرژیم بود و اصولا پدرمان همه ما را ضدرژیم شاهنشاهی بار آورده بود با این حال از خواندن آن همه اطلاعات ضدرژیم که از عراق می آمد و یا دانشجویان چاپ می کردند خیلی متعجب می شد و آن قدر تهییج شد که اعلام نمود با رژیم شاه باید به طور جدی درگیر شویم. او رفت و دو هفته بعد آمد و این بار تعدادی اعلامیه و کتاب از من گرفت و با خود برد.
از قرار معلوم هم اتاقی او همه مسائل را به ضداطلاعات گزارش داده بود و به دروغ گفته بودکه شهیداقارب پرست در انگلیس با کنفدراسیون دانشجویان ارتباط برقرار کرده است.
این خبر(تهمت) برای شهیداقارب پرست خیلی گران تمام شد؛ طوری که دیگر او به عنوان سوژه و مظنون تحت نظر(مراقب دائم) قرار گرفت.
در هر حال او تماسی با من گرفت و از من راهنمایی خواست. من به او گفتم: بگو کتاب های راهنما و یک کتاب((مالکوم ایکس)) خریداری نموده ام. او چند کتاب گلدوزی و غیره آماده نمود و آماده جواب شد. در همین ایام شهیدکلاهدوز را که هم اتاقی او بود مامور می کنند که کتاب های او را شناسایی و به ضداطلاعات گزارش بدهد.
شهیدکلاهدوز که یک آدم تشکیلاتی بود به آنها قول همکاری می دهد و سپس همه قضایا را به شهیداقارب پرست می کوید و از آن پس هر شب با کمک هم گزارشی تهیه می کردند که صبح روز بعد شهیدکلاهدوز به ضداطلاعات بدهد.
شهیدکلاهدوز در هر گزارش خود به نوعی از شهیداقارب پرست تعریف می کرد، به طوری که توانست از او رفع اتهام نماید و شهید اقارب پرست از مراقبت دائم خارج شود؛ هر چند شهیدکلاهدوز هم تحت نظر بود.
شهیداقارب پرست و شهیدکلاهدوز که یک روح در دو بدن بودند اکثرا پنج شنبه ها از شیراز یا تهران به اصفهان می آمدند و در دعای کمیل یا دعای ابوحمزه شرکت می کردند و پس از پایان دعا بلافاصله به تهران برمی گشتند تا توجه ضداطلاعات را به خود جلب نکنند.
برادرم، شهیدحسن اقارب پرست عاشق شهادت بود و بارها و بارها به ما توصیه کرده بود که اگر من شهید شوم در مراسم ختم من برای حضرت اباعبدالله الحسین(ع) گریه کنید و در ثوابش مرا شریک کنید. او برای شهادت آنقدر اعتقاد داشت که مرتب از همسرش می خواست که برای او آرزوی شهادت بکند.
او می گفت: ((تعلقات شما به من باعث شده که من تا کنون شهید نشده ام)).
بارها به خانمش و گاهی هم به پدرم اصرار می کرد(( دعا کنید تا شهید شوم)) و بالاخره آنها دعا کردند.
وقتی پدرم خبر شهادت برادرم را شنید در حالیکه بغض گلویش را می فشرد گفت: ((حسن خیلی باصفا بود)).
راوی: برادرش مهدی