اشب نبود. غروب هم نبود، اما سیاهی سنگینی بر شهر سایه افکنده بود. هنوز دقایقی به ساعت 4 بعد از ظهر مانده بودکه به همراه چند تن از دوستانم وارد شهر حماسه و خون شدم.
بوی باروت و خاک آوار، در فضای شهر غریب و مظلوم خرمشهر پراکنده شده بود. یک طرف شهر نیروهای با ایمان و حماسه آفرین جبهه ی حق و طرف دیگر، تجاوزگران بعثی موضع گرفته بودند.
جلوتر، در میان دود و غبار، شعله های آتش در جای جای شهر زبانه می کشید!
به آن سمت که گاه صدای رگبار مسلسلی به گوش می رسید می رفتم، فقط30، 40 نفر بودندکه پشت کیسه های شن و در پناه دیوار خانه ها موضع گرفته بودند و شجاعانه و بی باک در مقابل صف بی شمار کافران ایستاده بودند. با آن که تجهیزات اندکی داشتند، اما به تناوب شلیک می کردند و جلو پیشروی دشمن را می گرفتند. از دور می دیدم که اکثرا سپاهی و از نیروهای مردمی بودند. او که پیاپی دستور می دادو بچه ها را آماده می کردو و لباس معمولی به تن داشت فکر می کردم عضوی از نیروهای مردمی است که تجهیزات دوران سربازی را به کار گرفته است. قامتی بلند، ریش و سیبلی کوتاه و چهره ای معصوم داشت. جلوی مسجد جامع با او آشنا شدم.
10/7/1359 دشمن جانی و تجاوزگر واردخرمشهر شده بود. دشمن از سمت 40 متری کشتارگاه و گمرک به داخل شهر نفوذ کرده بود. او بدون این که خونسردی خود را از دست دهد، همان نیروهای کمی را که آن آن روزها در خرمشهر حضور داشتند بسیج و توجیه می کرد. من نیز هنوز به درستی به وضعیت شهر آشنا نشده بودم ناخودآگاه به آن سمت کشیده شدم. به محل درگیری که رسیدیم، او که فرماندهی نیروها را به عهده داشت، بچه ها را در گروه های پنج نفری تقسیم می رکرد و هرگروه را به محلی می فرستاد.
در این میان یکی از یارانش جدا مانده بود. در حالی که التماس کنان به طرف فرمانده می دوید و پیاپی او را به نام جناب سرگرد می خواند، از او خواهش کرد که ترتیبی دهدتا او هم همراه یارانش باشد. جناب سرگرد هم با خوش رویی پذیرفت و او را با دوستانش راهی کرد.
من که ناظر جریان بودم، از رزمنده ای پرسیدم ((آقا فرمانده یک ارتشی است)) ؟ او گفت: ((بله، او یک سرگرد است؛ سرگرد اقارب پرست را می شناسی))؟ از همان جا مهرش را به دل گرفتم و عاشق اخلاق و معرفت و ظاهر بی ریایش شدم.
روز بعد من به اتفاق 40، 50 نفر دیگر از افراد غیر بومی که تازه برای یاری رزمندگان خرمشهر وارد شده بودند، تصمیم گرفتیم که زیر نظر برادر شریف النسب و سرگرد اقارب پرست که معاون وی بود به نبرد با کافران تجاوزگر بشتابیم.
روزها سپری می شد و سر سپردگان صدام هر روز فشارشان بر رزمندگان بیشتر می شد. بچه ها در خرمشهر همچنان مقاومت می کردند! آنان با گلوله و توپ و خمپاره و پیشرفته ترین سلاح ها، روی خرمشهر آتش می ریختند و رزمندگان ما یاد حماسه ی شکوهمند مقاومتشان را بر برگ برگ تاریخمی نوشتند.
27/7/1359 روزی که خرمشهر به خونین شهر تبدیل شد، روزی که بچه ها حاضر شدند تکه تکه بشوند! اما نگذارند دشمن به هدف شوم خودش دست یابد، هرگز از یادم نمی رود.
در آن روز دشمن از تمام نقاط شهر بر ما هجوم آورد! اما فرماندهی دقیق این دو برادر ارتشی و از جان گذشتگی و فداکاری بیش از حد نیروهای مردمی، فشار دشمن را شکست و آنها را مجبور به عقب نشینی و خروج از شهر کرد.
دشمن معمولا شب ها وارد شهر می شد و روزها با جنگ تن به تن رزمندگان خرمشهر از شهر متواری می شد. آن روز در یکی از کوچه های خیابان 40 متری، دو نفر از برادرها شهید شدند. ما معمولا می بایست آنها را زیر رگبار گلوله و فشار دشمن می گذاشتیم و می رفتیم! اما سرگرد اقارب پرست با خلوص نیت و با صفای خاصی بچه ها را بر بالین آن دو شهید جمع کرد و بی دغدغه و راحت به امامت خودش برای آنها نماز میت خواندیم و بعد هم آنها را همان جا به خاک سپردیم.
روزها با همین جنگ و گریزها می گذشت. چون نیروی کمکی نرسید. سرانجام پس از 40 روز حماسه و ایثار و مقاومت، خرمشهر سقوط کرد و ما با بدن های خسته و کوفته و با روحیه ی از دست رفته به طرف خرمشهر رفتیم!
بدن ها خونین، روحیه ها کسل و افکارمان مغشوش بود. هرکس از علت و عواملی که باعث سقوط خرمشهر شده بودسخنی به میان می آورد، اما آن که هرگز نشانی از یاس و شکست در چهره اش دیدیه نمی شد، سرگرد اقارب پرست بود شب همان روز بچه ها را زیر پل خرمشهر جمع کرد و با سخنان امیدوارکننده ای دوباره به بچه ها روحیه داد. از حماسه ی نبرد خرمشهر در 40روز نبرد و پیکار با کافران و از شهدایی که تا آخرین نفس با بعثی ها جنگیدند و تن به ننگ ندادند، سخن گفت. بدین گونه دوباره بچه ها را تهییج کرد.
شهید می گفت: ((ما به خاطر خدا می جنگیم و هرگز هم شکست نخواهیم خورد)). او میان حرفهایش از ما می خواست که برای شادی روح شهدای خرمشهر فاتحه بخوانیم و دوباره ادامه داد که:
((سعی کنید هر قدم که برمی دارید به یاد خدا باشید! توکل به خدا کنید! می دانم خسته هستید، بدن هایتان کوفته و بی رمق شده است، چشمهایتان بی خوابی بسیار تحمل کرده، اما اکنون وقت استراحت نیست، اگر دیر بجنبیم دشمن به این سوی خرمشهر هم رخنه می کند. اکنون وقت استراحت نیست. امشب باید تا صبح کار کنیم و سنگر بسازیم)).
بلند شدیم. بچه ها با شنیدن حرف های فرمانده ی جان بر کفشان، جان تازه گرفتند. آن شب تا صبح با هر وسیله ای که در دست داشتیم و با گونی هایی که از نیمه ی آزاد شهر خرمشهر جمع شده بود و با ماسه های کنار رودخانه، سنگر و پناه گاه های متعددی ساختیم. یادش بخیر! شهید اقارب پرست هم آن شب تا صبح، گونی ماسه به کول می گرفت و جا به جا با رزمندگان و دوشادوش دیگرانسنگر درست می کرد! و حقیقتا باید بگویم که به اندازه ی چهار نفر از بچه ها کار می کرد. آن شب هم حتی او تا یک قدمی شهادت هم پیش رفت. هنگامی که در حال حمل یک کیسه ی ماسه داخل رودخانه به بالا بود، خمپاره ای درست در 5، 6 متری او به زمین اصابت کرد که در همان موقع یکی از برادرانمان در جا شهید شد! اما از آن جا که خدا نمی خواست لشکریان اسلام از فیض داشتن چنین فرمانده ی لایقی محروم باشند، ترکش خمپاره، خراشی سطحی در نقطه ای از پایش به وجود آورد. آن شب سراسر رودخانه پر از سنگر شده بود.
چند روز بود که از سرگرد اقارب پرست خبری نداشتم. یک روز در آبادان او را دیدم. با خوشحالی وصف ناپذیری مرا در آغوش گرفت. از جنگ و از حال سرگرد شریف النسب سوال کردم. با شوخی به او گفتم: ((جناب! دیگر به مابسیجی ها سری نمی زنید)). در حالی که خنده بر لب داشت، همان جمله ی همیشگی اش را به زبان آورد: ((من ارادت دارم به بندگان مخلص خدا)) و ادامه داد: ((وقتی شما بسیجی ها را می بینم، دلم و قلبم آرام می گیرد)).
در این مدت که از ما جدا بود با سرگرد شریف النسب در ژاندارمری آبادان، ستاد مقاومتتشکیل داده بود و همراه با نیروهای مردمی از سمت بهمنشیر و ذوالفقاری آبادان، حملات دشمن را که حالا دیگر آبادان را هم به محاصره درآورده بود، سد کرده بود.
مدتی هم درل ذوالفقاری آبادان با هم بودیم. یادش بخیر! این مرد مومن چقدر دلش می خواست به هر طریق که ممکن بود به ما کمک کند.
از ارتش برای خودشان و ارتشی ها لباس و مهمات تحویل می گرفت، بعد آنها را در اختیار ما می گذاشت. آن روزها که ما نه لباس داشتیم، نه غذا و نه مهمات و سلاح! فقط او بود که در برهوت بی یاوری و بی تفاوتی هایی که نسبت به نیروهای مردمی وجود داشت، برای ما دل می سوزاند و به شکلی تدارکات ما را جور می کرد.
شهید اقارب پرست پس از مدتی گردان زرهی تشکیل داد که مقرش هم در سینما تاج آبادان بود. تانک های خراب را از گوشه و کنار خرمشهر و آبادان جمع می کرد و با مشقت بسیار و با وجود کمبود مکانیک و وسایل یدکی، آنها را برای جنگ آماده می کرد.
در آن شرایط که بنی صدرخائن به نیروهای مردمی وقعی نمی گذاشت و در مورد آنان کارشکنی هم می کرد، سرگرد اقارب پرست شب و روز خود را با ما می گذراند و همیشه در فکر ما بود. از این رو، سرگرد اقارب پرست برای این که ارادت خود را نشان دهد، فرماندهی گردان زرهی را به عهده ی یکی از برادران جهادگر اهل نجف آباد اصفهان، به نام برادر قادری گذاشته بود. قادری هم بعدها شهید شد.
شهید اقارب پرست همیشه عقیده داشت ارتشی می تواند مقاوم باشد که نیروهای مردمی در آن حضور مستمر داشته باشند.
در 20 /10 /1359، لشکریان اسلام با حرکتی جانانه به قلب صفوف کافران بعثی یورش بردند. من نیز در این حرکت در کسوت نیروهای مردمی شرکت داشتم. در این حمله که تا صبح به طول انجامید، توانستم مواضع دشمن را
در هم بشکنیم و تعدادی از سنگره خاکریز دشمن را هم به تصرف درآوریم، اما پیروزی در این مرحله دوام نداشت. روز بعد به علت خیانت یکی از فرماندهان بنی صدر، ما مجبور شدیم پس از دادن تلفات و شهدای زیاد، عقب نشینی کنیم.
فردای روز عقب نشینی، آن زمان که تازه سپیده زده بود، در یکی از سنگرها سرگرد اقارب پرست را دیدم که تیر به گلویش اصابت کرده و خونریزی شدید داشت! گلویش را بستم و درصدد برآمدم که فکری برای انتقالش به خارج از جبهه بکنم که در همان حال سوار یک تانک غنیمتی شد و شروع به شلیک به طرف مواضع آنان کرد! دقایقی بعد که دیگر بی حال شده بود و رمقی در او نبود به بیمارستان انتقالش دادند.
مدتی از او خبر نداشتم تا این که در تهران او را ملاقات کردم. در اداره ی دوم ارتش مسئولیتی گرفته بود. پیش از این که با او رو به رو شوم، با خود فکر کردم از کجا معلوم که مرا بشناسد. به اتاقش که پا گذاشتم، با همان روحیه ی قبلی و با تواضعی وصف ناپذیر از من استقبال کرد. اشک چشم هایش را پوشانده بود و سرش را پایین گرفته بود. می گفت:
((از شما و همه ی بسیجی ها خجالت می کشم که اینجا نشسته ام! خدا شاهد است که به من تکلیف کرده اند که اینجا بمانم، اما بدان که هر طور شده دوباره به جبهه باز می گردم)).
چند ماه بعد، در عملیات ((فتح المبین)) به کمک ما آمده بود. روزی که او را دیدم سر از پا نمی شناخت. بعد از این عملیات، مسئولیت لشکر 92 زرهی را به عهده گرفت.
او به همه عشق می ورزید؛ درجه دار و بسیجی و سرباز را فرق نمی گذاشت.
افراد زیر نظرش هم به شدت او را دوست داشتند. او بعد از پذیرفتن این مسئولیت از بچه های سپاه و نیروهای باقی مانده از نبردهای خرمشهر دعوت به عمل آورد که با او همکاری کنند و این دعوت با جان و دل پذیرفته شد.
او که تا اخرین روز حیات به خدا و بندگان مومنش عشق می ورزید، سرانجام در آبان 1363 هنگامی که در حال رفت و آمد و سرکشی به مواضع تحت فرماندهی اش بود بر اثر انفجار خمپاره دشمن همراه با چند تن از یارانش به لقا الله پیوست.
بدین سان شهیداقارب پرست که طی چهارسال نبرد همواره در حال خدمت مخلصانه به جمهوری اسلامی، امام و امت شهیدپرور بود در این مسیر جانش را هم تقدیم کرد و با شهادتش پیروزی نزدیک و سرافرازی دلاوران اسلام را نوید داد. یاد او و همه دلاوران شهید اسلام گرامی باد!