پدر و مادرش اهل قم و محله پامنار بودند. از ابتداي زندگيشان با فقر و تنگدستي شروع كردند. پدرش چرخ تافي داشت و در فصلهاي تابستان بستني فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صداي خوبي هم داشت به او « حسين بلندگو» هم ميگفتند. مادرش اول زندگي چند تكه طلا داشت. آنها را فروخت و ۱۰۰ متر زمين خريدند و شروع كردند با شوهرش به ساختن. او خشت ميگذاشت و همسرش گل ميماليد، خانه را نيمه كاره سرپا كردند و رفتند مشغول زندگي شدند؛ يک زندگي ساده و باصفا و خوب.
خانه باصفا
با خانه نيمساز هم ميساختند و براي تابستان مشكلي نداشتند ولي زمستان به مشكل بر ميخوردند. درآمد مرد خانه فقط خانه را كفايت ميكرد. زن خانه شروع كرد به قالي بافتن. آن روزها من و تويي نبود بين زن و شوهرها. يکدل و همراه بودند در تمام مشکلات. زن خانه يك قالي بافت، خانه را كاه گل كردند. يكي ديگر بافت، برق كشيدند. يكي ديگر را بافت و لوله كشي آب كردند، بالاخره با هزار مشقت يك خشت و گل روي هم گذاشتند تا اينكه خدا « محمدرضا»را به آنها داد و به بركت قدمش وضع زندگيشان كمي بهتر شد و توانستند منزلشان را در همان محل عوض كرده و تبديل به احسن كنند. خانه شان هر جا که بود و هر شکل که داشت باصفا بود، بس که دلهاشان مهربان بود و آدمهاي باخدايي بودند...
مرد کوچک
محمدرضا در سال ۱۳۴۶ به دنيا آمد و با آمدنش برکت باريد انگار به زندگي باصفاي پدر و مادرش. رزق و روزي پدرش خيلي رونق گرفت. محمدرضا خيلي بچه زرنگ و كنجكاو و با استعدادي بود. در هر کاري خودش را وارد ميکرد، خصوصاً اگر کار سخت بود. ميخواست همه چيز را ياد بگيرد. بسيار مهربان و غمخوار بود. هميشه كمك حال مادرش بود و نميگذاشت يك لحظه مادرش دست تنها بماند. هميشه دوست داشت به همه كمك كند. يازده ساله بود كه پدرش از دنيا رفت و محمدرضا شد مرد کوچک خانه. مادرش وقتي گريه ميكرد او را دلداري ميداد و ميگفت: گريه نكن، من هم گريه ام ميگيرد. براي مرد هم خوب نيست گريه كند. بابا رفت. من كه هستم.
طبيب اصلي
دوران كودكي محمدرضا شيطنتهاي كودكانه خاصّ خودش را داشت. همه را با خود مشغول ميكرد، در منزل قديمي كه بودند ايوان كوچكي داشتند كه پلههاي آن به آب انبار منتهي ميشد، محمدرضا که ميخواست سيم برق را داخل پريز كند، برق او را گرفت و با شدت از بالاي پلههاي ايوان به پايين پلههاي آب انبار پرت شد. مادرش تنها بود و پايش هم شكسته بود و در اتاق زمينگير شده بود وبه هيچ وجه نميتوانست از جايش بلند شود. شروع كرد به يا زهراء و يا حسين گفتن. همسايهها را صدا ميزد كه تصادفاً خواهرش وارد خانه شد. با گريه و التماس از او خواست محمدرضا را از پلههاي آب انبار بالا بياورد، وقتي بچه را آوردند چهره اش سياه و كبود شده بود و به هيچ وجه حركت و تنفس نداشت.
او را بردند به سمت بيمارستان. يك بقال در محله بود به نام سيد عباس.
در بين راه خواهرش را با بچه روي دست ديده بود بعد از شنيدن ماجرا بچه را بغل كرده بود. او سيد باطن دار و اهل معرفت و صاحب نفسي بود. سيد عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع كرد چند سوره از قرآن را خواندن که به يكباره محمدرضا چشمانش را باز كرد و كاملاً حالش عوض شد. سيد گفته بود: نيازي به دكتر نيست، طبيب اصلي او را شفا داده است.
هزار تا صلوات
۱۴ سال داشت که آمد و تقاضاي جبهه كرد. ناراحت بود و ميگفت مرا قبول نميكنند و ميگويند سن شما كم است، بايد ۱۵ سال تمام داشته باشيد. مادر به او ميگفت: صبر كن سال بعد انشاءالله قبولت ميكنند. ولي محمدرضا براي رفتن به جبهه لحظهشماري ميکرد و صبر نداشت و ميگفت: آنقدر ميروم و ميآيم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد.
بالاخره هم شناسنامه اش را گرفت و دستكاري كرد و يک سال به سن خود اضافه كرد. به مادرش ميگفت: مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان عجلالله فرجه كردم تا قبولم كنند. با اصرار زياد به مسئول اعزام، بالاخره براي اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نميشناخت.
سبزقباي مخلص
خيلي تودار و مظلوم بود. تا لازم نميشد حرفي را نميزد و كاري را انجام نميداد. مخلص بود و يکرنگ. مثلاً حتي مادرش بعد از دو سال فهميد که به سپاه رفته و پاسدار شده است. يك روز لباس سبزي به خانه آورد و به مادرش گفت كه شلوارش را كمي تنگ كند. و مادرش تازه بعد از کلي پرس و جو فهميد محمدرضا پاسدار شده است! دوست داشت كسي از اين موضوع با خبر نشود.
خدا با ماست
مادر به او ميگفت: من تنها شدم، نميگويم قيد جبهه را بزن ولي بيا برويم خواستگاري و يك دختر خوب و مؤمنه پيدا كنيم، هم مونس من باشد، هم شريك زندگي تو.
محمد رضا با خنده جواب ميداد كه خدا يار بي كسان است. زنم يك تفنگ است و همينطور خانه ام، سنگر.يك متر بيشتر نيست، ساخته و آماده نه آهن ميخواهد نه بنا!
ميگفت: غصه تنهايي را نخور. خدا با ماست...
چطور من را نشناختي؟!
در خانه تلفن نداشتند. محمدرضا به خانه همسايه زنگ ميزد و جوياي حال مادرش ميشد. يك روز عيد، تماس گرفته بود. وقتي مادرش رفت پاي تلفن ديد صدايش خيلي نزديك است. وقتي پرسيد: محمدرضا کجايي؟گفت: قم هستم. و از مادرش خواست گوشي را به خواهرش بدهد. به خواهرش گفته بود: من زخمي شده ام و در بيمارستان گلپايگاني هستم. مادر را با احتياط براي ديدنم بياوريد.
وقتي وارد بيمارستان و بخش مجروحين شدند، يك جوان نشسته روي يك ويلچر روبروي مادرسبز شد. مادر دستپاچه بود تا محمدرضا را زودتر ببيند. به آن جوان گفت: شما محمدرضا شفيعي را ميشناسي؟
آن جوان گفت: شما اگر او را ببينيد ميشناسيدش؟ مادر جواب داد: او پسر من است. چطور او را نشناسم؟! جوان گفت: پس مادر! چطور من را نشناختي؟! يكدفعه مادر گريه اش گرفت، بغلش كرد.
خيلي ضعيف شده بود و صورتش لاغر شده بود و ظاهراً خون زيادي از او رفته بود. سر و صورتش سياه شده بود، مادرش با ناراحتي گفت: عزيزم چي شده؟ محمدرضا با همان آرامش شگفت انگيز هميشگي اش گفت: چيزي نيست، يك تيغ كوچك به پايم فرو رفته. مهم نيست. دكترها بيخودي شلوغش ميكنند.
بعدها مادرش فهميد يك تركش بزرگ از سر پوتين وارد شده پايش را شكافته و از انتهاي پوتين خارج شده بود.
نذر مادر
ارتباط عميق و توسل روحاني – معنوي عجيبي به امام زمان عجلالله فرجه داشت. پايش هم كه پس از سه سال حضور در جبهه مجروح شد، خود امام زمان عليه السلام شفايش داد. چهار عمل روي پايش انجام دادند اما دكترها گفته بودند، اصلاً فايدهاي نكرده است، بايد ۵ يا ۶كيلو وزنش را كمتر كند.
وقتي به مادر گفت، او خيلي ناراحت شد، بعد هم هزار تا صلوات نذر کرد. از مال دنيا هم دو تا قاليچه بيشتر نداشت که يکي را نذر خوب شدن پاي محمدرضا کرد. محمدرضا رفت جمكران آمد، گفت: مادر، غصه نخور!
رفته بود پيش پزشك براي ويزيت مجدد، که دکتر گفته بود اين پاي ديروزي نيست.
چشم به راه من نباشيد
چند روز بيشتر از وداع محمدرضا نگذشته بود كه شب در عالم خواب مادرش او را ديد...
در خواب مادر محمدرضا از در خانه داخل آمده بود. يك لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در كه آمد يك شاخه گل سبز در دستش بود ولي جلوي مادركه آمد يك بقچه سبز كوچك شد. سه مرتبه گفت: مادر برايت هديه آوردم.
مادرش گفت: چطوري پسرم؟ اين بار چرا اينقدر زود آمدي؟!
گفت: مادر عجله دارم، فقط آمدم بگويم ديگر چشم به راه من نباشيد!
صبح كه مادر بيدار شد از خودش پرسيد چه اتفاقي افتاده است؟ شايد ديشب حمله و عمليات بوده است. با دامادش تماس گرفت و قصه را گفت.
دامادش خواب را خيلي تاييد نكرد. دوباره شب بعد مادر همين خواب را ديد. محمدرضا گفت: ديگر چشم به راه من نباشيد! وقتي براي بار دوم به دامادش گفت، رفت سپاه و پرس و جو كرد ولي خبري نبود. از آنها خواستند يك عكس و فتوكپي شناسنامه را پست كنند براي صليب سرخ، كه آنها هم همين كار را كردند...
شهادت
محمدرضا از نيروهاي واحد تخريب لشکر علي ابن ابيطالب عليه السلام بود. عمليات کربلاي ۴ آخرين عمليات او بود. بعد از ۵ سال حماسه آفريني در جبهههاي حق عليه باطل در عمليات كربلاي ۴ مجروح و سپس اسير شد. ۱۱ روز شكنجه سربازان دشمن را تحمل كرد تا عاقبت در تاريخ ۱۴دي ماه ۱۳۶۵ به شهادت رسيد.
دوستانش ميگفتند به سختي مجروح شد و پيکرش جا ماند. اينطوري بود که محمدرضا شفيعي به جرگه شهداي گمنام پيوست. برخي ميگفتند او اسير شده چون دوستاني که در کنار او بودند همگي اسير شدند، اما خانواده اش چشم انتظار او بودند...
به آنها اطلاع دادند كه محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از ۱۰ روز اسارت به شهادت رسيده و جنازه او را در قبرستان الكخ مابين دو شهر سامرا و كاظمين دفن كردهاند...
جگرم ميسوزد
دوستي داشت به نام محسن ميرزايي از مشهد كه با هم زخمي و اسير شده بودند و او بعدها آزاد شد. بعدها همين محسن ميرزايي تعريف کرده بود: محمدرضا تركش توي شكمش خورده بود، زخمي داخل كانال افتاده بودند، قرار بود بعد از چند ساعت آنها را به عقبه منتقل كنند ولي زودتر از نيروهاي كمكي، عراقيها رسيدند و آنها را اسير و به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل کردند. هر دو حالشان وخيم بود، ولي محمدرضا به خاطر زخم عميق شكمش خيلي اذيت ميشد. در روزهاي اول از او خواسته بودند به امام خميني رضوان الله عليه و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگويد ولي محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقي به صدام فحش و ناسزا گفته بود. بعد زده بودند توي دهنش كه يكي از دندانهايش شكسته بود. پزشكان دستور داده بودند به خاطر زخم عميقي كه داشت به هيچ وجه آب به او ندهند.
روز آخر خيلي تشنهاش شده بود، به محسن ميگفت: محسن من مطمئنم شهيد ميشوم، انشاءالله ما پيروز ميشويم و تو آزاد ميشوي و بر ميگردي كنار خانواده ات، تو با اين نام و نشان به خانه ما ميروي و ميگويي من خودم ديدم محمدرضا شهيد شد؛ ديگر چشم به راهش نباشيد.
بعدها كه برادر ميرزايي بعد از ۴ سال آزاد شد، به منزل محمدرضا آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برايشان تعريف كرد... ميگفت روز آخر محمدرضا خيلي تشنهاش بود، يك لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روي زمين ميكشيد تا آب بنوشد. در بين راه افتاد و به شهادت رسيد. به لطف خدا و عنايت اهل بيت عليهم السلام در همان لحظه از صليب سرخ براي بازديد از اردوگاه آمده بودند. با اين صحنه كه مواجه شدند از جنازه عكس گرفتند و شماره زدند. او را براي تدفين بردند.
اين برادر ميگفت: لحظههاي آخر خيلي دلم آتش گرفت. محمدرضا داد ميزد، فرياد ميزد: جگرم ميسوزد. ولي من نميتوانستم به او آب بدهم. آخرين جمله را گفت و رفت. گفت: « فداي لب تشنه ات يا اباعبدالله.»
زائر غريب
وقتي مادر محمدرضا به زيارت عتبات عاليات مشرف شد، عكس و شماره قبر محمدرضا را برداشت و با توكل به خدا راهي شد به اميد آنکه به زيارت محمدرضايش برود. وقتي رسيدند به هر كسي از مأمورين التماس ميکرد تا بگذارند شده حتي يك ساعت بر سر قبر محمدرضا برود، قبول نميكردند و او را منع ميكردند و ميترسيدند خبر به استخبارات برسد. پسر برادرش همراهش بود، او كمي عربي بلد بود، با يكي از رانندگان صحبت كردند و ۲۰ هزار تومان پول نقد به او دادند تا آنها را به قبرستان الكخ رساند و رفت. عكسهاي شهدا را نزده بودند ولي طبق آدرسي كه داشت قبر را پيدا كرد. رديف ۱۸، شماره ۱۲۸. لحظه به ياد ماندني بود، مادر بي تاب بود و خودش را بر روي مزار انداخت. به محمدرضا گفت: شب اول خواب ديدم گلزار بودي، دلم ميخواهد پيش من بيايي... خيلي التماس كرد و بعد از آن در كربلا سيدالشهداء عليه السلام را به جوان رعنايش علي اكبر عليه السلام قسم داد تا فرزندش را به وي برگرداند...
مسافر کربلا
دو سال از سفر عتبات گذشته بود که يك روز اخبار اعلام كرد ۵۷۰ شهيد را به ايران باز گرداندند. مادر محمدرضا با خودش گفت: يعني ميشود بچه من هم جزو اينها باشد؟!... داشت پرس و جو ميکرد که در زدند: منزل شهيد محمدرضا شفيعي؟
گفت: بله محمدرضاي من را آورديد!
گفتند: مگر به شما خبر دادند كه منتظر او هستيد؟! مادر گفت: سه چهار شب قبل خواب ديدم پدرش آمد به ديدنم با يك قفس سبز و يك قناري سبز و گفت اين مژده را ميدهم بعد ۱۶ سال مسافر كربلا بر ميگردد.
آن برادر سپاهي گفت: بعد ۱۶ سال جنازه محمدرضا صحيح و سالم است و هيچ تغييري نكرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه سلام الله عليها است. (۴مرداد ماه ۱۳۸۱)
بعد از شانزده سال
وقتي مادر وارد سردخانه شد پاهايش سست شده بود، بالاخره او را ديد؛ محمدرضايش را. نوراني و معطر بود، موهاي سر و محاسنش تكان نخورده بود، چشمهايش هنوز با مادرش حرف ميزد، بعثيهاي متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا براي از بين رفتن اين بدن آن را ۳ ماه زير آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود، فقط بدنش زير آفتاب كبود شده بود، حتي ميگفتند يك نوع پودري - آهک و ديگر مواد فاسد کننده - هم ريخته بودند ولي اثر نكرده بود. بعدها ميگفتند لب مرز، هنگام مبادله شهدا، سرباز عراقي با تحويل دادن جنازه محمدرضا گريه ميكرده و صدام را لعن و نفرين ميكرده كه چه انسانهايي را به شهادت رسانده است. مادر، دو ركعت نماز شكر خواند و آماده تشييع شد...
مبادا در غفلت بميريد
وصيتنامه شهيد محمد رضا شفيعي « بسم الله الرحمن الرحيم. يا اَيتُها النَفسُ المُطمَئِنَه اِرجِعي اِلي رَبِک راضيه مَرضيه فَادخُلي في عِبادي و ادخُلي جَنّتي. به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان، درهم کوبنده کاخ ستمگران. او که عالم هستي را از هيچ آفريد و همه را از حکمتش تعادل بخشيد. و با سلام و درود بي کران بر تمامي رهروان راه حسين عليه السلام. آنان که در اين راه قدم نهادند و گلوي خود را با شربت شيرين شهادت، تر کردند و جان خود را فداي اسلام و قرآن نمودند. « ما بندگان خدا هستيم و در راه او قيام ميکنيم اگر شهادت نصيب شد، سعادت است».
اينجانب محمدرضا شفيعي فرزند مرحوم حسين شفيعي لازم دانستم که چند سطر وصيتي با امت حزب الله داشته باشم. و حال که وقت آزاد شدن من از قفس دنيوي رسيده است لازم دانستم که به جهاد در راه خدا بپردازم که اگر به درگاه باريتعالي قبول گرديد به سوي زندگي سعادتمند و جاويد ديگري پر بکشم.
من يکي از بسيجيهايي هستم که براي اجراي احکام اسلام به جهاد پرداخته ام و از ريخته شدن خونم در اين راه باکي ندارم. چون راه، راه انبيا و اولياي خداست و بايستي پيروي از شهيد تشنه لب کربلا نمود: « اِن کانَ دينِ محمدٍ لَم يستَقِم اِلا بِقَتلي فَيا سُيوفَ خُذيني ». بعد از شهادت من اين سعادت را جشن بگيريد که سنگر خونين من حجله دامادي من بوده است و ما شهادت را جز سعادت نميدانيم. چون شهادت ارثي است که از انبيا به ما رسيده است.
سفارش من به کساني که اين وصيت نامه را ميخوانند اين است که سعي کنيد که يکي از افرادي باشيد که هميشه سعي در زمينه سازي براي ظهور صاحب الامر عجلالله فرجه دارند و بکوشيد اول خود و بعد جامعه را پاک سازي کنيد و دعا کنيد که اين انقلاب به انقلاب جهاني آقا امام زمان عليه السلام متصل شود. پس اگر ميخواهيد دعاهايتان مستجاب شود به جهاد اکبر که همان خودسازي دروني است بپردازيد.
اي برادر و خواهر مسلمان، بدان که با شعار در خط امام بودن ولي در عمل دل امام را به درد آوردن، وظيفه انساني و اسلامي ما نيست.
اي برادران، ما که هنوز خود را نساختهايم و تمام کارهايمان اشکال دارد چگونه ميخواهيم ديگران را بسازيم و انقلابمان را به تمام جهان صادر کنيم؟ در کارها از خود محوري و تفسير کارها به ميل خود بپرهيزيم و سعي در خودسازي داشته باشيم و خيال نکنيم با کمي فکري که داريم، فکرمان از همه بالاتر است و از همه خودساخته تر و خلاصه نظرمان بهتر است.
برادران گرامي و ملت شهيد پرور، هميشه از درگاه خداوند بخواهيد که به شما توفيقي عنايت فرمايد که بتوانيد در خط امام عزيزمان و براي رضاي خدا گام برداريد.
اي جوانان، نکند در رختخواب ذلت بميريد که حسين عليه السلام در ميدان نبرد شهيد شد و مبادا در غفلت بميريد که علي عليه السلام در محراب عبادت شهيد شد و مبادا در حال بي تفاوتي بميريد که علي اکبر در راه حسين عليه السلام و با هدف شهيد شد.
و اي مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگيري کنيد که فرداي قيامت در محضر خدا نميتوانيد جواب زينب سلام الله عليها را بدهيد که تحمل داغ ۷۲ شهيد را نمود. همه مثل خاندان وهب جوانانتان را به جبهههاي نبرد بفرستيد و حتي جسد او را هم تحويل نگيريد، زيرا مادر وهب فرمود: پسري را که در راه خدا داده ام پس نميگيرم و از خواهران گرامي تقاضامندم که از فاطمه سلام الله عليها، يگانه سرور زنان سرمشق بگيريد و حجاب اسلامي خود را رعايت فرماييد.
اميدوارم روزي فرا رسد که همه ملت از زن و مرد و تا جوان و کودک به وظيفه اسلامي خود آشنا شوند و مرتکب گناه نشوند. در آخر از مادر گرامي خودم حلاليت ميطلبم و اميدوارم از زحماتي که براي من کشيد مزد آن را از زينب سلام الله عليها بگيرد و اميدوارم همچون ديگر خانواده شهدا استوار و مقاوم بمانيد و کاري نکنيد که دشمنان را شاد کند.
اي جوانان عزيز و ارجمند همانطور که امام فرمود: من چشم اميدم به شماست. پس شما هم به نداي هل من ناصر حسين زمان لبيک بگوييد و به سوي جبههها حرکت کنيد و نگذاريد اسلام و قرآن بي ياور بماند.... والسلام. ما بندگان خدا بدنيا آمدهايم تا توشهاي براي آخرت جمع آوري نماييم و به سوي زندگي جاويد پر بکشيم.« الهي تا ظهور دولت يارخميني را براي ما نگه دار» آمين. محمدرضا شفيعي. ۲۵/۱۲/۶۴
ميگويند...
ميگويند محمدرضا هميشه با وضو بود، با خدا بود، هيچ گاه نمازش ترك نشد، مسجد جمكرانش هميشگي بود. روضه امام حسينش ترك نميشد، همه اشكهايشان را با چفيه پاك ميكردند ولي او با دستش اشكهايش را به سر و صورتش ميكشيد. گاهي هم كه آب نبود، آب جيرهبندي شده و سهم آشاميدنش را جمع ميكرد و با آن غسل جمعه ميكرد. هميشه امر به معروف ميكرد... ميگويند شايد همينها بود که پيکرش بعد از شانزده سال سالم برگشت.
انگشتر متبرک
سر تشييع جنازه، مادر كنار قبر محمدرضا نشسته بود. ديد آقايي لباس بلندي پوشيده و چفيه به گردنش. دو متري با او فاصله داشت، گفت: مادر شفيعي، يك قدمي بيا جلوتر. مادر رفت. يك انگشتر عقيقي به او داد و گفت محمدرضا خيلي تبرك است، اين انگشتر را به او بماليد. مادر هم داد انگشتر را به صورت و بدن محمدرضا ماليدند. گفتند: آن حيف است كه با پيكر دفن شود، ببريد منزل براي شفاي مريض.
مادرش گفت: اين براي آن آقاست. براي من نيست كه! آمد تا انگشتر عقيق را به صاحبش برگرداند، هرچه گشت آن آقا را پيدا نكرد. از آن روز به بعد انگشتر نزد او ماند. هركسي كه آمده، براي شفا از آبش دادند، شفا يافته و حاجت گرفته است... هم اينک پيکر مطهر محمدرضا در گلزار شهداي علي ابن جعفر قم آرام گرفته است.