اولين آزاده شهيد دفاع مقدس شكارچي تانك بود

کد خبر: ۲۰۲۷۸۰
تاریخ انتشار: ۲۴ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۶ - 12February 2013
مرحوم سيدعلي‌اكبر ابوترابي، سيد آزادگان خطاب به پدر شهيد تركاشوند مي‌فرمايد: «فرزند شما سه مقام دارد. اول اينكه اسارت را تحمل كرد. دوم به افتخار جانبازي نائل گشت و سوم شهادت كه حقش بود و نصيبش شد.» شهيدي كه سردار علي فضلي در خصوص او مي‌گويد: «اين شهيد بزرگوار به آن چيزي كه هدف و حقش بود، رسيد و خدا خواسته او كه شهادت بود را اجابت كرد.» جنگ كه شروع شد از خانواده تركاشوند كسي تعلل نكرد. همه براي اعزام پيشقدم شدند. سه برادر تركاشوند همراه پدرشان چهار نفر از اعضاي يك خانواده‌ بودند كه در زمان جنگ حضوري فعال در جبهه‌ها داشتند اما يكي از برادرها با بقيه كمي فرق داشت. شجاعت، رشادت‌، صبر و استقامت مثال‌زدني شهيد بهروز تركاشوند باعث شد تا نام و خاطره اين شهيدبزرگوار يكي از برگ‌هاي طلايي و زرين دوران دفاع مقدس باشد. دقايقي پاي صحبت‌هاي بهزاد تركاشوند برادر شهيد بهروز تركاشوند نشسته‌ايم تا برگه‌هايي از زندگي اولين شهيد آزاده جنگ تحميلي را با هم مرور كنيم.

دوران كودكي
شهيد بهروز تركاشوند در خانواده‌اي پنج نفره در سال ۱۳۴۷ و در شهر اراك به دنيا آمد. به دليل شغل نظامي پدر، خانواده تركاشوند همواره در سفر به شهرهاي مختلف كشور بود. مدام در حال كوچ از اين شهر به آن شهر بودند. بعد از تولد بهروز و اقامتي موقت در شهر اراك، خانواده عزم رفتن به قم مي‌كنند و بعد از مدتي به شهر سمنان مهاجرت مي‌كنند و در آرادان و گرمسار ساكن مي‌شوند. بعد از اين جابه‌جايي‌ها، پدر خانواده به شهرستان ورامين مي‌رود و ديگر ساكن آنجا مي‌شود. ورامين مقصد آخر خانواده است و اين شهري است كه در آن دوران رشد، شكوفايي و پويايي بهروز تركاشوند شروع مي‌شود. او دوران نوجواني‌اش را در اين شهر مي‌گذراند و شخصيت اصلي‌اش در اين شهر شكل مي‌گيرد. شهيد بهروز تركاشوند از همان دوران كودكي شخصيت مردانه و استقلال‌طلبي داشت. دوست داشت دستش در جيب خودش باشد و خودش خرجش را دربياورد. همراه برادرش و چند تن از دوستانش كه آنها هم بعدها شهيد شدند چند چرخ دستي مي‌خرند و با آن در دشت‌هاي شني ورامين مشغول كانال‌سازي مي‌شوند. صبح‌ها باروبنديل خود را مي‌بستند و كار را شروع مي‌كردند. بهروز در خلال اين كارها، مدتي روزنامه هم مي‌فروخت. آن زمان روزنامه كيهان فروش خوبي داشت و بهروز با اطلاع از اين موضوع به فروش روزنامه كيهان در شهر مي‌پرداخت. با پولي كه جمع كرده بود توانست كمك‌حال پدر باشد و قسمتي از جهيزيه خواهرش را تهيه كند. او از اين حس مردانه، احساس خوشحالي و غرور مي‌كرد.

روزهاي انقلاب
بهروز كار و درس را همزمان با هم مي‌خواند كه روزهاي پرتنش انقلاب فرارسيد. درگيري‌هاي مردم با ارتش اوج گرفته بود. هر روز خبري از تعداد كشته‌ها مي‌رسيد. بهروز ۱۰، ‌۱۲ ساله بود كه اين روزها را تجربه مي‌كرد. كودكي با جثه‌اي كوچك و ضعيف كه مي‌خواست در فعاليت‌هاي انقلابي شركت كند و از ديگر انقلابيون عقب نيفتد. سنش كم بود اما سعي مي‌كرد در مراسم‌هاي مختلف آن زمان شركت كند. همراه برادرش فعاليت‌هاي انقلابي‌ را در مسجد محل زندگي‌شان ادامه مي‌دادند. خانواده خيلي نگران بهروز بودند. او هنوز در سني نبود كه بتواند از خودش دفاع كند. هرگاه در ورامين صداي تيراندازي شنيده مي‌شد خانواده خيلي نگرانش مي‌شدند، ولي بهروز با وجود كوچكي جثه‌اش، خيلي زرنگ و سريع بود. حواسش به همه چيز بود. سعي مي‌كرد بيشتر در همان ورامين بماند و كمتر به تهران برود. در ورامين درگيري‌هاي جسته و گريخته‌اي وجود داشت. بعد از قيام ۱۵ خرداد و شهيداني كه اين شهر داد، ورامين حسابي بر سر زبان‌ها افتاده بود، لذا در بحبوحه شلوغي‌هاي انقلاب دو هليكوپتر از گارد شاهنشاهي در ورامين روي زمين مي‌نشيند و گاردي‌ها براي مقابله با مردم آنجا پياده مي‌شوند. قرار است تا در سطح شهر ورامين پراكنده ‌شوند تا از برگزاري تظاهرات و راهپيمايي جلوگيري كنند. درگيري‌ها در اين شهر بالا مي‌گيرد. صداي تيراندازي‌هاي پشت سر هم شنيده مي‌شود. خبر مي‌رسد كه چند نفري در ورامين شهيد شده‌اند. از آن طرف پدر بهروز هم ارتشي بود و زماني كه مردم پاسگاه مورد خدمت پدر شهيد را گرفتند، پدرش با استقبال مردم انقلابي مواجه مي‌شود. مردم به همراه حاج آقا محمودي امام جمعه ورامين با دسته گلي از او استقبال مي‌كنند و روي دست ‌چرخانده مي‌شود. از آن زمان به بعد پدر بهروز يكي از مبارزان فعال انقلاب مي‌شود. پاسگاه هم دست مردم مي‌افتد و اداره آنجا را مردم بر عهده مي‌گيرند.

ديدار دو برادر در جنگ
بهروز درسش را تا اول نظري در مدرسه شهيد شيرازي مي‌خواند. مي‌خواهد درسش را ادامه دهد و در نظام جديد و نوپايي كه در كشورش شكل گرفته مفيد واقع شود، ولي حمله عراق به ايران كمتر از دو سال از پيروزي انقلاب تمام معادلات را به مي‌ريزد. حالا همه بايد براي رفتن به جبهه و دفاع از كشور بسيج شوند. بهروز هم از افرادي است كه مي‌خواهد قيد همه چيز را بزند تا در جبهه حضور داشته باشد. درسش را نيمه‌تمام مي‌گذارد. از طريق بسيج آموزش‌هاي لازم و مقدماتي را مي‌بيند. با خانواده خداحافظي مي‌كند و كوله‌بار سفر به غرب كشور را مي‌بندد. اولين اعزامش در سال ۶۲ به كردستان است. قرار است عازم كردستان شود. آن زمان هر كسي را به كردستان نمي‌فرستادند و كساني كه زبده و زرنگ بود‌ه‌اند به غرب كشور فرستاده مي‌شدند. هفت ماهي در كردستان مي‌ماند و مي‌جنگد تا اينكه بهزاد، يكي از برادرانش در سال ۶۳ به كردستان اعزام مي‌شود. بهروز از اين موضوع بي‌اطلاع است. دو برادر بي‌خبر از هم يك روز به طور ناگهاني در چادري همديگر را ملاقات مي‌كنند و فقط مات و مبهوت حدود ۲۰ ثانيه همديگر را نگاه مي‌كنند كه اشك شوق در چشمان‌شان حلقه مي‌زند و سرازير مي‌شود. همديگر را در آغوش مي‌گيرند و خاطرات سال‌هاي نه چندان دور را مرور مي‌كنند. اما انگار قرار نيست دو برادر براي مدت زيادي در كنار هم باشند. نوبت به اعزام‌هاي بهروز به جنوب كشور فرار رسيده است. او مرتب براي انجام مأموريت و حفاظت از كشور راهي جنوب مي‌شود و يكي از آرپيجي‌‌زن‌هاي قهار گردان علي اصغر تيپ ۱۰ سيدالشهدا لقب مي‌گيرد. بچه‌هاي خط به او شكارچي تانك مي‌گويند و كم‌كم همه رزمنده‌ها او را با اين لقب مي‌شناسند.

شكارچي تانك‌ها
قبل از اينكه عمليات والفجر۸ شروع شود، بهروز دست به رشادتي مي‌زند كه زبانزد همه در منطقه مي‌شود. درگيري‌ و تبادل آتشي بين نيروهاي ايراني و عراقي رخ مي‌دهد. شرايط سختي براي نيروهاي ايراني به وجود آمده، شهيد تركاشوند تصميمش را مي‌گيرد، آرپيجي روي شانه‌هايش هست و شروع به پيشروي مي‌كند، جلو مي‌رود و شروع به زدن تانك‌هاي دشمن مي‌كند و يكي در ميان تانك‌هاي عراقي‌ها را منهدم مي‌كند. او حتي به تانك‌هاي شليك شده هم آرپيجي مي‌زد و وقتي دوستان دليل اين كار را مي‌پرسند، توضيح مي‌دهد كه در اين تانك‌ها عراقي‌ها هستند و من به كساني كه قصد كشتن بچه‌هاي ايراني را داشته باشند شليك مي‌كنم تا كاملاً از بين بروند. عمليات والفجر۸ شروع مي‌شود. مأموريت شهيد تركاشوند اين است كه در نزديكي پل كارخانه نمك تانك‌هاي عراقي را شكار كند. شروع به زدن آرپيجي مي‌كند. چند تانك را مي‌زند كه يك خمپاره زماني به بالاي سرش مي‌خورد و از ناحيه سر و كتف مجروح مي‌شود. در همان شلوغي‌ها يك روحاني با لباس و عمامه سفيد او را به عقب مي‌كشاند تا آسيب بيشتري نبيند. بهروز را به عقب برمي‌گردانند تا مداوا شود و براي بهتر شدن حالش به خانه برود. ۴۰ روز در بيمارستان نجميه بستري مي‌شود و زمان عيد به خانه مي‌رود. آن روز، روز سختي براي بچه‌هاي ايراني بود و تعداد زيادي از رزمندگان در آن روز به شهادت مي‌رسند. خود رزمندگان آن روزها را روز غم ناميدند. كساني كه زنده مانده بودند، مي‌ديدند كه چگونه دوستان خود را روي دستانشان تشييع مي‌كنند. شهيد تركاشوند مدتي را در خانه مي‌ماند و استراحت مي‌كند. ولي در خانه آرام و قرار ندارد. دلش پيش بچه‌ها در خط و جبهه است. هنوز بهبودي كامل پيدا نكرده دوباره قصد رفتن مي‌كند. پدر و مادر ش اصرار مي‌كنند كه تا بهتر شدن كامل جسمت بمان و بعد اعزام شو. ولي شهيد تركاشوند مرد ماندن است. مرد رفتن و جاري شدن است.

فصل اسارت
بعد از مجروحيتش از طريق لشكر ۱۰ سيدالشهدا(ع) اعزام مي‌شود. رزمندگان هنوز در غرب كشور با بعثي‌ها در جدال و نبردند. عراق يك عمليات زيگزاگي به سمت فكه مي‌كند و به سرعت به سمت فكه مي‌آيد. آنجا چند گردان از لشكر ۱۰ وارد صحنه مي‌شوند. اولين گردان به نام حضرت علي‌اصغر(ع) كه خط‌شكناني به فرماندهي حاج اسكندرلو بودند به دل دشمن مي‌زنند. بهروز تركاشوند هم در اين گردان است و پا به پاي ديگر بچه‌ها پيش مي‌رود. در منطقه‌اي به صورت نعل اسبي حركت مي‌كنند كه عراق حملات سنگيني را ترتيب مي‌دهد و به ‌شدت به بچه‌ها حمله مي‌كند. شهيد تركاشوند دوباره از همان ناحيه دست و صورت مجروح مي‌شود. رزمندگان مجبور مي‌شوند۲۰ روز را در زمين‌هاي داغ آنجا بمانند. بعضي از بچه‌ها در اين مدت شهيد مي‌شوند. بهروز تركاشوند همراه يكي از رزمنده‌ها به نام آقاي حيدري در كانالي بوده كه ناگهان بالا سر خود يك عراقي مسلح را مي‌بينند. دور و بر خود را به درستي نگاه مي‌كنند و متوجه مي‌شوند اطراف‌شان پر از عراقي است. بچه‌هاي ايراني اسلحه‌هايشان را روي زمين مي‌گذارند و خلع سلاح مي‌شوند. در مقابل آن همه نيروي عراقي هيچ كاري نمي‌توانستند انجام دهند. شرايط سختي براي رزمندگان رقم مي‌خورد. عراقي‌ها با قنداق اسلحه به سر بچه‌ها ضربه‌ مي‌زنند و قصد جان چند نفر را مي‌كنند. ولي فرماند‌‌هان بعثي اجازه نمي‌دهند كسي را بكشند. گويا فهميده‌اند به اسارت بردن ايرانيان ارزش بيشتري برايشان دارد. شهيد بهروز تركاشوند همراه چند رزمنده ديگر در تاريخ ۱۳/۲/۶۵ در فكه اسير مي‌شود.

روزهاي بي‌خبري
خانواده شهيد تركاشوند ۹ ماه بي‌خبر از وضعيت فرزندشان به سر مي‌برند. در اين مدت نه پيامي، نه خبري از وضعيت بهروز مي‌آيد. هر روز اسامي شهدا را كنترل مي‌كنند تا ببينند خبري از بهروز مي‌شود يا نه. ولي هيچ خبري نيست. احساس سختي است بي‌اطلاعي از فرزند. مادر در اين ۹ ماه هزار بار پيرتر و شكسته‌تر مي‌شود. روزها پشت هم، به سختي و به كندي گذر مي‌كنند تا اولين نامه‌ شهيد تركاشوند از اردوگاه رمادي ۱۰ عراق مي‌رسد. خانواده خوشحال از اين نامه، گويي هجراني دوباره برايشان شروع شده است. وقتي خبر اسارت فرزندشان را مي‌شنوند، مي‌فهمند بايد خودشان را براي روزهاي طولاني نديدن فرزند آماده كنند و به همين نامه‌هاي گاه و بيگاهش دلخوش باشند.

شورش در اردوگاه
شهيد تركاشوند در مدت اسارت مسئول و ارشد اردوگاه مي‌شود. به دليل بينش خوبي كه در تبيين و تحليل مسائل سياسي داشته، بچه‌هاي اردوگاه خيلي زود جذبش مي‌شوند و پاي سخنانش مي‌نشينند. در كنار اينها شجاعت و جسارتش باعث دلگرمي بقيه اسيران مي‌شوند. صدام در يك برنامه تلويزيوني قصد بهره‌‌برداري سياسي از اسيران ايراني را دارد و مي‌خواهد فيلمي تبليغاتي از اين اسيران در كربلا بسازد. در گير و دار ساختن فيلم، ناگهان شهيد تركاشوند شروع به سر دادن شعار مي‌كند. با صداي شهيد تركاشوند، ديگر اسيران شور مي‌گيرند و صداي شعار بچه‌ها فضاي بين‌الحرمين را پر مي‌كند. بعثي‌ها همان‌لحظه ۱۵ علامت پشت پيراهن شهيد تركاشوند مي‌زنند تا وقتي كه به آسايشگاه رسيد مجازات و تنبيهاتي برايش در نظر بگيرند.

رهايي از اسارت يا رهايي از بند دنيا!
شهيد تركاشوند نزديك پنج سال در عراق اسير مي‌ماند و در تاريخ ۶/۶/۶۹ به كشور بازمي‌گردد. براي خانواده روز بازگشت عزيزشان به كشور روز عجيبي است. بعد از سال‌ها ديدن چهره لاغر، ضعيف و تكيده فرزندانشان حس و حال عجيب و غريبي را به هر پدر و مادري مي‌دهد. مادر شهيد تركاشوند هم، طاقت ديدن جگرگوشه‌اش را پس از اين همه سال ندارد و از حال مي‌رود. برادران تا مدت‌ زيادي فقط مي‌گريند.
مردم خانواده شهيد تركاشوند را تا دم در منزل همراهي مي‌كنند و در طول مسير ۲۰ گوسفند را به پاي اين آزاده قرباني مي‌كنند. در خانه شهيد تركاشوند بر بالاي بام مي‌رود و با بدني لاغر و ضعيف كمي به عربي صحبت مي‌كند و به تحليل وضعيت عراق مي‌پردازد. به‌قدري قشنگ و شيوا براي مردم حرف مي‌زند كه همه هيجان‌زده شروع به فرستادن صلوات كردند.
فشار دوران اسارت و مجروحيت‌هايي كه در بدن شهيد تركاشوند به جا مانده بود او را بسيار ضعيف كرده بود. در روزهاي بعد از آزادي حال و روز خوبي نداشت. گاهي تشنج مي‌كرد و بر زمين مي‌افتاد، گاهي حتي ناي حركت و حرف زدن نداشت تا اينكه در تاريخ ۹/۹/۶۹ تنها سه ماه و سه روز بعد از پايان دوران اسارتش، آزادي واقعي را تجربه مي‌كند. صبح هنگام از خانه بيرون مي‌رود و هنوز فاصله زيادي از خانه دور نشده كه روي خط آهن مي‌افتد و به آرزوي هميشگي‌ و ديرينه‌اش، شهادت مي‌رسد. روحش در خط آهن به پرواز در مي‌آيد و شتابان به سوي جانان و معبودش حركت مي‌كند.
شهيد تركاشوند قبل از شهادت چند آرزو داشت. اولين آرزويش اين بود كه دوباره بتواند به وطن بازگردد و بوسه بر خاك وطن بزند. دومين آرزويش اين بود كه مادر را به مشهد ببرد و در آخر ازدواج كند و سنت حسنه پيامبر(ص) را به جا آورد. بعد از رسيدن و انجام اينها ديگر خواسته‌اي از خدا نداشت. دقيقاً قبل از شهادتش چيزهايي كه آرزويش را كرده بود محقق مي‌شود. به وطن بازمي‌گردد، مادر را به مشهد ‌برد و هنوز يك ماهي از ازدواجش نگذشته بود كه به شهادت مي‌رسد.

احمد محمد تبريزي
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار