به گزارش خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس، پایان جنگ درست روزی بود که میکائیل احمدزاده به دست نیروهای عراقی افتاد. دو سال و چند ماه خاطرات آزاده و جانباز دفاع مقدس در قالب کتابی ۱۹۳ صفحه ای از خاطرات دوران اسارت می گوید. خاطراتی که لحظه های سخت اسارات را با زبانی شیوا بیان می کند تا سندی محکم بر دیگر جنایات صدام و ارتش بعث عراق علیه رزمندگان اسلام باشد.
در قسمتی از کتاب می خوانیم:
هنوز یک کیلومتر دور نشده بودیم که یک جنازه در۷۰ یا ۸۰ متری کنار جاده توجه مرا جلب کرد. به نظرم آمد که در اثر بمباران شهید شده باشد. سربازی بلندقامت، نیم برهنه و به پهلو بر خاک افتاده بود. پای چپش بر زانو خم بود؛ آنچنان که گویی در لحظهی مرگ یک بار دیگر کوشیده بود که برخیزد. قمقمه ی آبش آنسوتر بر خاک افتاده بود و تیغه ی سرنیزه ی او در آفتاب برق میزد. از کنار لب پایینی اش بر گونه ی راست، آنجا که رنگی به سان شکوفه ی بادام داشت، چندین رشتهی ارغوانی شرابه ی خون فروریخته بود. لب بالایش دریده بود، اما انگار هنوز میشد زمزمه آن لبها را که در گذشته لحنی پرشور و افسونگر داشتند، شنید. از کلاه قرمزش پیدا بود که سرباز گردان زرهی است. جز این هم نشانهای دیگر نداشت.
در قسمتی دیگر آمده است:
در سنگر دیده بانی با مسئولان عملیات و بیسیمچی ها مشغول هدایت عملیات بودیم که فرمانده تیپ با بیسیم مرا صدا کرد و گفت: تانکهای عراقی از سمت چپ نیز وارد کارزار شدند. شما با چند نفر دیگر آر پیجی بردارید و خودتان را به آنجا برسانید. از سنگر خارج شدم. با دوربین دوچشمی به آنطرف نگاه کردم. دیدم موشک آرپیجی جوابگو نخواهد بود. میدانستم که هشت دستگاه از خودروهای تفنگ ۱۰۶ میلیمتری ضد تانک و ضد بتون در پایین تپه آماده بودند تا به محض نیاز از کمینگاه خارج شوند و به صفوف تانکها یورش ببرند. ابلاغ کردم که هر چهار دستگاه ۱۰۶ با مهمات کافی آمادهی حرکت شوند. سوار جیپها شدیم و به قرارگاه تیپ رسیدیم. دیدم همه ی سربازها و افسرها در سنگرها به سوی دشمن تیراندازی میکنند. حجم آتش تانکهای عراقی بسیار زیاد بود.
در بخشی دیگر میخوانیم:
صبحانه برای هر ۱۰ نفر یک ملاقهی یک ونیم لیتری عدس میدادند. ظهر هم نیم بیل برنج و نیم ملاقهی کوچک آب کلم یا بادمجان سیاه به عنوان خورشت. شام هم عبارت بود از ۱۰ تکه کوچک گوشت و نیم ملاقه آب همان گوشت. داخل آن هم هیچ چیز دیگری نمیریختند. این گوشتها که از کشورهای غربی وارد میشد، تاریخ تولیدشان روی جعبه ها تاریخ تولید نوشته شده بود؛ یعنی ۳۰ سال در یخچالها مانده بود. تمام گوشتها کرمزده بودند.ما از ناچاری و از فرط گرسنگی توجهی به آنها نداشتیم. بعد از ۵ یا ۶ ماه در هر روز، یک وعده صبحانه چای میدادند. یک لیوان برای 5 نفر بود که ما هم نوبتی هر ۵ روز یک لیوان میخوردیم. برای اینکه معدههای ما خوب کار کند، نانها را جلو خورشید خشک میکردیم و میخوردیم.
در قسمتی دیگر نوشته شده است:
. یک عراقی سخنان او را به عربی ترجمه میکرد و یکی دیگر به فارسی. گفتم: اسمم میکائیل است و اهل آذربایجانم، ۸ ماه است که در اسارتم و وضعیت چشمم این است. دکتر او از شنیدن اسم من خندید. پس از حرفهای من از جا بلند شد و به زبان روسی پرسید: شما مسیحی هستید؟ گفتم نه، مسلمانم. پرسید اهل آذربایجان شوروی هستید؟ گفتم نه، آذربایجان ایران. گفت: «پس همنام هستیم. اسم میکائیل در شوروی زیاد است. ما میگوییم میخاییل.» خندید و بعد از معاینه گفت نگران نباش به افتخار هماسمبودن، دید تو را بازمیگردانم. او از شوروی آمده بود و حقوق میگرفت. چشم من را بسیار طولانی و بادقت تمام معاینه کرد. دارویی تجویز کرد و گفت: «آب چشمت خشک شده. به علت کمبود ویتامین آ است. اگر دیرتر مراجعه میکردی، این چشمت کور میشد و چشم دیگرت را هم کور میکرد.» به عراقی گفت من باید ۱۵ روز بستری باشم و غذای بیشتری به من بدهند. به شوخی گفت ما هموطن هستیم و سفارش مرا به او کرد. چند ماه است که در اسارتم و وضعیت چشمم این است. دکتر او از شنیدن اسم من خندید. پس از حرفهای من از جا بلند شد و به زبان روسی پرسید: شما مسیحی هستید؟ گفتم نه، مسلمانم. پرسید اهل آذربایجان شوروی هستید؟ گفتم نه، آذربایجان ایران.
گفت: «پس همنام هستیم. اسم میکائیل در شوروی زیاد است. ما میگوییم میخاییل.» خندید و بعد از معاینه گفت نگران نباش به افتخار هماسمبودن، دید تو را بازمیگردانم. او از شوروی آمده بود و حقوق میگرفت. چشم من را بسیار طولانی و بادقت تمام معاینه کرد. دارویی تجویز کرد و گفت: «آب چشمت خشک شده. به علت کمبود ویتامین آ است. اگر دیرتر مراجعه میکردی، این چشمت کور میشد و چشم دیگرت را هم کور میکرد.» به عراقی گفت من باید ۱۵ روز بستری باشم و غذای بیشتری به من بدهند. به شوخی گفت ما هموطن هستیم و سفارش مرا به او کرد.