به گزارش خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس، چمران به روایت همسر شهید از سری مجموعههای نیمه پنهان ماه است که به زندگی شهدا از زبان همسرانشان می پردازد. حبیبه جعفریان در این کتاب روزهای زندگی غاده را با شهید چمران در ۷۵ صفحه به نگارش درآورده است.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
مصطفی هرچه می خواست آرامش کند بدتر می شد و دوباره شروع می کرد. بالاخره مصطفی گفت: باشد! من طلاقش می دهم. مادرم گفت: همین الان! مصطفی گفت: همین الان طلاقش می دهم. مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید قول می دهی؟ مصطفی گفت: قول می دهم الان طلاقش بدهم به یک شرط! من خیلی ترسیدم، داشت به طلاق می کشید. مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید، طلاقش می دهم. من نمیخواهم شما این طور ناراحت باشید. مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می خواهم. گفتم باشه مامان! فردا می روم، می روم و طلاق می گیرم.
در بخشی دیگر آمده است:
این طور نمی شود، مصطفی خیلی ضعیف شده، خون ریزی کرده، درد دارد. باید خودم برایش غذا بپزم. و از اوخواستم یک زودپز برایم بیاورد. خودم هم ر رفتم شهر مرغ خریدم که برای مصطفی سوپ درست کنم. ناصر گفت: دکتر قبول نمی کند. گفتم: نمی گذاریم مصطفی بفهمد. می گوییم ستاد درست کرده. من با احساس برخورد می کردم. او احتیاج به تقویت داشت. دلم خیلی برایش می سوخت. زودپز را چون خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق کلاه سبزها. آن جا اتاق افسرهای ارتش بود و یخچال، گاز و ... داشت.
به ناصر گفتم: وقتی زودپز سوت زد هرکس در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش کند. ناصر رفت زودپز را گذاشت. آن روز افسرها از پادگان آمده بودند و آن جا جلسه داشتند. من در طبقه بالا نماز می خواندم. یک دفعه صدای انفجار شنیدیم که از داخل خود ستاد بود. فکر کردیم توپ به ستاد خورده. افسرها از اتاق می دویدند بیرون و همه فکر می کردند این ها ترکش خورده اند. بعد فهمیدم زودپز سوت نکشیده و وسط جلسه شان منفجر شده. اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت کننده ای بود. همه می گفتند: جریان چی بوده؟ زودپز خانم دکتر منفجر شده و...
در بخشی دیگر نوشته شده است:
خیلی بی تابی می کردم. گفتند: می رویم او را می آوریم. گفتم: اگر شما نمی آورید خودم می روم سردخانه، نزدیکش و برای وداع تا صبح می نشینم. بلاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل، محله بچگیش. غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود. من سرم را روی سینه اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم. خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی. تا روز دوم که مصطفی را بردند من نفهمیدم کجا. من وسط جمعیت ذوب شدم. تا ظهر، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی گشتم. آن لحظه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد. در مراسم آدم گم است.
در قسمتی دیگر می خوانیم:
می شد که من دور از جبل عامل در کشور کفر باشم، در آمریکا، مثل خواهر و برادرهایم. گاه گاه که از ایران برای بازدید می رفتم لبنان به من می خندیدند، می گفتند: ایرانی ها همه صف بسته اند برای گرین کارت، تو که تابعیت داری چرا از دست می دهی؟ به آنها گفتم: بزرگ ترین گرین کارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیه السلام است و من در گردنم گذاشته ام. با همه وجودم این نعمت را احساس می کنم و اگر همه عمرم را چه گذشته چه مانده، در سجده گذاشتم نمی توانم شکر خدا را بکنم. با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم. از ماده به معنا، از مجاز به حقیقت و از خدا می خواهم متوقف نشوم در مصطفی.
علاقه مندان جهت تهیه این مجموعه می توانند به انتشارات روایت فتح مراجعه کنند.