به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، "مرگ از من فرار می کند" نام کتابی از فرهاد خضری است که شهید چمران را از زبان همرزمانش در لبنان و کردستان روایت میکند. کتاب در ابتدا از خاطرات دوستان و همرزمان چمران را در لبنان می گوید. هیام که تنها ۱۵ سال داشت ولی با دکتر و جنبش امل آشنا شد. محمد علی مهتدی، مهدی بهادری نژاد، فاطمه نواب صفوی، سید محمد غروی و ربابه صدر از جمله راویان سفر نخست دکتر چمران به لبنان هستند. کتاب پس از این به خاطرات چمران در طول حضور در کردستان می پردازد. این کتاب توسط موسسه روایت فتح در۵۲۸ صفحه نوشته شده است.
در بخشی از کتاب آمده است:
هیچ کس نمی توانست باور کند شیعیان در لبنان به فکر ایجاد تشکیلات باشند. متوجه می شوید چی می گویم؟ آن هم تشکیلاتی که نظامی باشد. دکتر چمران این کار را کرد. شاخه نظامیاش را خودش تربیت کرد. بعد از ماجراهای نبعه و تل زعتر بود که دکتر و امام موسی صدر یقین کردند که "حالا وقتش است". اسرائیلی ها به چشم خودشان دیدیند که شیعیان چطور جلوشان می ایستند. دیدند اگر پنج در یک سنگر باشند، با یک کلاشینکف، همه شان با همان یک اسلحه می جنگند. دیدند هر کدامشان که زخمی یا شهید میشوند اسلحه را بعدی برمی دارد می رود می جنگد. بعد هم شروع کردیم خودمان را از نظر اقتصادی تامین کردن. به این شکل که بچه ها می رفتند کار می کردند و سهمی عمده از درامد روزانه با ماهانه سان را می دادند به دکتر که برود اسلحه یا هرچیزی که لازم است بخرد بیاورد.
در قسمتی دیگر می خوانیم:
این ها همه گذشت تا سال چهل و دو که مصطفی دکتراش را گرفت. وقتی دکتراش را گرفت من داشتم رساله دکترام را می نوشتم. رسم این بود که هرکس دکتراش را می گیرد رد سازمان ها یا دانشگاه ها دنبال کار می گشت تا استخدام شود. این طور که یادم می آید یکی از دانشگاه های معتبر آمریکا حاضر بود مصطفی را با سمت استاد تمام استخدام کند. در ایران خودمان هم اینطور رسم نبود که هرکس دکترا بگیرد استاد تمام شود. مدتی استادیار می ماند اگر قابلیت نشان می داد به اسم استاد تمام استخدامش می کردند. در آمریکا دست رئیس دانشگاه باز بود. او را به اسم استاد می خواستند. مصطفی ترجیح داد برود نیوجرسی در آزمایشگاه تحقیقاتی بل مشغول به کار شود.
در بخش دیگر کتاب فاطمه نواب صفوی از جدایی مصطفی و همسر اولش پروانه می گوید:
می رود. بچه ها را هم می برد بلکه دکتر تحت فشار قرار بگیرد بعد خودش بیاید. می دانست دکتر بچه هاش را خیلی دوست دارد. به خصوص پسر کوچک دو ساله اش را. سه روز بعد از رسیدن به آمریکا خانم پروانه زنگ می زند به دکتر. دکتر می گفت: میدانم چی می خواهی بگویی. می خواسته بگوید پسرشان افتاده توی استخر و... غرق شده. دکتر می گفت: گفتم خودم بهم الهام شده. می دانم. گفت پس بلند شو بیا. سه روز با خودش می جنگد که بماند یا برود. می گفت: همه اش جنازه پسرم روی آب جلو چشمم بود که سرش را بلند می کرد می گفت بیا دیگر بابا مصطفی. روز سوم باز خانم پروانه زنگ می زند و می گوید: پاشو بیا مصطفی. بی تو اینجا لطفی ندارد. طلاق هم می گیرند، غیبای، باز دکتر نمی تواند فراموششان کند. هیچ وقت نه من و نه دیگرانف حتی خانم غاده نشنید از او بد بگوید یا شکایتی چیزی بکند. همیشه با احترام ازش یاد می کرد. از بچه هاش هم همیشه با ما حرف می زد. می گفت آن دو پسر دیگرش حتما فوتبالیست هم شده اند.
علاقه مندان جهت تهیه این کتاب می توانندبه انتشارات روایت فتح مراجعه کنند.