خبرگزاری دفاع مقدس: خاطرات گرچه تکرار واژه ها هستند، اما با خود حرف ها برای گفتن دارند. در این قسمت بخش دوم خاطرات دوران دفاع مقدس علی خیرآبادی را در گفت و گو با خبرگزاری دفاع مقدس، ورق می زنیم:
یک روز که قرار بود از طرف صلیب سرخ به اردوگاه بیایند من را به پشت اردوگاه منتقل کردند، اما دوستان من در اردوگاه به آنها اطلاع داده بودند، صلیب سرخ نزد من آمد و گفت: به من گفته اند که شما می توانید به زبان انگلیسی صحبت کنید؟ گفتم: بله و شروع کردم اتفاقات افتاده را تعریف کردن. نماینده صلیب سرخ، فرمانده عراقی را صدا کرد و از او راجع به اتفاقات پیش آمده سوال کرد. او اظهار بی اطلاعی کرد و یک سیلی به سربازی که در آنجا بود زد و گفت که چرا به وضعیت او رسیدگی نکرده اید. بعد از آن من رابه بیمارستان "تموز" منتقل کردند. حال من خیلی بد بود، همان طور که در کف سالن با حال خراب افتاده بودم، یک مادر عراقی را دیدم که با فرزندش آنجا هستند. من آن لحظه پیش خودم فکر کردم که در این مدتی که من دراسارت بودم، دنیا چقدر پیشرفت کرده است که یک عروسک هم می تواند راه برود و هم می تواند حرف بزند. پوست صورت آن بچه و رنگ لباس هایش برای من خیلی عجیب بود. همیشه در اردوگاه تنها رنگ های خاصی را می دیدم؛ مثل آبی، زرد و... .
حدود یک هفته ای را در آنجا بستری بودم و روزی تقریباً 40 عدد قرص خوراک من شده بود.
بعد از برگشتنم به اردوگاه، حاج آقا ابوترابی هم به رمادیه منتقل شده بودند و ما حالا در اردوگاه، رهبری داشتیم که تمام دستورات را به ما می داد.
خانه برای همه ما عزیز است
در زمان اسارت و در اردوگاه، من حدوداً به هزار نفر زبان انگلیسی آموزش دادم. به خودم قول داده بودم که هر آنچه تا به آن لحظه آموخته ام را به دیگران منتقل کنم. همچنین در این دوران خود نیز 5 زبان انگلیسی، عربی، آلمانی، فرانسه و ایتالیا را یاد گرفتم.
زمانی که خبرنگاران به اردوگاه می آمدند و از ما سوالی می پرسیدند، ما سعی می کردیم جواب های نادرست تحویلشان دهیم و یا بگوییم اصلاً حرف شما را متوجه نمی شویم.
یک بار یادم هست، خبرنگاری از من سوال کرد: نمی خواهی به خانه برگردی؟ من تنها چیزی که در جواب او گفتم این جمله بود: خانه برای همه ما عزیز است.
ملاقات با ژان پاپ پل سوم
یک روز من در اردوگاه در حال تدریس زبان به بچه ها بودم که درآسایشگاه باز شد و جمعی از فرماندهان عراقی و خبرنگاران وارد شدند. در این بین رهبر کاتولیک های جهان، ژان پاپ پل سوم هم دیده می شد که رو به من گفت: شما انگلیسی تدریس می کنی. گفتم: بله. گفت: لطفاً دو جمله انگلیسی به من بگویید. من هم در جواب گفتم: شما مسیحی هستید و من مسلمان؛ ایشان هم از من تشکر کردند و رفتند.
تبلیغاتی که با استفاده از ما در عراق صورت می گرفت، بیشتر گروهی بود و روزی که قرار بود خبرنگاری به اردوگاه بیاید، همه جا تمیز و مرتب بود.
یک شب در اسارت زیر سقف آسمان
یک روز زمانی که من در حیاط اردوگاه مشغول تدریس زبان به چند تا از دوستان بودم، از بلندگو به زبان عربی خبر آزادی را شنیدم، اما شک کردم؛ با بچه ها نزد حاج آقا ابوترابی رفتیم و از او صحت مطلب را پرسیدیم که ایشان گفتند، بله خبر آزادی صحیح است.
در اوج ناباوری، این خبر راشنیدیم، در حالی که ما خود را برای بیست سال جنگ آماده کرده بودیم.
اما درنهایت، تقدیر این بود که در آسمان رهایی به پرواز درآییم، تا جایی که حتی عراقی ها آن شب را به ما اجازه دادند بعد از گذشت هفت سال در بیرون از سالن و در زیر سقف آسمان باشیم. و بالاخره در تاریخ 4 شهریور 69 به خانه برگشتم.
لمس دوباره وطن
پس از رسیدن به ایران ما را به منطقه لویزان برده و چند روزی را در آنجا در قرنطینه بودیم. بعد از آن برای دیدار رهبری آماده شدیم که در آن روز ناهار به ما مرغ دادند که من خیلی وقت بود، ندیده بودم. اما متاسفانه مریض شدم و بعد از دیدار با رهبری بود که من را با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند. آخر همان شب هم با هواپیما به مشهد رفتم و بعد از گذشت سالها، پدرم را ملاقات کردم.
سوار بر اتوبوس به سمت سبزوار حرکت کردیم؛ نزدیکی های سبزوار بودیم که جمعیت زیاد شد و شلوغی همه جا را فرا گرفت. من را به مصلی سبزوار برده و آنجا از من خواستند که سخنرانی کنم.
بعد از آزادی و برگشت به وطن، شروع به تحصیل کردم، در عرض سه یا چهار ماه امتحانات راهنمایی و دبیرستان ر ا دادم و از دبیرستان 15 خرداد تهران دیپلمم را گرفتم. بعد از آن وارد دانشگاه شهید بهشتی شدم و در رشته زبان انگلیسی تحصیل کردم.
رویایی که نقش برآب شد
همه ما اسرا از ایران و مردم ایران یک دید و انتظار دیگه ای داشتیم و اما زمانی که بر گشتیم، تمام رویاها و انتظارات ما نقش بر آب شد.
بعد از آزادی دوست داشتم مادرم را ببینم. عکس های مادرم در دوران اسارت برایم پست می شد و من می دیدم که چقدر او هر ساله شکسته تر می شود.
زمانی که به ایران برگشتم، خیلی از عزیزان رو از دست داده بودم و خیلی ها هم مثل برادر کوچکم که شش یا هفت سال سن داشت به جمع ما اضافه شده بود.
اسارت آغاز مقاومت
زمانی که به اسارت عراق در آمدیم، تازه مقاومت ما آغاز شد. ما می توانستیم خیلی راحت، نماز جماعت برگزار نکنیم و کتک هم نخوریم؛ اما نماز جماعت می خواندیم و کتک هم می خوردیم.
حالا چندین و چند سال از برگشت ما از اسارت می گذرد، اما همه چیز تفاوت کرده است. من امروزه، حتی سعی می کنم، جایی خودم را به عنوان آزاده معرفی نکنم، چرا که بسیاری از ارزش ها از بین رفته است، خیلی چیزها عوض شده است. در تلویزیون می بینیم که فرد آلمانی با نود و پنج سال سن می میرد، اما چون سرباز آلمانی بوده، آلمانی که جنگ جهانی را به راه انداخت، مراسم باشکوهی برایش برگزار می کنند؛ این نشان از احترام فرد در جامعه دارد. اما در جامعه ما اگر ما را به عنوان یک آزاده بشناسند، چوب لای چرخمان می گذارند.
من اما، برای هدفی مقدس پا بر میدان جنگ نهادم و این هدف برای من تا ابد ارزشمند خواهد بود.
پایان