به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، کتاب «روزگار همدلی» (زخم و مرهم) که توسط «محمدهادی شمسالدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده، روایتگر خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ؛ اما نه فقط از آنهایی که جنگیدند و زخم دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهمگذار آن زخمها بودند.
۲ خاطره زیر برگرفته از کتاب «روزگار همدلی» (زخم و مرهم) و از خاطرات «محمدحسین بیدآبادی» است که توسط «محمدهادی شمسالدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است.
عینک من
چشمهای من خیلی ضعیف بود؛ نمیخواستند من را اعزام کنند. گفتم: «هر کاری که توی جبهه باشه من انجام میدم.» خلاصه راضیشان کردم که من را هم برای اعزام به جبهه ثبتنام کنند. توی پادگان شهید بهشتی (ره) که معروف بود به «باغ خان» آموزش دیدم. یک شب ساعت از ۲ گذشته بود که ما را بردند رزم شب. همه ۲۵۰۰ نفر نیروی آموزشی پادگان را به خط کردند و راه افتادیم به طرف مهریز. به کوههای مقابل پادگان که رسیدیم، یک دفعه پای من به یک تکه سنگ برخورد کرد و افتادم روی زمین. آن وسط عینکم هم افتاد کناری و گم شد. حالا ۱۲۰۰ نفر پشت سر من معطل بودند. خلاصه آن شب با اتفاقی که برای من افتاد چنان بینظمیای توی ستون نیروها به وجود آمد که سر رشته کار از دست فرماندهان در رفت. نیمی از بچهها توی کوه و بیابان گم شدند. یکی از مربیها آمده بود و با عصبانیت سر بچهها فریاد میزد و میپرسید: «چی شده؟! نیروها کجا هستند؟ چرا همه پراکنده شدند؟» اطرافیان من هم میگفتند: «نمیدونیم چی شده! بیدآبادی پاش گیر کرد به سنگ و افتاد زمین.» اگر چشمهایم سالم هم بود نمیتوانستم چهره مربی را توی آن تاریکی شب ببینم؛ اما یک حس غریبی به من میگفت که مربی زیاد مهربانانه به من نگاه نمیکند.
بالاخره دوره آموزشی ما تمام شد و اعزام شدیم به جبهه. خوشحال بودم که دیگر میتوانم در اولین عملیات شرکت کنم؛ اما همین که به منطقه رسیدیم، برادرم که خودش از مربیها و فرماندهان بود آمد توی اردوگاه و حسابی سفارش من را کرد. به مسئولین آنجا گفته بود: «یکدفعه این داداش ما را نبرین توی خط. این چشمش خوب نمیبینه یه وقت میبینین وسط عملیات نیروها را گم و گور کرده.» اینجور شد که از آن به بعد من یا نیروی تدارکات بودم یا به عنوان امدادگر توی جبهه خدمت میکردم.
یک شب با تدارکات
شامِ نیروها را از آشپزخانه تیپ تحویل گرفتیم و گذاشتیم پشت ماشین و راه افتادیم به سمت خط. آن شب من بودم و شهید «خلیل حسنبیگی» و آقای «بیکی» که رانندهمان بود. از راهی که همیشه میرفتیم نرفتیم. آن مسیر توی دید عراقیها بود و مدام با خمپاره میزدند. وارد مسیر دیگری شدیم که رفت و آمد بیشتری هم در آن بود. یک مدت که رفتیم ناگهان یک شتر پرید وسط جاده و محکم زدیم بهش.
ماشین چند دور به خودش زد و افتاد کنار جاده. عینک و سرم شکست. خلیل و آقای بیکی هم سرشان شکست. مردم محلی وقتی تصادف ما را دیدند، دویدند به طرف ماشین و ما را از توی ماشین درآوردند. میگفتند: «خدا بهتون رحم کرد که زندهاید.» بعد هم کمک کردند و ماشین را آوردیم بالای جاده. آن موقع تازه به یاد دیگهای غذا افتادیم. خوشبختانه غذاها از دیگ به بیرون نریخته بود و آن شب توانستیم غذای نیروها را به دست رزمندگان برسانیم.
انتهای پیام/