به گزارش خبرنگار ساجد، پاسدار شهید «محمد سوری» در شهرستان نهاوند استان همدان چشم به جهان گشود. وی در گردان عمار لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در واحد اطلاعات عملیات فعالیت داشت. سرانجام در تاریخ ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ منطقه فاو به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
تصاویر دستنوشته پاسدار شهید «محمد سوری»
قسمتی از متن دستنوشتهای را که از این شهید والامقام به یادگار مانده است، در ادامه میخوانید:
«بسم تعالی
اشْهَدُ انْ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ، اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ
تاریخ ۱۳۶۲/۷/۲ بود که از تهران از طریق قطار خارج شدیم و راستی که انسان وقتی دارد تهران را ترک میکند چه فکرهایی میکند فکر پدر و فکر مادر فکر دوستان عجیب انسان را به فکر میاندازد مثلاً من خودم فکر میکردم که خانوادهام بعد از من چه خواهند کرد و بسیار زیاد یاد دوستانم را میکردم تقریباً ساعت ۷/۵ شب بود که این خاطره را مینویسیم و چند دقیقه قبل یکی از برادران آمد. مصیبتهایی را خواند که واقعاً ما را به حال آورد و همچنان قطار به پیش میرود و هرچند مدتی یک بار نگه میدارد فکر کنم که ایستگاه باشد.
بالاخره بعد از صرف شام خوابیدیم و بعد صبح نماز را خواندیم و از کنار دوکوهه گذشتیم و به اندیمشک رفتیم و دوباره به دوکوهه بازگشتیم، دوکوهه هم که یک پادگان بود و خیلی هوا گرم بود، ولی بچههای مخلصی داشت، ولی حوصلهام سر میرفت و میگفتند که دو سه روز اینجا هستیم و بعد باید برویم شیراز و یک ماه دوره زرهی ببینیم و برگردیم و حال که دارم این خاطره را مینویسم یک روز گذشته است و در روز دومی هستیم و با بچهها سرگرم نظافت هستیم تا حوصلهمان سر نرود؛ و من بسیار دوست داشتم هرچه زودتر به شیراز بروم، زیرا که میگویند شیراز فالوده خوبی دارد.
حال دو سه روزی که گفتم گذشت و ما با برادران ساعت ۱ بعدازظهر روز ۱۳۶۲/۷/۶ روز پنج شنبه حرکت کردیم و اتفاقاً یک روز بعد از آمدن ما صدامیان جنایتکار با موشکهای زمین به زمین دزفول و اندیمشک را زدند و خیلی شهید و مجروح شدند و حالا که دارم این خاطره مینویسم در پادگان حمزه سیدالشهدا (ع) واقع در شیراز البته خارج از شیراز هستم؛ و در روی تختم دارم این خاطره را بیاد میآورم و مینویسم.
و بالاخره در روز شنبه ۱۳۶۲/۷/۹ به شیراز برای مرخصی رفتم و جایتان خالی فالوده بسیار خوشمزه دارد همراه بستنی و جایتان خالی که فالوده بستی خوبی خوردیم و روز را خوب گذراندیم و من با خودم فکر میکردم که حالا مادرم فکر میکند که من در زیر رگبار گلوله هستم نمیداند که دارم در اینجا خوشگذرانی میکنم و بالاخره از شیراز آمدیم و شب شد و وقتی که روی تخت بودم خواب چشمم را گرفت و از روی تخت به زمین افتادم و زود بچهها برق را روشن کردند و بالای سرم جمع شدند، اما خوشبختانه چیزی نشد و الان ساعت ۱۰/۵ صبح یکشنبه است و حالا به فکر افتادم که نامهای برای خانه بنویسم، زیرا که در این ماه اتفاقی به خواست خدا نمیافتد، اما وقتی که بیاییم مرخصی و برویم، برمیگردیم به خط مقدم و خدا میداند چه بشود؛ و حالا که الان روز پنجشنبه است.»
انتهای پیام/ 900