چهل‌سالگی سرو/ داستانک

فانوس‌ها دلم با شماست

نزدیک فانوس رسید، ایستاد و دستی بر آن کشید و بوسه‌ای بر آن زد. زیر لب نجوا کرد: «گر چه دیگر نمی‌شود فانوس در دست گرفت ولی ای فانوس‌ها دلم با شماست، پس ای یاران شهیدم شفاعتم کنید.»
کد خبر: ۴۱۱۱۸۲
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۹:۰۳ - 17August 2020

گروه استان‌های دفاع‌پرس – «سید احمد اصغری»؛ در گوشه‌ای از پارک تکیه بر درختی تنومند زده بود، مردی تکیده و لاغر اندام با موهای جو گندمی، ظاهرش نشان می‌داد که نباید سن و سالی داشته باشد. معلوم بود از غم زمانه شکسته شده است. در روبرویش فانوسی المان مانند و بسیار بزرگی قرار داشت. لحظه‌ای چشمانش را بست و در خلوت خویش فرو رفت؛ به یاد آن‌سال‌ها افتاد، به یاد شب‌های عملیات که فانوس به دست و در روشنای کم‌رنگ فانوس می‌رفتند، آخر او راهنمای دسته بود. بله او جزو دسته غواصان بود، می‌رفتند تا در سرمای دی ماه 1364 برای شناسایی به دل آب بزنند.

صدای موج‌های خروشان با صدای تیربار دشمن درهم‌آمیخته بود. سنگینی سلاح و تجهیزات، همه و همه را به جان خریده بودند آنهم برای حفظ اسلام، اطاعت از «پیر جماران خمینی کبیر» و دفاع از میهن. 

با صدای خش‌خش جارو به خود آمد. نگاهی به اطراف کرد و قطرات اشک را از پهنای صورتش پاک کرد و از جا بلند شد. لباس‌هایش را تکانی داد و به پارکبانی که جارو به دست نزدیکش می‌شد خدا قوتی گفت و به راه افتاد.

نزدیک فانوس رسید، ایستاد و دستی بر آن کشید و بوسه‌ای بر آن زد. زیر لب نجوا کرد: «گر چه دیگر نمی‌شود فانوس در دست گرفت ولی ای فانوس‌ها دلم با شماست، پس ای یاران شهیدم شفاعتم کنید.»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار