فتح خرمشهر، فتح خون/ سردار «فرهنگ‌دوست» در گفت‌وگو با دفاع‌پرس:

کسی باور نمی‌کرد که بسیجی‌ها بتوانند تانک برانند!

پیشکسوت دفاع مقدس گفت: واقعاً کسی باور نمی‌کرد که بسیجی‌ها بتوانند تانک برانند. خیلی جالب بود. وقتی تانک‌ها حرکت می‌کرد، همه از اطراف تانک فرار می‌کردند و می‌گفتند: «الآن با تانک ما را زیر می‌گیرند!»، برادران ارتشی باور نمی‌کردند که ما بتوانیم در جاده حرکت کنیم.
کد خبر: ۴۵۵۴۷۰
تاریخ انتشار: ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۰۸:۱۳ - 14May 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، خاطرات شفاهی فرماندهان دفاع مقدس و کسانی که به نحوی در پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی در جنگ تحمیلی کوشیده‌­اند، نه‌تنها برای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران حائز اهمیت است؛ بلکه این خاطرات برگه­‌ای از اسناد شفاهی کتاب تاریخ معاصر ایران است. با این وجود همچنان برگه‌های زیادی از کتاب قطور دفاع مقدس در حال از بین رفتن است و بخشی دیگر، امروز در دسترس نیست؛ خاطراتی ارزشمند که شاید به خاطر کم‌توجهی در تاریخ ثبت نشده‌اند.

سردار «محمدمهدی فرهنگ‌دوست» از فرماندهان دوران هشت سال دفاع مقدس است که به قول «مهدی نیرنگ» از قدیمی‌های جبهه و جنگ، حضور فعال و مستمری را در خطوط مقدم جبهه تجربه کرده و بارها شیرینی جراحت سنگین نبرد در راه حق را چشیده است.

آنجا پلی بود که روی آن نوشته شده بود: «پل آزادی خرمشهر»

وی در گفت‌وگو با خبرنگار دفاع‌پرس در یزد، وقایع تلخ و شیرین و رزمندگان و ایثارگرانی را روایت کرده است که برخی از آن‌ها امروز در میان ما حضور ندارند و یا در صحنه‌ تاریخ دفاع مقدس کمتر از آن‌ها یادی شده است.

سردار «محمدمهدی فرهنگ‌دوست» در بخش اول این گفت‌وگو خاطرات اولین اعزام خود به جبهه را روایت کرد و در بخش دوم این گفت‌وگو نیز به تشریح فعالیت‌های خود در دوران نهضت انقلاب اسلامی پرداخت. آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش سوم این گفت‌وگو است؛

دفاع‌پرس: قبل از شروع عملیات «بیت‌المقدس» کجا مستقر بودید؟

بعد از آن‌که آموزش زرهی را گذراندیم، چند روزی به خط دومِ رودخانه‌ «نیسان» رفتیم. رودخانه‌ نیسان از کرخه سرچشمه می‌گرفت و از سوسنگرد عبور می‌کرد و در پایان به «هورالعظیم» می‌ریخت. پشت این رودخانه نیرو‌های استان «یزد» مستقر بودند. ما هم با تعدادی تانک در خط دوم مستقر شدیم. داخل سنگر‌هایی که آن‌جا بود، خیلی گرم بود، خصوصاً در شب. در آن منطقه پشه هم خیلی زیاد بود. پشه‌های بسیار عجیبی هم بودند. واقعاً نمی‌گذاشتند خواب راحتی داشته باشیم.

مردم آن‌جا، فضولات گاو را جمع می‌کردند و می‌گذاشتند خشک شود. بعد در زمستان، از آن فضولات برای پخت نان استفاده می‌کردند. یک شب یکی از برادران گفت: «اگر این فضله‌ها درون سنگر بگذاریم تا دود کند، پشه‌ها دیگر وارد سنگر نمی‌شوند.» حالا در آن گرما! این فضله‌ها را در سنگر گذاشته بودیم. با دود کردن آن‌ها، از یک طرف گرمای سنگر شدیدتر شده بود؛ از طرفی دیگر هم دیدیم پشه‌ها نرفتند و داریم احساس تنگی نفس می‌کنیم.

بیرون هم نمی‌توانستیم بخوابیم؛ چون آتش دشمن شدید بود. ما عقبه بودیم و بیشترین آتش گلوله‌های خمپاره و توپ دشمن روی خط ما بود. وسایل خنک‌کننده هم نداشتیم، چون برق نبود. واقعاً زندگی کردن خیلی سخت بود؛ ولی چون ما جبهه رفتن را وظیفه‌ای بر دوش خود می‌دانستیم، هیچ‌گونه اعتراضی به این وضعیت نداشتیم.

دفاع‌پرس: از اعزام خود به عملیات «بیت‌المقدس» بگویید؟

من حدود دو روز در خط دوم بودم. در یکی از روزها، هواپیما‌های عراقی آمدند و مقرمان را بمباران کردند. در آن بمباران، پای برادر «عباس طائف» قطع شد و یکی از برادران به نام «عباس کریمی» بر اثر انفجار دچار موج‌گرفتگی شد. یکی از بی.ام.پی‌های ما را هم زدند.

یک شب در سنگر خوابیده بودم. ناگهان مرا صدا زدند. فکر کردم که وقت نماز صبح است. بلند شدم و رفتم نماز خواندم. وقتی نگاه به ساعت کردم، دیدم هنوز یکی دو ساعت به اذان صبح مانده است! به سنگر فرماندهی رفتم و دیدم برادر «یزدان مؤیدی‌نیا» و بقیه جمع هستند. وی گفت: «عملیاتی در پیش است. آماده شوید که به طرف «دارخوین» حرکت کنیم».

نیرو‌های یزدی حدود ۲۰ نفر در حد یک دسته بودیم. فرماندهی دسته برادری به نام «عباسعلی کریمی» (اهل زارچ) بود و من معاون وی بودم. من علاوه بر این مسئولیت، فرمانده تانک و توپچی هم بودم. الحمدلله من جزو اولین بسیجی‌هایی بودم که آموزش زرهی دیده بودم، البته زمان آموزش بسیار کم بود.

«عباسعلی کریمی» گفت: «باید تانک‌ها را روی کمرشکن بگذاریم و حرکت کنیم». گذاشتن تانک بر روی کمرشکن کار سختی بود و افراد خاصی می‌توانستند این کار را انجام دهند. کمرشکن‌ها به مقر آمده و تانک‌ها را روی آن‌ها گذاشتیم و همراه کمرشکن‌ها حرکت کردیم. تعدادی از نیرو‌ها داخل تانک بودیم و تعدادی هم روی تانک.

عصر بود که به نزدیکی‌های شهر «دارخوین» رسیدیم و کنار رودخانه‌ کارون توقف کردیم. هنگام غروب درخت‌ها و نیزار‌های رودخانه‌ کارون خیلی باصفا بود. با خودم گفتم: «این‌جا، جای خوبی است؛ امشب دیگر یک خواب راحت می‌کنم»! بعد از اینکه نماز را خوانده و شام خوردیم، عقب تانک، جایی که موتور تانک قرار داشت، پتو پهن کرده و خوابیدم.

نصفه‌های شب بلند شدم. احساس می‌کردم سرم خیلی بزرگ شده است. مدام دست روی سرم می‌کشیدم که ببینم چطور شده است. این‌قدر پشه‌ها بچه‌ها را نیش زدند که همه بیدار شده و تا صبح شروع به قدم زدن کردند. دیدم نه! این‌جا هم مثل اینکه پشه‌ها دست‌بردار نیستند. صبح که شد، همین‌طور که تانک‌ها روی کمرشکن بود، به بالای تانک رفتیم.

آن‌جا پلی بود که روی آن نوشته شده بود: «پل آزادی خرمشهر»؛ این پل، پلی بود که نیرو‌های یکی از قرارگاه‌های سپاه از آن عبور کرده و مرحله‌ اول عملیات «بیت‌المقدس» را انجام داده بودند و به جاده اهواز - خرمشهر رسیده بودند. ما با همین کمرشکن‌ها از روی پل و از جاد‌ه‌ای خاکی که بعداً به جاده‌ «شهید شرکت» نامگذاری شد، عبور کردیم.

کسی باور نمی‌کرد که بسیجی‌ها بتوانند تانک برانند!

حدوداً ۱۵ یا ۲۰ کیلومتر آمدیم تا به جاده‌ اهواز- خرمشهر رسیدیم. جاده‌ اهواز - خرمشهر حدوداً یک و نیم متر از سطح زمین بالا بود. عراقی‌ها جلوی این جاده خاکریز زده بودند که ارتفاع آن از سطح دشت، به چهار متر می‌رسید. وقتی داشتیم می‌رفتیم، احساس می‌کردم ارتفاع بلندی جلوی ماست.

وقتی به جاده‌ی اهواز- خرمشهر رسیدیم، مدتی پشت جاده توقف کردیم. نیرو‌ها مرحله‌ی دوم عملیات را شروع کرده و از جاده به طرف مرز رفته بودند. مرحله‌ی دوم هنوز کامل نشده بود. دوباره حرکت کردیم و به نزدیکی ایستگاه «حسینیه» رسیدیم. در آن‌جا جاده‌ای بود که مستقیم به طرف «پاسگاه زید» می‌رفت. در آن‌جا مستقر شدیم. حدود یک‌روز آن‌جا بودیم. یادم است آن‌روز ناگهان هواپیما‌های عراقی آمدند که سریع به پشت دوشکایی که روی تانک بود، رفتم. یک مقدار هم شلیک کردم؛ ولی خوب، دوشکا برای زدن هواپیما نیست!

دفاع‌پرس: مقر عراقی‌ها کجا بود؟

پشت جاده‌ اهواز - خرمشهر سنگر‌های نگهبانی عراقی‌ها بود. عراقی‌ها رِیل‌های قطار را کلاً بریده و سنگر‌های استراحت‌شان پشت ریل قطار بود. وقتی به آن‌جا رفتیم. سنگرهای‌شان را نگاه کردم؛ وسایل مختلفی داخل آن بود. بعضی بچه‌ها می‌گفتند که داخل آن مشروب و... زیاد بوده؛ ولی من ندیدم. سنگر‌های عراقی‌ها خیلی شیک بود، وقتی داخل آن را نگاه می‌کردم، خیلی تمیز و مرتب بود.

صبح روز بعد به ما گفتند: «تانک‌ها را از کمرشکن پایین بیاورید!» تانک‌ها را از کمرشکن پایین آوردیم. برای اولین‌بار بود که می‌خواستیم با تانک مسیر زیادی را طی کنیم. به ما گفتند: «از ایستگاه «حسینیه» به طرف خرمشهر حرکت کنید!» راه افتادیم تا رسیدیم به دژی که از جاده‌ی اهواز - خرمشهر شروع می‌شد و به طرف مرز و پاسگاه «بوبیان» عراق می‌رفت. حالا آن‌جا به جاده‌ «شهید صفوی» معروف است.

در طول مسیر، در فواصل ۱۰۰ متری، تعدادی کشته‌ عراقی بود. عراقی‌ها نتوانسته بودند جنازه‌های‌شان را ببرند. از ایستگاه «حسینیه»، حدود ۱۰ تا ۱۵ کیلومتر به طرف خرمشهر آمدیم و بعد به سمت راست (شلمچه) پیچیدیم. تانک‌ها پشت سر هم حرکت می‌کردند. یک سری از نیرو‌های پیاده در طول مسیر مستقر و یک سری هم در حال پیش‌روی بودند. گردان امام علی (ع) هم در منطقه بود؛ بچه‌های بسیجی یزدی با یک گردان از ارتش ادغام شده بودند که فرمانده‌ آن‌ها برادر «عاصی‌زاده» بود.

حدوداً چند کیلومتر که رفتیم؛ چون در تانک گرمای بیشتری بود، همه بیرون آمده و کنار راننده‌ تانک نشستیم. بعد از دقایقی، با خود گفتم: «بروم داخل تانک، بیبینم بیسیم کاری نداشته باشد»، همین که آمدم داخل تانک، دیدم آن موتوری که قبلاً خودمان سوار کرده بودیم، آتش گرفته و شعله‌های آتش فضای تانک را پر کرده است. سریع بی‌سیم را برداشتم و از داخل تانک بیرون آمدم و به راننده گفتم: «وایسا!».

راننده ایستاد. به بچه‌ها گفتم: «فرار کنید که الان تانک منفجر می‌شود!» آتش زیاد بود. برادران از تانک پایین آمدند و فرار کردیم. بعد هم به نیرو‌های اطراف اشاره کردیم: «شما هم فرار کنید که اگر تانک منفجر شود، به شما هم آسیب می‌رساند!» خلاصه وسایل‌مان را برداشتیم و در آن بیابان وسیع به راه افتادیم. ما زرهی بودیم، وسایل تکوَری هم نداشتیم.

کسی باور نمی‌کرد که بسیجی‌ها بتوانند تانک برانند!

با هر تانکی یک «ژ ۳» یا «کلاشینکف» بیشتر نبود. خیلی ناراحت بودیم که این همه راه برای عملیات آمدیم؛ حالا نه اسلحه داریم؛ تانک‌مان هم که این‌طور شد. پیاده آمدیم تا نهایتاً به بقیه‌ نیرو‌ها رسیدیم. پشت خط دوم بودم. شب قرار بود که بچه‌های گردان امام علی (ع) عملیات کنند.

دفاع‌پرس: آیا چیزی هم به غنیمت گرفتید؟

عصر آن روز چند نفر از بچه‌ها رفتند جلو و با خود یک تانک عراقی آوردند. آن‌ها عراقی داخل تانک را کشته بودند و پس از بیرون آوردن جنازه‌ی او، تانک را تمیز کرده بودند. تانک سالم بود. خیلی جالب بود؛ فکر کنم تانکی که غنیمت گرفته بودیم، فقط از بصره تا آن‌جا آمده بود و حداکثر پنجاه، شصت کیلومتر کار کرده بود.

تانک «تی ۵۹» بود و فرمان هیدرولیک داشت و با اشاره‌ انگشت، ۳۶۰ درجه دور می‌زد. خیلی خوشحال شدم که دوباره تانک به دست آورده‌ایم. در آن خط که بودیم، دورتادور تانک‌ها را خاکریز زده بودند و فقط قسمت ورودی باز بود. ما زیر تانک‌ها را به صورت مستطیل، حدود ۳۰ تا ۴۰ سانتی‌متر، در حدی که بتوانیم بنشینیم، می‌کندیم و از آن به عنوان سنگر استفاده می‌کردیم.

دفاع‌پرس: کسی از همرزمان‌تان هم شهید شد؟

همان شب عملیات شد. فردا صبح وقتی اوضاع را سؤال کردم، همه می‌گفتند: «تلفات خیلی سنگین بوده، «پهلوان حسینی» شهید شده! «عاصی» شهید شده! فلانی شهید شده!» یکی از بچه‌های هم محله‌ایم به نام «محسنی» که آمده بود جبهه و راننده‌ی تدارکات گردان امام علی (ع) بود، آن‌روز غذا و یخ را عقب تویوتا گذاشته بود و تانکر هزار لیتری آب را عقب ماشین بسته بود و داشت به خط می‌رفت. به من که رسید با هم احوالپرسی کردیم. از او پرسیدیم: «چه خبر؟ شنیدم تلفات ما خیلی سنگین است!»، گفت: «نه، این خبرا نیست!»، کمی آرام شدم.

با برادر محسنی داشتم صحبت می‌کردم. در این گیر و دار یکی از بچه‌های تهران که همراه‌مان بود، رفت یخ بردارد! برادر محسنی با من خداحافظی کرد. همین‌که با ماشین حرکت کرد، آن آقا به ماشین گیر کرد و به زمین خورد، تانکر آب هم روی کمرش رفت؛ ولی به حمدالله مشکلی برایش پیش نیامد.

در خط دوم بودم. تا آن موقع ندیده بودم هلی‌کوپتر چطور موشک را شلیک می‌کند. آن‌روز برای اولین‌بار بود که دیدم. همین‌طور که ایستاده بودم و نگاه می‌کردم. با خودم گفتم: «خدایا، این دیگر چیست که دارد می‌آید؟!» به سرعت داشت می‌آمد؛ من فکر می‌کردم منوّر است! ناگهان یک ارتشی مرا هل داد و گفت: «بخواب، موشک است!» موشک خیلی نزدیک ما به زمین خورد و صدای خیلی بلندی از انفجار آن آمد. همان موقع یک سرباز زخمی شد. زخمش خیلی سطحی بود، ترکش آن موشک به شانه او اصابت کرده بود. دویدم و بلندش کردم که او را در ماشین بگذارم؛ به شدت ترسیده بود! به او گفتم: «بابا ترکش است، طوری نیست»! خون را که دید، شوکه شد و تا خواستم به او کمک کنم، شهید شد!

دفاع‌پرس: چگونه در عملیات شرکت کردید؟

چند روزی پشت خط دوم بودیم. مدام می‌گفتند: «هنوز نوبت شما نیست که جلو بروید» همه آماده بودیم که برویم جلو و شلیک کنیم. در همان مقر بودیم که یک دفعه هواپیما آمد. صدای هواپیما که شنیدم، چون زیر تانک بودم، با خودم گفتم: «زودتر فرار کنم، الآن تانک را می‌زند!» همین که سرم را از زیر تانک بیرون آوردم، هواپیما بمباران کرد. یکی از بمب‌ها در فاصله‌ی ۳۰ تا ۴۰ متری من به زمین خورد. هواپیما مقر ما را بمباران کرد؛ ولی از آن بمباران هیچ‌کس صدمه‌ای ندید. آن بمباران برایم تازگی داشت.

در همان خط که بودم، یک شب عراق آتش شدیدی ریخت. برادران «رسول کلانتری» و «اقبالی» (در تاریخ ۶۱/۴/۲۳ در عملیات رمضان به شهادت رسید) مجروح شدند. دو سه روزی آن جا بودم که گفتند: «بچه‌های یزد عملیات‌شان را انجام دادند و شما باید به خط بروید».

در اولین مرحله، در محلی در شرق شلمچه و پاسگاه «بوبیان» مستقر شدیم. یک روز عراق به سمت ما آتش ریخت و تعدادی گلوله‌ تانک به صورت توپخانه‌ای (منحنی) شلیک کرد که بخاطر آن یکی از ماشین‌های زیل ارتش آتش گرفت. به ما هم گفتند: «شما هم شلیک کنید!»، ما دیده‌بانی نداشتیم، همین جور زاویه‌ای را گرفته بودیم و می‌زدیم.

چند گلوله که زدیم، متوجه شدم ما هم چیزی را آتش زدیم که برای عراقی‌ها بود؛ نمی‌دانم چی بود؟ بعد از یکی دو روز که در آن‌جا بودیم، به ما گفتند: «شما بایستی به طرف پاسگاه «بوبیان» بروید!» واقعاً کسی باور نمی‌کرد که بسیجی‌ها بتوانند تانک برانند. خیلی جالب بود.

کسی باور نمی‌کرد که بسیجی‌ها بتوانند تانک برانند!

وقتی تانک‌ها حرکت می‌کرد، همه از اطراف تانک فرار می‌کردند و می‌گفتند: «الآن با تانک ما را زیر می‌گیرند!»، برادران ارتشی باور نمی‌کردند که ما بتوانیم در جاده حرکت کنیم. به خط جدید که رسیدیم، دژی بود که مقابل آن هم موانعی بود. جلوی آن موانع یک پاسگاه خیلی شیک عراقی بود، که با سنگ سفید ساخته شده بود و به آن پاسگاه «بوبیان» می‌گفتند.

به آن‌جا که رفتیم، دیدم ارتشی‌ها هم تانک «چیفتن» دارند و از پشت سکو، به صورت توپخانه‌ای به سمت عراق شلیک می‌کنند. آقای «غلامرضا صادقیان» (در تاریخ ۶۲/۵/۱۴ در منطقه پیرانشهر به شهادت رسید) همراه ما بود. خیلی بچه‌ خوبی بود. وی یک روز آمد و گفت: «ما می‌رویم روی سکو و با تانک به صورت مستقیم شلیک می‌کنیم؛ چرا توپخانه‌ای شلیک کنیم؟!» برادران ارتشی گفتند: «اگر بروید بالای سکو، عراق سریع‌السیر تانک شما را می‌زند!»، گفت: «نه، من شلیک می‌کنم!».

وقتی تانک روی سکو قرار می‌گرفت، از کل بدنه‌ تانک، فقط برجک تانک در دید و تیر دشمن بود؛ چون حدود یک و نیم متر از دژ پایین‌تر بود. برادر «صادقیان» بار اول که به بالای سکو رفت، می‌توانم بگویم که همه‌ نیرو‌های مستقر در خط منتظر بودند تا ببینند چطور تانک منفجر شده و او به هوا خواهد رفت! شلیک برادر «صادقیان» شلیک موفقی نبود؛ ولی کار خیلی بزرگی انجام داد.

«صادقیان» آمد پایین و دوباره خودش به بالای دژ رفت. من هنوز داشتم این پا، آن پا می‌کردم که بروم یا نه! بیشتر می‌گفتم نروم. برادر «صادقیان» دفعه‌ دوم که شلیک کرد، گلوله‌ی تانک را به دیوار پاسگاه بوبیان زد. فکر می‌کردم که با اصابت گلوله‌ تانک مشکلی برای پاسگاه پیش بیاید؛ ولی اصلاً این‌طور نبود، فقط کمی از دیوار پاسگاه را خراب کرد.

برای عراقی‌ها خیلی سنگین بود که ما با تانک شلیک کردیم و نتوانستند تانک ما را بزنند. بچه‌های ما به برادران ارتش گفتند: «دیدید می‌شود شلیک کرد!»، آقای «صادقیان» پایین آمد و به من گفت: «شما نمی‌خواهی شلیک کنی؟»، گفتم: «چرا، من هم شلیک می‌کنم!»، «صادقیان» گفت: «شما به محض اینکه رسیدی بالا، سریع شلیک کن! فرصت نده که یک وقت تانک را بزنن!» همین‌که تانک به بالا رسید، شلیک کردم. نگاه کردم تا ببینم کجا خورده است؟

دیدم خیلی گرد و خاک شد. بچه‌ها فکر کردند که عراقی‌ها تانک را زده‌اند. وقتی آمدم پایین، «صادقیان» گفت: «چه کار کردی!»، گفتم: «چرا؟»، گفت: «بابا، زدی جلوی خودت!» گفتم: «من فکر کردم عراق شلیک کرد!»، گفت: «نه، برو بالا و دوباره شلیک کن!»، دوباره رفتم. دفعه دوم، سوم، دیگر دقیقاً به هدف زدم. طوری شده بود که آقای «صادقیان» و من و بچه‌هایی که آن‌جا بودیم، جلودار خط شده بودیم. همه می‌آمدند که ببینند ما چه کار می‌کنیم. خط متحول شده بود.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها