«مثل یک ماهی»؛ داستانی کوتاه از جایزه ادبی یوسف

داستان کوتاه «مثل یک ماهی» در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
کد خبر: ۴۶۶۸۲۶
تاریخ انتشار: ۲۴ تير ۱۴۰۰ - ۰۲:۰۰ - 15July 2021

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «مثل یک ماهی» عنوان داستانی کوتاه به قلم رقیه کریمی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید:

نفس نمانده است دیگر برایم، مثل روزی که کنار نخلستان بازی می‌کردم و یکی از گاومیش‌های حاج‌منعم دیوانه شد و از شط بیرون زد و دنبال من گذاشت. چند سالم بود آن روزها؟ یادم نیست. بچه بودم. جیغ می‌زدم و می‌دویدم. نفسم بالا نمی‌آمد، و کوکایم که بغلم کرده بود، کبود شده بودم دیگر. کوکایم حاج‌منعم را گرفته بود به باد فحش، که گاومیش‌های بی‌صاحبش را ول کرده توی شهر و خودش معلوم نبود کدام گوری رفته. حالا دوباره باید بدوم. نمی‌شود که بایستم. می‌شود؟ یک لحظه پشت سرم را نگاه می‌کنم.

ترس از نگاهم می‌بارد و تمام هیکلم به رعشه افتاده. هنوز پشت سرم هستند. جیغ می‌کشم. بی‌آنکه بفهمم، سرعتم بیشتر می‌شود. ترس قدم‌هایم را تندتر کرده و نفس‌هایم انگار دوباره برگشته‌اند، یعنی باید برگردند. خودم را سرزنش می‌کنم چرا دوباره برگشتم؟ یعنی من علی را دوست داشتم؟ من که رفته بودم از این دِه لعنتی. باید الآن جادۀ آبادان می‌بودم. شاید هم رسیده بودم تا حالا. سر صبح بود که علی آمد و با مشت به جان درِ چوبی کوچک خانۀ ما افتاد. در را که باز کردم، دوباره روی همان اسب چموش یکدندگی سوار شدم. گفتم:«از بازار ماهی‌فروش‌های خرمشهر خریده بودی. فکر کردی نفهمیدم؟ ها؟» جوابم را نداد حتی.

انگار گِل لگد می‌کردم برایش و نمی‌شنید این بار. یعنی علی من را دوست نداشت دیگر؟ نفس‌نفس می‌زد و عرق از پیشانی‌اش راه گرفته بود تا یقۀ پیراهن سفیدش که حالا سیاه شده بود و می‌گفت باید برویم. گفت دارند می‌رسند به دِه. گفت از نخلستان‌ها گذشته‌اند و دارند می‌روند به سمت خرمشهر. این یعنی حتما از این روستا هم می‌گذرند. گفت ننه‌کوکایم را بردارم و فقط بروم. گفت باید جمع کنم وسایلمان را. داد زد که وقتش نیست. من فقط نگاهش می‌کردم. دِه بوی باروت می‌داد، مثل دست‌های علی که می‌دانستم چقدر دلش می‌خواهد بگیرد از شانه‌هایم یک روز و نشد. دستش را محکم گرفت از در چرکمُرد چوبی و داد زد:«همین حالا...»

فرصت نشد کوکایم گیوه‌هایش را پا کند. پابرهنه بیرون زد. داد زد:«گیوه‌هام!» گفتم که وقتش نیست حالا. عینک ننه هم افتاد کنار در و یکی از شیشه‌هایش شکست. ننه گفت که چشم‌هایش نمی‌بیند. گرفتم از لباس سیاهش و دست‌های خشکیده‌اش را کشیدم که:«آبادان که رسیدیم، درستش می‌کنم. اصلا دوباره یکی می‌خرم برات... از این فلزی‌های جدید. سوار شو!» عصر کوکا هم مانده بود جا. این را وقتی گفت، که ماشین راه افتاده بود دیگر، و عبدل مثل گربه‌ای که خم شده باشد روی تله‌موش، خودش را جمع کرده بود روی فرمان شکستۀ پیکان قهوه‌ای‌رنگ علی. جاده‌خاکی دِه بوی دود می‌داد و هر که را می‌دیدی، دست بچه‌ای را گرفته بود و پابرهنه می‌دوید لای نخلستان‌ها. عبدل از جاده‌خاکی پیچید و زد به نخلستان. افتادم روی ننه. داد زدم:«چته؟ آروم‌تر!» سرعتش را برد بالا و از آینه نگاهم کرد و گفت:«وقت این حرفا نیست حالا... دارن می‌آن.»

جاسم صیاد، ننه‌اش را گرفته بود کولش و می‌دوید. زنش هم از دست یک بچه گرفته بود و یک بچه هم بغلش ونگ می‌زد. کاش می‌شد سوارشان کرد! یکی دو تا نبودند که؛ جعفر، عبدالله... همۀ همسایه‌ها بودند، همۀ اهل دِه. یکی سوار وانت، حتی روی سقفش. ترس می‌بارید از نگاه همه، حتی بچه‌هایی که باید می‌دویدند و نمی‌دانستند چه شده.

باز پشت سرم را نگاه می‌کنم. نمی‌توانم بدوم. نفسم بالا نمی‌آید. کاش یک لحظه می‌شد بایستم و دست روی سینه‌ام بگذارم، اما نمی‌شود. دلم شور علی را می‌زند. یعنی علی را دوست داشتم؟ نمی‌دانم. جواب این سوال را هنوز هم نمی‌دانم. نه می‌خواستمش و نه می‌توانستم که نخواهمش. این احساس لعنتی را نمی‌فهمم؛ اینکه بخواهی یکی مال تو نباشد. داد زدم سرش، بلند، وقتی که در را باز کردم، و ماهی شوریدۀ بزرگ را گرفت جلوِ چشمانم. آب هنوز می‌چکید از آبشش‌هایش. نفس‌های آخرش بود. دهانش هنوز باز و بسته می‌شد. تمام تنش داغ بود. زنده بود هنوز. در را محکم بستم. از پشت در داد زدم:«دروغ می‌گی! دروغ می‌گی لعنتی!... کارون که شوریده نداره. کارون فقط اسبله داره، صبور داره، سیاه‌ماهی و برزم داره... شوریده، ماهی دریاست. چطور سر از کارون درآورده؟!... حتما از بازار خریدی.»

خودم این شرط را گذاشته بودم برایش. یعنی سرِ کارش گذاشته بودم. کار هر روز ما شده بود اینکه با دخترهای دِه از دور تماشایش کنیم، وقتی می‌ایستاد بی‌خیالِ همۀ حرف‌های ما کنار رودخانه و با قلاب بلندش می‌خواست از کارون ماهی شوریده بگیرد. یا با تور سفید صیادی‌اش، بی‌خیالِ تمام سرزنش‌ها، دعواها، تحقیرها و خنده‌ها... زبیده، مادرش، به ننه‌ام گفته بود:«چرا جوون مردم رو اذیت می‌کنید؟» کوکاش گفته بود:«خدا رو خوش نمی‌آد. مگه کارون ماهی شوریده داره، که خواهرت شرط گذاشته برای برادر بیچاره‌م؟!» همان روز ننه‌ام لنگه‌کفش حصیری‌اش را انداخت طرفم. خورد به نخل بلند وسط حیاط. من فقط خندیدم. ننه با ناخن لپ‌های آویختۀ پرچروکش را کشید و گفت:«جلال بفهمه، زنده‌به‌گورت می‌کنه. مسخره کردی جوون مردم رو؟! بگو نمی‌خوام و تموم.»

مسخره‌اش کرده بودم؟ مسخره‌اش نکرده بودم؟... نمی‌دانم. چه می‌دانم. اولین بار که روبه‌رویم ایستاد، توی مغازۀ کوچک پدری‌اش بود، وقتی رفته بودیم برای قلیۀ ظهر ماهی تازه بگیریم، مثل حالا. عرق کرده بودم، مثل حالا.

دمپایی‌های سیاهم را درمی‌آورم. نمی‌توانم بدوم. این قدر دویده‌ام، که دمپایی پاره شده و گیر می‌کند به انگشتانم. صدایشان را می‌شنوم.
_ اقف!... اقف!
می‌ترسم از صدایشان. گریه می‌کنم. علی کجایی؟

علی سرش را حتی نگرفت بالا. همان طور که به چشم‌های بازِ ماهی نگاه می‌کرد و با انگشت می‌کشید به پولک‌های نقره‌ای‌رنگش، سرخ شد و گفت که می‌خواهدم. علی را دوست داشتم؟ علی را دوست نداشتم؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم بعد از اینکه شرط کردم شوریده بگیرد از شط، هر روز می‌نشست کنار شط. درِ چوبی خانه را که باز کردم، دیگر ندیدمش، نه خودش را و نه ماهی شوریده‌اش را. می‌دانستم که دروغ نمی‌گوید. اصلا اگر می‌خواست از بازار ماهی‌فروش‌ها بخرد، زودتر می‌خرید. چرا سه ماه نشست صبح تا شب کنار شط؟ چه می‌دانست من و دخترهای دِه دستش می‌اندازیم و می‌خندیم به قلاب بلندی که هیچ وقت قرار نبود شوریده به دامش بیفتد؟ شط شوریده ندارد. این را پدرم هم گفت. وقتی کنار حوض، موقع وضوگرفتن عصایش را انداخت طرفم و گفت:«تو بیجا کردی که شرط گذاشتی! تو غلط کردی که با علی طرف‌کلام شدی! مگه صاحب نداری؟ بی‌صاحبی؟»

نیستم. ولی حالا دیگر هیچ کس نمانده برایم. پاهایم را حس نمی‌کنم دیگر. نمی‌توانم. می‌خواهم بایستم، صدای سربازها نزدیک‌تر می‌شود:
_ اوگفی... لاتشردین... مارح نزعجج!

می‌خواهند راضی‌ام کنند که بایستم. می‌گویند که اذیتم نمی‌کنند. انگشت یکی از سربازها می‌رسد به شال سیاهم. جیغ می‌زنم و بیشتر می‌دوم. شال سیاهم می‌ماند بین انگشتان زمختش و رها می‌شود در باد. شال سیاهم می‌چرخد و با دست باد و زلف‌های سیاهم می‌رقصند. علی اگر مرا ببیند، می‌میرد. جلال، برادرم که حالا مثل علی سلاح گرفته دستش و نمی‌دانم که می‌بینمش دیگر یا نه... دوباره فاصله می‌افتد بین ما. کاش بزنند! کاش بزنند و خلاصم کنند! نمی‌زنند. فقط می‌گویند:«اوگفی !» می‌ترسم از صدایشان.

هنوز از دِه بیرون نیامده بودیم، که پیکان قهوه‌ای‌رنگ علی پنچر شد. پیکانش بوی ماهی می‌داد، این قدر که هر روز صبح ماهی تازه بار می‌زد. از صراط مستقیم که نمی‌رفت عبدل! افتاده بود لای نخلستان‌ها. مثل من که حالا افتاده‌ام لای نخلستان‌ها و خداخدا می‌کنم که پیدایم نکنند و پنهان شوم پشت یکی از همین نخل‌ها. عبدل، جمال را همان جا دید. گفت آمده تا مهمات ببرد برای دِه. عبدل شیشۀ پیکان را کشید پایین و گفت:«جمال! علی کجاست؟ خبر ازش داری؟» جمالو من را ندید که نشسته‌ام توی ماشین پنچر علی. ننه‌ام را هم ندید، کوکایم را هم. چه می‌دانست می‌شنوم وقتی که گفت:«فکر کنم کنار مسجد، ده تا تیر خورده. نمی‌دانم عقب کشیده‌نش یا نه؟» بعد هم سرش را خاراند و گفت:«خبر ندارم. شایدم نه. من این طور شنیدم از ماهر.» همین جمله کافی بود که دست ببرم طرف دستگیرۀ شکستۀ پیکان قهوه‌ای‌رنگ و بازش کنم. می‌دویدم سمت دِه. عبدل داد زد:«برگرد!» صدای ننه‌ام را هم شنیدم.

حتما دوباره داشت می‌زد روی صورتش و با تک‌شیشۀ عینکش نگاهم می‌کرد که می‌دویدم سمت آبادی و می‌گفت:«دختر لجوج! برگرد!» مثل باد می‌دویدم لای نخلستان‌ها، عکسِ جهت همۀ مردم دِه که می‌دویدند از دِه بیرون؛ یکی با تراکتور، یکی پیاده. حاج‌ایوب داد زد:«کجا؟ دختر دیوونه؟ دِه افتاد دست دشمن. پس این برادر بی‌غیرتت کجاست، که تو داری برمی‌گردی سمت دِه؟!» نگاهش هم نکردم. حتی نگفتم که جلال سلاح دستش گرفته تا دشمن نیاید. بی‌غیرت نیست. علی تیر خورده بود. جمالو خودش گفت. دِه شده بود مثل ویرانه. سایۀ ترس نشسته بود روی پنجه‌های باز و شیشه‌های شکسته‌اش. کابوس تلخی که بوی دود و ویرانی می‌داد، بوی خون. جنازه بود که افتاده بود روی زمین. داشتم دنبال علی می‌گشتم.

به مسجد قدیمی دِه که رسیدم، داد زدم:«علی!» با تمام قدرتم. علی جوابم را نداد و جواب فریادم را این دو سربازی دادند که حالا پشت سرم می‌دوند. یعنی چند دقیقه است که دنبال سرم می‌دوند؟ نمی‌دانم. میدان دِه پر بود از پیراهن‌های گُلداری که با دست باد می‌رفت از این کوچه به آن کوچه. این پیراهن منیره است. می‌شناسمش. این پیراهن هانیه است. این پیراهن گُلدار طاهره است. خودم برایش دوختم و تنش کردم. این پیراهن ساره است. با هم به بازار پارچه‌فروش‌ها رفتیم. من خودم برایش انتخاب کردم. سربازها یک قدم آمدند جلو، من یک قدم رفتم عقب. سربازها خندیدند و من به گریه افتادم. نمی‌دانستم چه می‌گویند با هم. ترسیدم از خنده‌هایشان، از رنگ آفتاب‌سوخته و چشمان سیاهشان که مثل گرگی گرسنه لَه‌لَه می‌زدند. تمام تنم را وارسی می‌کردند، از روی پیراهن بلند سیاهم. از آن کلاهِ سیاهِ کجِ روی سرشان می‌ترسیدم. کلاه یکی قرمز بود و گذاشته بود روی شانه‌اش. یک قدم جلوتر آمدند، و من یک قدم عقب‌تر رفتم. بعد هم پشتم را کردم به کوچه و دویدم. صدای پوتین‌هایشان هنوز می‌آید. نمی‌خواهند خسته بشوند انگار. من هم نمی‌خواهم خسته شوم. نمی‌توانم. نباید خسته شوم. من نمی‌خواهم پیراهن من هم بشود مثل پیراهن منیره، باد بچرخاندَش توی کوچه‌های دِه، یا پیراهن طاهره. پیراهن طاهره از پشت پاره شده بود. جلال دق می‌کند. کوکایم می‌میرد. باد پیراهن را می‌چرخاند.

چند روز پیش همه با هم رفته بودیم سراغ ماریه، پیرزن فالگیر دیوانۀ دِه. ماریه به منیره گفت که پرنده می‌شود و با بال‌های گُلدارش کوچه به کوچه می‌پرد. به طاهره هم همین را گفت، به هانیه هم. همه خندیدیم با هم. هانیه زیر لب گفت:«پیرزن دیوونه!» کف دست حنابستۀ من را که دید، گفت:«تو ماهی می‌شی. می‌رسی به دریا.» همه خندیدند. منیره به سرفه افتاد. شاید می‌شدم همان شوریده‌ای که نبود در شط و هنوز هم نمی‌دانم از کجا به قلاب علی افتاده بود. دست بزرگ و زمخت سرباز می‌رسد به یقۀ لباسم. جیغ می‌زنم. یقیۀ لباسم می‌مانَد بین انگشتان درشتش. تمام زورم را می‌دهم به قدم‌هایم. پیراهنم از پشت جر می‌خورد. علی ببیند، می‌میرد. کجایی علی؟ من تو را ندیدم بین آن‌هایی که افتاده بودند روی زمین. دوستانت بودند شاید. تو نبودی. کجایی علی؟ عبدل می‌گفت به نزدیک پل برسیم، تمام است دیگر. می‌گفت، آن طرف پل آرام است. من باید تا پل برسم. پاهایم می‌رود روی شیشه‌های شکسته. خون تا سرانگشتان پایم را حنا بسته.

نمی‌‌ایستم و شیشه‌ها تا استخوان پاشنه و کفت پایم رسیده‌اند انگار. وقتی برای ایستادن نیست. پل را می‌بینم، پل سیمانی بزرگ روی شط. چند قدم بود این پل بزرگ؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم اولش که می‌ایستادی، آخرش را نمی‌دیدی. بزرگ بود، مثل شطِ وحشیِ زیر پل که هیچ وقت بنای آرامش نداشت، و من هیچ وقت نفهمیدم که چه مرگش بود. حالا می‌دانستم به آخر پل که برسم، تمام می‌شود دیگر. خلاص... باید بدوم. فقط کمی مانده. پیراهن سیاه بلندم می‌مانَد زیر پایم و کله‌پا می‌شوم. خودم را جمع می‌کنم و باز می‌دوم. سربازها نفس‌نفس می‌زنند، مثل گرگی که کلافه شده باشد از دویدن خرگوشی که قرار است سهم شام امشبش باشد. صدای نفس‌زدنشان را پشت گردنم می‌شنوم انگار.
_ اوگفی!
بعد هم تیراندازی. تیر از کنارم می‌گذرد، و موهایم توی باد تاب می‌خورد. نمی‌زنند. می‌دانم. فقط می‌خواهند پرنده شوم، مثل هانیه، مثل طاهره... اگر می‌خواستند، از همان اول می‌زدند. حالا به پل رسیده‌ام. چند متری که می‌دوم، میخکوب همان جا می‌ایستم. سرِ جایم می‌لرزم، دست‌های، صدایم، لب‌هایم... حتی اشک گرمی که سُر می‌خورد از روی گونه‌های آفتاب‌سوخته‌ام تا روی پیراهن بلندم. علی اول پل ایستاده است، با همان صورت سبزه و موهای مجعدش. خودش است. ناله می‌زنم: علی!

فایده‌ای ندارد. پل شکسته، همان پلی که یک بار جلال ایستاد روی لبۀ آن و من به جای او سرم گیج می‌رفت و التماسش می‌کردم پایین بیاید، و او می‌خندید. حالا علی آن طرف پل ایستاده، و من این طرف. صدایش به من می‌رسد و تیرش نه. کاش تیرش می‌رسید! نعره می‌زند در باد: راحله!

مثل ماری که به لانه برگشته و تخم‌هایش شکار سمور شده باشد، به خودش می‌پیچد. مرا می‌بیند. من هم می‌بینمش. حتی دلش می‌خواهد موهای بلند مرا که هیچ وقت ندیده بود، ببیند. حالا روی این پل می‌بیند. لباس پاره‌ام را می‌کشم روی شانه‌ام. علی نعره می‌زند: راحله!

و خودش را می‌زند. سربازها نزدیک‌تر می‌شوند. آرام‌آرام و باز هم آرام‌تر. یکی دستش را جلو می‌آورد و می‌گوید: لاتصرین مخبله!... مارح نزعجج!
می‌خواهد که دیوانگی نکنم. می‌گوید که اذیتم نمی‌کند. یک قدم به عقب برمی‌دارم، مثل گنجشکی که افتاده باشد توی لانۀ افعی.
_ لاتتخبلین!... دیری بالج... راح توکعین من‌الجسر!

می‌گوید:«دیوانه نشو!» می‌خواهم دیوانه شوم. می‌گوید:«از بالای پل می‌افتی!» علی داد می‌زند. برای آخرین بار نگاهش می‌کنم. علی من را نمی‌بیند. دارد خودش را می‌زند، و دوستانش چشمانش را گرفته‌اند و کشان‌کشان می‌برندش از کنار پل. لبخند سردی می‌زنم. سرباز یک قدم جلوتر می‌آید. یک قدم عقب‌تر می‌روم. صدای علی می‌پیچد توی گوشم: راحله!

یک قدم عقب‌تر. چشم‌هایم را می‌بندم. یک قدم عقب‌تر. سرباز عراقی داد می‌زند: تو کمین !
چشم‌هایم را می‌بندم. من پرنده نمی‌شوم؛ شوریده‌ماهی می‌شوم، می‌رسم به دریا!...

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار