به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، کتاب «اتاق کمیل» از اولین جلد مجموعه «خورشیدیان خاکی» زندگینامه و خاطرات شهید «اصغر برزگر مروستی» است که توسط «مهدی امینی مروست» تدوین و به زیور طبع آراسته شده است.
این کتاب با مدیریت ادبیات ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس یزد، در سال ۱۴۰۰ توسط انتشارات «خط شکنان» در تیراژ یک هزار نسخه و در چهار فصل تدوین شده است.
در ادامه برشی از این کتاب را از نظر میگذرانیم:
«دعوت رویایی»
با خواهرم قرار گذاشته بودم که فردا برای خداحافظی و رفتن به مشهد به منزلش بروم. شب پس از انجام کارهای خانه به بستر رفتم و خوابیدم. در میانههای شب و در عالم رویا خوابی زیبا دیدم، در حال آماده شدن برای رفتن به خانه خواهرم بودم که اصغر با ساکی در دست وارد منزل شد. خیلی خوشحال شدم او را در بغل گرفتم و بوسیدم.
پس از احوالپرسی اصغر گفت: مادر کجا میخواهید بروید؟ گفتم: با خاله ات قرار دارم و به دیدار او میروم. اصغر نگاهم کرد و گفت مادر نکند از خانه بیرون بروی. حالا پس فردا به دیدن خاله برو مگر چطور میشود؟ شربتی آماده کن و آماده باش که دوستانمان در راه هستند و به اینجا میآیند.
صبح که از خواب بیدار شدم دیگر دلم نمیخواست جایی بروم، دلم روشن بود. شروع کردم به آب و جارو کردن خانه و شربت آماده کردم .چند ساعتی منتظر ماندم، اما خبری نشد ناامید شدم، خواستم به بیرون منزل سری بزنم جلوی در رفتم در را که باز کردم، دیدم ماشین پاترولی که گویا از آن سپاه پاسداران بود جلوی در ایستاده و سرنشینهای آن دنبال خانه کسی میگردند.
شستم خبردار شد جلو رفتم و به داخل تعارفشان کردم با تعجب پیاده شدند وقتی آب و جارو را دیدند فکر کردند منتظر شخصی دیگری هستم که نمیخواستند وارد شوند، ولی با اصرار من داخل خانه شدند و پس از پذیرایی با شربتی که آماده کرده بودم یکی از آنها خجالت را کنار گذاشت و گفت: ما زحمت را کم میکنیم، گویا شما منتظر کسی هستید ما میرویم تا مزاحم نباشیم. اتفاقی از این طرف میگذشتیم گفتیم سری هم به خانواده شهید برزگر بزنیم.
این شد که مزاحم شدیم گفتم مزاحم نیستید من منتظر شما بودم و برای همین منزل ماندم و جریان خواب را برایشان تعریف کردم همگی شگفتزده شدند.
«معراج»
اصغر از مروست که حرکت کرد به این قصد رفت که شناسنامه خورشید پسرعمویم را عوض کند و برگردد. آخر اصغر هم زخمی بود و هم در مرخصی، اما بعد از ظهر که خورشید برگشت تنها بود وقتی متوجه نبود اصغر شدیم از «خورشید» که حالا اسمش «علی» شده بود پرسیدیم اصغرکجاست؟ گفت: وقتی کار تعویض شناسنامه من تمام شد با من خداحافظی کرد و با یک گروه که در حال اعزام بودند رفت تا به جبهه برود.
بعداً فهمیدیم که فرمانده شان به اصغر اجازه رفتن به خط را نمیداده، چون او هم مرخصی داشته و هم مجروح بوده، اما اصغر با اصرار، فرمانده را راضی میکند که برای رساندن مهمات به خط کمک کند. چند بار این کار را انجام میدهد و بالاخره به خط مقدم میرود و در عملیات حاضر میشود.
ما اینجا برای سلامتی اصغر سفره ابوالفضل انداختیم و داشتیم آماده میشدیم که برای سلامتی اش آش نذری به پا کنیم که در خانه به صدا درآمد، در را باز کردیم، ابراهیم سلمانی، اکبر توانگر، سید اکبر حسینی و چند تن دیگر وارد منزل ما شدند و در را پشت سرشان بستند.
من گفتم چه خوب شد آمدید داریم آش سلامتی اصغر را بار میگذاریم، ولی آنها مانع شدند و نگذاشتند که شروع کنیم تعجب کردیم و متحیر ماندیم یک دفعه دیدیم یک نفر روی دیوار در حال نصب کردن پرچم است. پارچ کشک از دست مادرم رها شد و بر زمین افتاد. به طرف کوچه دویدیم مادرم در را که باز کرد دید حجله جلوی خانه قرار دادند. نگاهش متحیرانه و چشمانش پر از اشک بود نمیخواست آنچه را که میبیند باور کند. نگاهی به سلمانی کرد سلمانی سریع و بریده بریده گفت چیزی نیست زخمی شده، جمعیت ایستاده بودند.
مادرم یک نگاهی به مردم کرد و دوباره صورتش را برگرداند و گفت زخمی شده؟ اگر زخمی شده چرا پرچم نصب میکنید؟ چرا حجله بستید؟ همین را گفت و افتاد و بیهوش شد. اکبر توانگر از وصیت نامه اصغر صحبت کرد که اصغر گفته که وصیت نامه اش دست خواهرش هست و در آلبوم عکس قرار دارد.
نگاهها به طرف من برگشت، من گفتم درست میگویند، ولی اصغر از من خواسته بود رازدار باشم. وقتی همه متوجه شهادت اصغر شدند، سید علی اکبر حسینی گفت اصغر خواسته که کنار قبر «نادر قانع» در شود و به مادرش هم سفارش کرده که گریه نکند که خدایی نکرده دشمنان اسلام دلشاد شوند و این چگونه اصغر را زیر پای نادر قانع به خاک سپردند.
انتهای پیام/