به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، کتاب «در حسرت یک آغوش» از مجموعه کتابهای تاریخ شفاهی زنان قهرمان، خاطرات شفاهی «زهرا رحیمی» همسر جانباز شهید «سید محمد موسوی فرگی» است که توسط «سعیده زراعتکار» به رشته تحریر درآمده و انتشارات «ستارهها» این کتاب را در ۲۲۴ صفحه به زیور طبع آراسته است.
به مناسبت فرارسیدن چهل و دومین سالگرد هفته دفاع مقدس به بخشی از این کتاب که روایتگر دلدادگی این بانوی مقاوم نسبت به همسر جانباز خود که ۳۴ سال و هفت ماه و هشت روز مونس او در شرایط سخت جانبازی بوده، اشاره خواهیم داشت.
سید محمد روی تخت دراز کشیده بود، مثل بیشتر این ۳۴ سال و هفت ماه. فرقش در این بود که قبلاً دستها و سر را کمی تکان میداد، اما حالا دیگر همین کار را هم نمیکرد. چقدر آرام خوابیده بود. میدانستم وضعیت جسمیاش او را در باز کردن چشم و گفتن کلام عاجز کرده، اما یقین داشتم که مثل همیشه دارد از همه آنها که به دیدنش آمده بودند، تشکر میکند. روزی نبود که کسی یک قدم برایش بردارد و او بارها و بارها قدردانی نکند.
به خانه برگشتیم خیلی از اقوام هم همراه من و روحالله و سارا آمدند. همه بودند، اما سید نبود و او که نبود، انگار هیچکس نبود. همه شروع کردند به دعا خواندن. دومین روز از فصل سرد سال بود، اما هوا آنچنان که انتظار میرفت سرد نبود. اصلا حال خوشی نداشتم. شب قبل چشم روی هم نگذاشته بودم. تا میخواستم بخوابم خوابهای وحشتناک به سراغم میآمد.
به همراه سارا داشتم آماده رفتن به بیمارستان میشدم. دلم برای سید تنگ شده بود. تلفن روحالله زنگ خورد. تنها چیزی که گفت سلام بود و دیگر هیچ نگفت و تلفن را انداخت. به سمت تخت آمد و سرش را روی تخت گذاشت و شروع کرد به گریه. نیاز نبود بگوید پشت خط که بود و چه گفت، اما باورم هم نمیشد که خبر رفتن سید را شنیده، نه... سید من را تنها نمیگذاشت.
قول داده تنهایم نگذارد. هیچ وقت بدقولی نمیکرد. واقعیت نداشت. حتماً خوابم و دارم خواب میبینم. به زودی بیدار میشوم و میبینم همه آنچه که شنیدهام در خواب بوده و سیدمحمدم روی تخت دراز کشیده. نمیدانم چرا بقیه اینقدر بیتابی و گریه میکردند. روحالله و سارا و سمیه، ایمان، فاطمه، محمدامین، یاسین و بالاخص بنیامین.
آخر سید که نمرده بود. نمیتوانستم به خود بقبولانم. گفتند باید آماده مراسم خاکسپاری شویم. باز هم باورم نمیشد. سید را طبق وصیت خودش در روستایشان، کنار پدر و مادرش به خاک سپردند. باز هم باورم نمیشد. همه آمده بودند. کل شهر با خبر شده بودند، اما باز هم باورم نشد. انگار همه دروغ میگفتند.
دلخوش به قولی که داده بود، بودم. سوم، هفتم و چهلم هم تمام شد اما هنوز باورم نشد. مثل سید که هیچگاه مرگ مادرش را باور نکرد و جمعهها چشمش به در بود که مثل همیشه بعد از نماز جمعه بیاید، من هم منتظرش بودم. منتظر بودم که در باز شود و سید سوار بر ویلچرش با لبهای همیشه خندان بیاید.
مراسم چهلم که تمام شد مهمانهای دور و نزدیک یکییکی شروع به رفتن کردند. سمیه و بچههایش هم رفتند. روحالله و سارا هم همینطور. من ماندم و یک خانه پر از خاطرات سیدمحمد. خاطرات مردی که بیش از ۳۴ سال از گردن به پایین قطع نخاع بود.
کسی که فقط در ۲۴ سال از عمر ۵۷ سالهاش، طعم راه رفتن، غذا خوردن، لباس پوشیدن و حمام رفتن را چشید و مجبور بود هیچگاه به داشتن فرزند بیشتر فکر نکنند و با همه این داشتهها که تحملش حتی برای یک روز شاید در مخیله نگنجد، ۳۴ سال و ۷ ماه ۸ روز را بدون گفتن حتی یک آخ و با چهرهای بشاش و زبانی متشکر گذراند.
حالا باورم شده که سید دیگر نیست و بعد از قریب به ۳۵ سال به یاران شهیدش پیوسته است. از پرستار خواستم مرا روی ویلچر تنها بگذارد. کنار تخت محمد آمدم. عکسش را در آغوش گرفته و به اندازه تمام روزها و سالهایی که من و بچهها در حسرت یک آغوش مانده بودیم، قاب بیجان را بغل کردم و گریستم.
انتهای پیام/