به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، کتاب «گولان» برشی از خاطرات دفاع مقدس است که به قلم «محمدعامل محرابی» به رشته تحریر درآمده و انتشارات «صریر» این کتاب را در ۱۵۶ صفحه به زیور طبع آراسته است.
به مناسبت فرارسیدن چهل و دومین سالگرد هفته دفاع مقدس به بخشی از خاطرات نویسنده کتاب که شرایط یک دیدهبان را روایت میکند اشاره خواهیم داشت.
دوستم که آقای شاکری نام داشت و از بچههای سپاه جاجرم از خراسان شمالی و خراسان بزرگ آن زمان بود، کف سنگر افتاده و ترکش خمپاره که به قسمت قفسه سینه اصابت کرده بود، تمام امعا و احشا و قلبش را دریده و او در دم شهید شده بود. من فقط گریه میکردم و بس، تا اینکه یکی از بچههای لشکر ۲۵ مازندران بالای سر من رسید و گفت: «برادر، حالا وقت گریه کردن نیست. هر چه زودتر درخواست آتش کن که بچهها دارند تلف میشوند».
او فرمانده محور عملیات بود. من با آن حال، دوربین را که کنار نعش دوست شهیدم افتاده بود، از روی زمین برداشتم و شروع کردم به وارسی منطقه و پیدا کردن خمپارهاندازهای دشمن. بعد از مختصری جستجو جای آنها را پیدا کرده و درخواست گلوله کردم که به خواست خدا بعد از چند گلوله شدت آتش آنها کم شد.
من از دوربین و بیسیم جدا شدم و به دنبال پتویی گشتم تا آنکه چند سنگر آن طرفتر یک پتوی عراقی پیدا کردم و به سنگر تیربار برگشتم در سنگر تیربار جسد بیجان برادر شاکری را داخل پتو کشاندم و پتو را دور شهید پیچیدم. اطرافمان پر بود از سیمهای تلفن قورباغهای. مقداری از سیمها را که پاره شده بود، با خودم به داخل سنگر بردم و دور پتویی که شهید را در آن پیچیده بودم، بستم و در این فکر بودم که جسد او را به پایین قله ببرم اما زیر آن آتش شدید دشمن چطور این کار را بکنم. به اطراف نگاه کردم.
دیدم همه برادران سخت مشغول جنگیدن هستند بهطوری که عدهای هم که مجروح شده بودند، در حال مبارزه هستند. ناگهان نگاهم به جاده مالرو افتاد و دیدم قاطری که مهمات به بالا میآورد، در حال بالا آمدن است اما بدون همراه چون آنها را مهمات بار میکردند و در جاده مالرو راهیشان میکردند و آنها خودشان به سمت بالا آمده و بچهها آنها را میگرفتند و مهماتشان را خالی میکردند و دوباره آنها را در جاده مالرو قرار داده به سمت پایین سوق میدادند. تنها مزیتش این بود که در آن آتش شدید، تلفات انسانی ما کمتر میشد.
به مجرد تخلیه مهمات، افسار یکی از این قاطرها را گرفتم و به چند متری سنگر تیربار آوردم و آن را آنجا نگه داشتم و به سمت سنگر تیربار رفتم. آن حیوان با آن همه آتش و صدای گلوله از جایش تکان نمیخورد، مثل این که با آن همه سر و صدا عادت کرده بود. داخل سنگر شده و میخواستم آن شهید را بردارم و بر پشت آن قاطر سوار کنم و به پایین بیاورم اما هر چه نگاه کردم، کسی را پیدا نکردم که به من کمک کند. همه درگیر جنگ با دشمن بودند. لذا دستهایم را به زیر کمر او بردم و به سختی روی شانههایم انداختم.
به مجرد انداختن او به روی شانههایم، خونهایی که در بدن او مانده بود از لای پتو به درون یقه و روی صورتم سرازیر شد و تمام لباسهایم خونی شد. به هر زحمتی بود او را پشت قاطر انداختم و به سمت پایین به راه افتادم اما از لحاظ روحی خیلی به هم ریخته بودم؛ به طوری که تمام وقتی که با قاطر از راه مالرو به طرف پایین میرفتم، از خدا درخواست میکردم گلوله بیاید و من را از پا در بیاورد که این اتفاق نیفتاد و به پایین قله رسیدم.
در آنجا مشاهده کردم که تعداد زیادی شهید را کنار هم گذاشته و پیرمردی را متصدی آنها کرده بودند. او تا من را دید، به استقبال آمد و گفت که این دسته گل محمدی کیست؟ من پلاکش را به او دادم و بعد از خداحافظی تلخ، دوباره به سوی قله برگشتم و خودم را به سنگر تیربار رساندم.
بچههای عقبه از شهید شدن یکی از بچههای دیدهبانی خبردار شده بودند لذا سعی میکردند در بیسیم با رمز جوری من را دلداری بدهد که دشمن شنود نکند. آن روز به سختی گذشت و من دیگر دل و دماغ دیدهبانی را نداشتم و اسلحه سبکی را به دست آورده بودم و با بچههای خط شروع به تیراندازی و پرتاب نارنجک به سمت دشمن که تا زیر پای ما آمده بود، کردم بعد از مقاومت زیاد بچهها پاتک آنها شکست خورد و عقبنشینی کردند.
انتهای پیام/