به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، کتاب «گوهر یک دانه» خاطرات شهید «علیاکبر دهنوی» از شهدای ۹ دی ۱۳۵۷ مشهد که توسط «محمدخسرویراد» به رشته تحریر درآمده و انتشارات «بوی شهربهشت» این کتاب را در ۸٠ صفحه به زیور طبع آراسته است.
به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلام به بخشی از این کتاب که نگرانیهای براداران شهید دهنوی را در جستجوی نشانی از این شهید نوجوان روایت میکند، اشاره خواهیم داشت.
من و حمید و علیرضا راه افتادیم. اول سراغش را از بچه محلهای خودمان گرفتیم. هیچکس علیاکبر را ندیده بود. اینکه از ظهر به بعد کسی او را ندیده بود، برای ما یک نتیجه داشت باید به سراغ مجروحان و شهدا برویم. بیمارستان امام رضا اولین جایی بود که سرزدیم. علیاکبر را بین مجروحان پیدا نکردیم.
با دلهره رفتیم سراغ لیست شهدا. اسم علیاکبر را پیدا نکردیم؛ ولی یک شهید مجهولالهویه در بیمارستان ۱۷ شهریور بود. چارهای نداشتیم جز اینکه به آنجا هم سری بزنیم. خیابانها شلوغتر از روز قبل شده بود. نظامیها هرجا تجمعی از مردم میدیدند، تیراندازی را شروع میکردند. حتی به صف نان و نفت هم رحم نمیکردند. نگرانی برای پیدا کردن علیاکبر، رمق پاهایمان را گرفته بود؛ اما بین آن همه جمعیت و خون و گلوله، فرصتی برای استراحت و توقف نبود. شعار میدادیم و میدویدیم. بالاخره رسیدیم بیمارستان ۱۷ شهریور.
بلافاصله رفتیم سراغ شهدا. مشخصات علیاکبر را به نگهبانان آن قسمت بیمارستان دادیم و او هم یک راست ما را برد بالای سر پیکر همان شهید مجهولالهویه. علیاکبر با چهره بیرنگ با مشتی گره کرده، انگار که هنوز هم میشد صدای الله اکبرش را بشنوی، آرام خوابیده بود.
شاید آن روز اوضاع طوری بود که هرجا قدم از قدم بر میداشتی، یک شهید یا زخمی میدیدی؛ اما این که در آن سن و سال برادر کوچکتر بیجان توی سردخانه ببینی، درد دیگری داشت.
یخ کرده بودم. توی همان چند لحظه، تمام خاطرات کودکیام با علیاکبر مرور شد. باورم نمیشد برادر کوچکم با آن همه سرزندگی و هیجان، الان بیجان روی تخت باشد. لباسهایش پر از خون بود. دیگر نمیتوانستم روی پاهایم بایستم.
انگار بهت و حیرتم تازه داشت تمام میشد و بغض سنگینی منتظر بود تا بترکد و اشکهایم جاری شود. حمید دستم را گرفت و گفت بیا برویم. نگاهش کردم. با مهربانی گفت باید برویم به مامان و بابا خبر بدهیم. مادر خیلی نگران بود. بیا برویم لابهلای جمعیت، دواندوان خیابان کوهسنگی را رد کردیم. چشم همهمان خیس بود؛ ولی صدایمان به جز برای شعار دادن در نمیآمد. تمام غم و حسرت شهادت علیاکبر را یکجا در قلبمان نگه داشته بودیم و میدویدیم.
انتهای پیام/