به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، کتاب «بزرگ چهنو» روایت نزدیکان و دوستان از شهید «محمدعلی حنایی» از شهدای انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ مشهد توسط «مهدی الهیفرد» به رشته تحریر درآمده و انتشارات «بوی شهر بهشت» این کتاب را در ۶۸ صفحه به زیور طبع آراسته است.
به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلام به بخشی از این کتاب که چگونگی دستگیری عامل شهادت این مبارز انقلابی را روایت میکند اشاره خواهیم داشت.
بعد از شهادت پدر، مردم در کوچه و خیابان علیه طباطبایی شعار میدادند. جو روانی عجیبی علیه او به وجود آمده بود. امنیت از پادگان ارتش هم گرفته شده بود. درجهدارها خیال میکردند هر لحظه ممکن است سربازی آنها را با تیر بزند. فشار مردم از بس زیاد بود، منتقلش کردند کرمانشاه تا مدتها با نام مستعار زندگی میکرد. دو سه سالی از انقلاب گذشته بود که خبر آوردن طباطبایی را دستگیر کردهاند.
یکی از نظامیها میگفت: «رفته بودم کرمانشاه. در بانک سپه، پشت گیشه به انتظار ایستاده بودم تا حقوقم را بگیرم. دیدم در فیش بانکی یکی از مشتریها نوشته «حسین معین طباطبایی»، ساکن مشهد! ناگهان به یاد شهید حنایی افتادم، رفتم سپاه و گفتم فردی به این نام در فلان بانک حساب دارد. او یک نفر به نام حنایی را در مشهد به شهادت رسانده. آنها دستگیرش کردند.»
وقتی مردم شنیدن طباطبایی بازداشت شده است، شبها میآمدند دم خانه و میگفتند حنایی شهید انقلاب است، و نه شهید شما! حق ندارید رضایت بدهید. دادستانی هم میرفتند و همینها را میگفتند. واقعاً سران ارتش شاه در مشهد خیلی آدمهای بیگناه را به شهادت رسانده و مردم را حسابی خشمگین کرده بودند.
دادستان مشهد بارها ما را برای تکمیل پرونده به دادسرا فراخواند. طباطبایی خانه بزرگ و گرانقیمت در خیابان جهانبانی داشت که در دونبش بود. زنش مدام میآمدم دم خانه و میگفت: «این خانه را میدهم و شما رضایت بدهید.» میگفت: «خانه و پول و طلا و جواهر و هرچه بخواهید به شما میدهم. فقط رضایت بدهید و بچههای مرا بیپدر نکنید!» اشرف خانم هم میگفت: «تو چطور هشت تا بچه قد و نیم قد مرا نمیبینی که دور من یتیمانه نشستهاند؟ چرا آن روزها به شوهرت نگفتی که دست از کشتار مردم بردارد و بچههای مردم را یتیم نکند!؟ حالا هم دادگاه خودش میداند! ما اصلاً شکایت نکردیم که رضایت بدهیم مردم میگویند شوهرت، مردم بیگناه و انقلابیون را به خاک و خون کشیده و باید مجازات شود! این به دادگاه مربوط است. من هم حاضر نیستم قطرهای خون شهید را با دنیا عوض کنم!»
محاکمه طباطبایی پیش از آغاز جنگ و در باشگاه مهران، در انتهای خیابان خاکی و چهارراه بیسیم برگزار شد. بیش از صد نفر بودند داخل دادگاه دیگر ظرفیت نداشت. بقیه بیرون ایستاده بودند. جمعیتی دو سه هزار نفری برای تماشا آمده بود.
من و جعفر هشت نه ساله بودیم، آنجا مقاله خواندیم. هر دو مقاله را خودم تنظیم کرده بودم. آن روز وقتی طباطبایی میخواست از پلهها بیاید بالا، کمرش خم شده بود. دستش را به نردهها گرفته بود و به سختی میآمد. هر کس چیزی به او میگفت. او سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت. وقتی جعفر رفت پشت بلندگو و متنی را که مهدی نوشته بود خواند و پرسید چرا ما را در کودکی یتیم کردی، تمام دادگاه همینطور زار میزد طباطبایی سرش پایین بود و چیزی نمیگفت.
وقتی نوبت به دفاعیات او رسید گفت: «که بیگناهم و فریاد زد هل من ناصر ینصرنی؟» عدهای شهادت دادند و گفتند ما آن روز دیدیم که تو حنایی و آن سرباز بیچاره را چطور به شهادت رساندی! بعد هم به بچههای کوچک شهید اشاره کردند و گفتند که توی بیوجدان این بچهها را یتیم کردی و حالا میگویی هل من ناصر ینصرنی؟ خلاصه حکم صادر شد و او را به جزای اعمالش رساندند.
انتهای پیام/