به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، کتاب «لبخندی که گم شد» روایت زندگی شهید مدافع حرم «سید جواد اسدی» به قلم «فاطمه قنبری» و پژوهش «مرضیه پادیاب» و «فاطمه قنبری» توسط ستاد کنگره سرداران، امیران و ده هزار و چهارصد شهید استان مازندران و اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران در ۱۰۰۰ نسخه و ۳۴۲ صفحه توسط انتشارات ساری به چاپ رسیده است.
در فهرست این کتاب از تولد، شهادت برادر، ورزش و پایگاه بسیج، سپاه، تعزیه، ازدواج و حفاظت، سوریه و شهادت و بازگشت مطالی را میخوانیم.
در بخشی از کتاب به روایت همسر این شهید آمده است:
مامان گوشی تلفن را از دستم گرفت و زیر لب به من گفت: «آدم خواستگار رو بیدلیل رد نمیکنه! میذاره اول بیاد و ببینه، بعد نظر میده.» بعد هم شروع کرد به سلام و علیک با زینب و گفت که در خدمت شما هستیم! «زینب نوری» را از دوره دبیرستان میشناختم؛ بعد از دیپلم با یک پاسدار ازدواج کرده بود. حالا هم که کلۀ سحر زنگ زده بود و میخواست ساعت ۷:۳۰ صبح برای همکار شوهرش از من خواستگاری کند!
با موافقت مادرم، زینب و شوهرش و همان آقای خواستگار، عصر چند روز بعد به خانۀ ما آمدند. کاملا بیمیل و انگیزه یک طرف اتاق نشسته بودم و نمیخواستم گوش کنم که این بندۀ خدا چه میگوید. دلم میخواست درسم را ادامه بدهم و در دانشگاه رشته مدیریت بخوانم؛ ولی اصرار مادرم برای دیدن خواستگار، داشت برنامههایم را خراب میکرد. تنها چیزی که قلبم را همان اول تکان داد، نحوۀ شروع حرفهایش بود. خیلی شمرده و آرام گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. من سید جواد اسدی هستم.» تا گفت سید، اصلا حواسم پرت شد! آخر همیشه دوست داشتم که با یک سید وصلت کنم. بعد هم خیلی حرف زد؛ از خودش و خانوادهاش گفت. ولی از آنجایی که من از بچگی همیشه ساکت و گوشهگیر بودم، دوست نداشتم زیاد حرف بشنوم. اگر کسی زیاد صحبت میکرد، فقط به بخشی از آن توجه میکردم.
تا از اتاق بیرون بیاییم، به اذان مغرب برخوردیم. تعدادمان که برای برپایی نماز جماعت کافی بود. سید جواد هم نگاهی به اطراف انداخت و خیلی راحت و بدون خجالت، رفت وضو بگیرد تا نماز جماعت بخوانیم؛ مثل این بود که پیش از آن، چند باری به خانۀ ما آمده است و با همه، احساس راحتی میکرد. من با تعجب به چشمهای پدر و مادرم نگاه میکردم که از خوشحالی برق میزد! مطمئن بودند که این پسر، همان داماد رویاییشان است.
از بین آنهمه صحبت، این بخش از حرفهایش در گوشۀ ذهنم، هنوز هم بعد از اینهمه سال جا خوش کرده است! گفته بود: «قبلا توی واحد عملیات سپاه کار میکردم، ولی الان اومدم حفاظت. حساسیت این کار خیلی بالاست و کسی که با من ازدواج میکنه، باید متوجه این حساسیتها باشه!» برای پذیرفتن حفاظت هم دلیل داشت. میگفت: «یه شب خواب امام خمینی رو دیدم که یه آرپیجی دادد دستم و تپهای رو هم نشون داد که پشتش پر از تانکهای دشمن بود. ایشون به من مأموریت داده بودن تا اون تانکها رو منهدم کنم. صبح روز بعدش، از سپاه زنگ زدند که حفاظت یه نیرو میخواد. من هم سریع رفتم و خودم رو معرفی کردم.»
انتهای پیام/