خبرگزاری دفاع مقدس: "حمید بهمنی"، مرد خستگیناپذیر که در دنیای واژههایش ترس معنا نداشت، حالا دنیا را ساکت میبیند، گویی رنگها برای او سکوت کردهاند.
با همان کاور خبرنگاری و کیف اکسیژن، که حالا به جای دوربین یار همیشگیاش شده است، میهمان خبرگزاری دفاع مقدس شد و از روزهای ورق خورده تقویم زندگیاش خبر داد. کلامش سرشار از انرژی بود و در تک تک واژههایش رنگی و رد پایی از خدا را میشد دید و لمس کرد.
جنگ زیبایی هم دارد!
جنگ اصلاً واژهی قشنگی نیست، اما در میان همهی خشم و نفرتهایی که دیدم، چشمانم زیباییهایی را در ذهنم نقاشی کرد که هیچگاه از خاطرم پاک نخواهد شد.
زمانی که در بوسنی بودم، در دام چشمانم، دخترکی حدوداً 4 یا 5 ساله را صید کردم. عروسکش را محکم در آغوش کشیده بود. درست مثل مادری که هراس از دست دادن فرزند به دل دارد، کنج یک دیوار آرام و پر از سکوتی که قلبها را به درد میآورد به اطراف و نظامیانی که جنایتهای تاریخ را رقم میزدند نگاه میکرد.
با دوربینم روی او زوم کردم و در قاب آن چشمهای کوچکی را دیدم که چقدر آرام، تَر میشدند و گونههایی که اشکها را در خود میبلعیدند. این صحنه قشنگترین صحنه ای بود که در جنگ به چشمان خودم دیدم. نه صدایی، نه جیغی، نه ترسی و نه وحشتی.
فرزندان مادر از دست داده
آسمان سرزمین افغانستان یکدست لباس سیاه به تن کرده بود. در دل تاریک شب، با دوربینم، حرکت میکردم. از دور روی زمین، ستاره ای درخشید، گویی ستاره ای به زمین آمده بود. نزدیکتر که رفتم، نور چراغ فانوسی را دیدم که از میان تاریکی شب سوسو میزد. فانوس، بدست پسرکی بود که در میان تاریکی شب به همراه خواهر کوچکش به دنبال پدر و مارد خود میگشتند. کسی چه میداند، شاید همان لحظهها پدر و مادر او و پدر و مادر هزاران کودکی مثل او زیر نگاه قدرتطلبها لِه میشدند، بی آنکه نامی از آنها در تاریخ بشریت برده شود.
کشور بیگانه، برایم بیگانه است
حضور در یک کشور جنگ زده، به هیچ وجه با احساس سرو کار ندارد. باید برای این سفر، با زبان، آداب و رسوم، منطقه جغرافیایی سرزمین آشنایی داشت و سپس بار سفر بست. در این بین نباید دوربین، این جسم سرد را فراموش کرد؛ چرا که باید راه و رسم استفاده از آن را دانست. کشور بیگانه، یک کشور بیگانه است. در یک سرزمین جنگزده، هیچگونه امنیتی برقرار و هیچ نیروی پشتیبانی برای خدمترسانی در دسترس نیست. من با این شرایط کوله بار سفر به سمت سرزمین جنگزده عراق را بستم.
کیف اکسیژن، دوست جدید این روزهای من
در تمام زندگیام عاشق دوربینم بودم. دوربینم جسم سردی بود که گاهی وقتها با هم قهر میکردیم، گاهی هم دست آشتی با هم میدادیم. همدیگر را دوست داشتیم. اما او مرا تنها گذاشت، شاید هم من او را تنها گذاشتم، اصلاً چه فرقی میکند، حالا من بی او همراه با یک دوست جدید کیف اکسیژن در زمین خدا سفر میکنم.
با چشمانی خونبار، خون گریستم
جنگ، در هر کجای زمین که باشد جنگ است، حتی در نجف. در گیر و دار تصویربرداری مانند کودکی که مادر خود را گم کرده باشد، در قاب دوربینم مردانی را میدیدم که به زمین میافتادند. همانهایی که روزی با آمدنشان، دنیایی از شور و شوق را به خانه آورده بودند، همانهایی که روزی عزیزترینِ کسانشان بودند. من زیر آسمانی از دود و باروت که آبی آُسمان را کنار زده بود ایستاده بودم که درگیری شدت بسیاری پیدا کرد.
سریع از میان معرکه بیرون رفتم و به امنترین نقطه پناه بردم. باورم نمیشد. درب چوبی بزرگ را که هُل دادم وارد صحن و سرایی از جنس نور شدم. درب خانهی امیر مومنان علی (ع) شاه مردان به رویم گشوده شد. اینجا بود که آرام و قرار از من ربوده شد.
خادم حرم که مرا با دوربین دید اجازه ورود داد. خودم را معرفی کردم و گفتم از شیعیان علی (ع) هستم. مرا به آغوش کشید و رفت. من ماندم و ضریح مولایم علی. گویی تمام دنیا چشم شده بودند و مرا مینگریستند. من، تنهای تنها، کنار ضریح مولایم علی (ع) ایستاده بودم. با پیراهنم ضریح حضرت را تمیز کردم. نجوا و دعا کردم و با چشمانی خونبار، خون گریستم. در کربلا هم با سیدالشهدا، امام حسین (ع) در سکوتی که دامن گیر زبانم شده بود، نجوا کردم.
حرم سیدالشهدا، آخرین تصویر چشمان بودم
همیشه فکر میکنم که چقدر خداوند مرا دوست دارد. همه چیز را نشانم داد و آخرین صحنهای که قاب چشمانم آن را به تصویر کشید حرم سیدالشهدا بود، آن وقت بود که خداوند چشمانم را از من گرفت تا برای همیشه چشمهایم را بر جنگ، نفرت و خشونت ببندم. قسم خوردهام اگر روزی علم تا جایی پیشرفت کند که هیچ نابینایی روی این کرهی خاکی نباشد، من تنهای نابینای این زمین باشم.
اینجا خیلی راحت آدمها فراموش میشوند
اینجا خیلی راحت آدمها فراموش میشوند، سادهی ساده. اینجا خیلی راحت دلها شکسته میشود، باز هم ساده. گویی نگاهها تنها نگاه مالی است، در صورتی که خداوند روزیرسان است و من دست گداییام به سمت بی بی دو عالم، خانم فاطمه الزهرا است. میخواهم وقتی پیش خدا برگشتم، دست پر برگردم و دوست دارم که وقت برگشتن با لباس خبرنگاری به دیدارش بروم.
اینجا، همه احوال پرس حال من هستند!
چند سال پیش "مایکل"، خبرنگار جنجالی و ضد آمریکایی اسپانیا، میهمان خانهی ما شد. در این دیدار دوستانه، اولین سؤالی که از من کرد این بود که، آیا رئیس جمهور به دیدار شما آمدهاند؟ من بی هیچ تردیدی گفتم بله. در ادامه از رئیس سازمان صدا و سیما و نمایندگان مجلس سؤال کرد که من باز هم در جواب گفتم بله. مترجم در انتهای دیدار رو به من گفت «چرا راستش را نگفتید که کسی احوال شما را نپرسیده است؟ تنها در یک جمله جوابش را دادم» من چشم ندادهام که وطنم، شهدا، دین و سرزمینم را ارزان بفروشم. من از هیچ چیز این دنیا شاکی نیستم. هیچ وقت هم برای دوباره دیدن دلتنگی نکردهام و نخواهم کرد. روشنی چشمهایم که امروز صاحب آن هستم، هدیهای بود از طرف خدای مهربان که من با جان و دل خریدار هستم. چشمان من وسیله و ابزار کار من بودند و خداوند میان بندگانش من را برای انتخاب کرد. امیدوارم از این هدیهی خداوندی خوب نگهداری کنم و آن را به گناه آلوده نسازم.
همین جا هم لازم میدانم از پدر مهربان بچههای سازمان صدا و سیما، مهندس حسن تقدسنژاد، معاونت اداری مالی سازمان و همینطور برادر عزیز و بزرگوارم جناب آقای دکتر جعفری، مشاور عالی رئیس سازمان و رئیس بسیج سازمان صدا و سیما قدردانی و تشکر کنم که در طول این مدت یارو یاور من و همسرم بودند.
آرزویم دیدن رهبری است
پس از بازگشت به ایران، سه بار تهدید به مرگ شدم. گاهاً با تلفنهای بدون شماره از من درخواست میشد که در مورد سلاحهای شیمیایی و آمریکایی صحبت نکنم. در قبال این درخواست به من وعده داده شد که هزینههای درمان پرداخت و امکانات رفاهی برای یک زندگی خوب در خارج از کشور مهیا است. حتی یک بار فرد ناشناسی به خانه آمد و من و همسرم را تهدید کرد، اما من همچنان بر سر اعتقاداتم هستم و هیچگاه سرزمین مادری خود را به هیچ چیز در دنیا نخواهم فروخت. آرزوی من در این سرزمین دیدن رهبرم "امام خامنهای" است که متأسفانه تا به امروز میسر نشده است، اما امید دارم که روزی به حضور ایشان مشرف خواهم شد.
خداوند چشمان همسرم را برایم نگه داشت.
سال 81 ازدواج کردم. همسرم بر اثر یک سانحه از ناحیه صورت دچار آسیب جدی شد، اما خداوند چشمان او را برای من نگه داشت تا با نور چشمان او زندگی را ادامه دهم.
همسرم نیز از گزارشگران فعال شبکه العالم بود که در زمان حضورش در عراق، تمام جابهجایی نیروهای آمریکایی و لحظه به لحظه جنگ عراق را مستقیماً و به صورت محرمانه با رئیس شبکه العام در میان میگذاشت.
حالا، بعد از گذشت آن روزها، "حمید بهمنی" با کیف اکسیژنش روزهای خوبی را کنار همسرش می گذراند و با امید و آرزو برای روزهای خوب پیش رو دست خداحافظی را برای ما تکان داد.
گفت و گو از: مهدیس میرزایی اعتمادی