خبرگزاری دفاع مقدس: پس از سی روز تفحص و جستجو در منطقه عملیاتی والفجر 6 در خاک عراق، نا امید از پیدا کردن شهید شده بودیم. در هنگام بازگشت یک شی نورانی توجه ما را جلب کرد.
-حتما آینه است
-آینه؟ نه..ممکنه ساعت مچی باشد.
-اشتباه می کنید حتما قمقمه هست.
من ناچار گفتم بجای حدس و گمان، برویم نزدیک ببینیم آن شی چیست؟ هر قدر دیگران مخالفت کردند من اصرار کردم که برویم ببینیم. ناگفته نماند آنجا قبلا میدان مین بود و امکان داشت همچنان مینی باقی مانده باشد.
به هر ترتیب با دونفر از بچه ها خود را به کنار شی نورانی رساندیم.
نفس در سینه هایمان حبس شد. آینه نبود، بلکه پیشانی مبارک شهید عالی، فرمانده گردان مسلم بود. مشغول پاکسازی و خنثی کردن میدان مین آن محل شدیم. با نزدیک شدن به پیکر شهید عالی سربند یا حسین (ع) او را که کاملا سالم بود و کنار سر شهید بر روی خاک افتاده بود، مشاهده کردیم.
یک هفته پس از آن ماجرا دوباره به آن منطقه رفتیم. ولی هیچ شهیدی پیدا نکردیم. سرخورده و دل شکسته بودیم که یک لحظه من و دو تن از همراهانم میخکوب شدیم.
-آقای میرزاخانی شما صدایی نشنیدید؟
-شما چطور آقای قاسمی؟
هرسه یک جمله شنیده بودیم و آن اینکه: "کجا میروید؟ ما را اینجا تنها نگذارید و با خود ببرید".
شوکه شده بودیم و از خود می پرسیدیم این صدا از کجاست؟ که ناگاه پشت سرم نگاه کردم، سر یک شهید را دیدم که روی خاک قرار دارد. آن هم همان مسیری که چند دقیقه قبل از آنجا گذر کرده و هیچ چیزی ندیده بودیم.
بی درنگ دست به کار شدیم و برای بیرون آوردن پیکرش خاکبرداری کردیم.
خدای من! هنوز اشک هایمان جاری بود که کمی دورتر فک شهیدی دیگه را دیدیم. موفق به کشف یک گور دسته جمعی شدیم که جمعا پیکر صد و ده شهید پیدا شد.