به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، حرم مردانی را به خود دیده که جانانه ایستادهاند و نگذاشتهاند به اسارت تکفیریها برود. داستان این مردان که عاشقانه زیستهاند و سختیهای بسیاری را به جان خریدهاند بسیار شنیدنیست. در ادامه بخش سیزدهم داستانی که توسط یکی از شاهدان مجاهدتهای مدافعان حرم نگاشته شده است را میخوانید که در این بخش به تلاش یک پدر بیمار برای حضور در سوریه پرداخته است:
مریم خاطرات خانواده های مدافعان حرم را می خواند و می شنید و دنبال می کرد. هدفش از این کار، تقویت روحیه صبر و استقامت در خودش بود.
مادر یکی از مدافعان می گفت: پسرم تعریف می کرد که جنگ در سوریه خیلی پیچیده شده. بعضی از مردم بصیرت ندارند و فریب تبلیغات داعش را خوردند و با آنها همکاری می کنند و زمانی متوجه می شوند و حق را از باطل تشخیص می دهند که داعش، دیگر به آنها اجازه بازگشت نمی دهد و یا آنها را به قتل می رساند.
از طرفی هم عربستان تجهیزات و تسلیحات جدید جنگی را به داعش می رساند و کمک های مالی فراوانی به آنها می کند. آمریکا بازی دو دوزه ای را شروع کرده. مذاکرات ضد داعش راه می اندازد. اما هم کمک مالی به آنها می کند، هم به اسم بمباران داعش، مناطقی را در سوریه می زند که نیروهای ضد داعش آنجا مستقر هستند. ترکیه که نقش بسیار کثیفی دارد.از مرزهای سوریه وارد شده و به داعش مواد غذایی می رساند و با خرید نفت های سوریه از داعش، کمک مالی به آنها می کند و حتی گاهی زنان و مردان سوری و عراقی را که اسیر شده اند به عنوان برده خریداری می کند و به ترانزیت تجارت برده تبدیل گشته و دلال بین داعش و کشورهای اروپایی شده است.
پسرم می گفت: مادر، سوریه مثل گوشت قربانی شده و این کشورها هر کدام تلاش می کنند تکه ای از آن را به غارت ببرند. تنها کسانی که برای حفظ امنیت کشورشان و دفاع از مظلوم و حرم می جنگند، رزمندگان مدافع حرم هستند.
مادر مریم، حالش بهتر شده بود و حالا این پدر بیمار بود که بهانه پسر کوچکش را می گرفت. پسری که به قول پدر، عصای پیری بود.
پدر که قادر به حرف زدن نبود، چند روزی میشد که می خواست مطلبی را به خانواده بفهماند، اما آنها متوجه نمی شدند. تا اینکه یک روز پدر برای فهماندن حرفش راهی پیدا کرد.
از مریم خواست که او را پای کمد ببرد. وقتی به کمد رسید در آن را باز کرد و پاسپورتش را برداشت و مریم و مادر تازه فهمیدند که پدر چه می گوید.
او پاسپورتش را می خواست تا به سوریه برود. مریم پرسید: بابا جان پاسپورتت را برای چه می خواهی؟
پدر در حالی که بغض کرده بود و چانه اش می لرزید، با پاسپورتش به عکس علی که به دیوار نصب بود اشاره کرد و بعد به دوردست ها .
مریم گفت: بابا جان می خواهی بروی سوریه؟ پدر سر تأیید تکان داد.
مریم نمی دانست به پدرش چه باید بگوید! او را محکم بغل کرد و سرش را بوسید و گفت: آخر بابا جان چطوری می خواهی بروی؟ و پدر فقط سر تأیید تکان می داد که یعنی می توانم.
مریم گفت: بابا جان کمی صبر کن. علی چند وقت دیگه میاد. اصلا این دفعه که زنگ بزنه، میگم زودتر بیاد. خوبه؟
پدر مریم هر وقت از تلویزیون خبری در مورد داعش می شنید، خونش به جوش می آمد و با عصایش محکم روی زمین می کوبید. بخصوص که علی هم آنجا بود.
مادر گفت: بیا برات چای تازه دم ریختم حاجی. بیا چای بخور. این دفعه علی بیاد، دیگه نمیگذاریم برود. خوبه؟ یا اگر خواست برود، من و شما هم باهاش می رویم تا با هم داعشی ها را سقط کنیم.
پدر نگاهی به آن دو کرد و پاسپورت در دست رفت و روی کاناپه نشست.
مریم گفت: بابا شما بری سوریه، می تونی اسلحه دست بگیری؟ پدر که یک دستش بر اثر سکته مغزی از کار افتاده بود و با دست دیگرش عصا را می گفت، عصای دستش را بلند کرد که به مریم بفهماند ، من یک دست دیگر دارم که سالم است و با همین، اسلحه در دست می گیرم و به جنگ داعش می روم . مریم در حالی که بغض گلویش را می فشرد ، دست پدرش را بوسید .