به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، حرم مردانی را به خود دیده که جانانه ایستادهاند و نگذاشتهاند به اسارت تکفیریها برود. داستان این مردان که عاشقانه زیستهاند و سختیهای بسیاری را به جان خریدهاند بسیار شنیدنیست. در ادامه بخش دهم داستانی که توسط یکی از شاهدان مجاهدتهای مدافعان حرم نگاشته شده است را میخوانید که در این بخش به دوستی و وابستگی دو برادر و نگرانی ها در شب عروسی پرداخته است:
عماد یک سال از علی بزرگتر است و او را بسیار دوست دارد. همه از عشق و علاقه این دو به هم مطلع هستند. با اینکه عماد فقط یک سال بزرگتر است، اما همیشه مثل پدر، با او رفتار میکند و مراقب اوست. علی با وجود اینکه کوچکتر است، در امور مختلف زندگی به نحوی به او کمک میکند که یک برادر بزرگتر به برادر کوچکترش کمک میکند. رابطه این دو برادر، رابطه عاشقانهای است.
علی به عماد توصیه کرده بود که ازدواج کند. اما عماد دوست داشت که اول برای علی آستین بالا بزند. این دو همیشه در کار خیر برای یکدیگر پیش قدم میشدند. بالأخره عماد راضی به ازدواج شد. در مراسم خواستگاری و عقد، علی بسیار خوشحال بود و عماد دوست داشت این روز را برای برادرش ببیند و خودش همه کارهای ازدواج او را انجام دهد.
علی به سوریه رفته و عماد تنها شده بود. عماد به هر دری زد که او هم به سوریه برود، نشد که نشد و قبول نکردند.عماد بنابر توصیه و سنت ترجیح میداد دوره عقدش طولانی نباشد. همسرش نیز هم کفو او بود و همین اعتقاد را داشت. اما عماد بدون حضور علی نمی خواست جشن بگیرد.
مادر آنها، این دو پسر را خیلی دوست داشت و به آنها بسیار وابسته بود. تا آنجا که اطرافیان نام مستعار عماد و علی را یوسف و بنیامین گذاشته بودند که یعقوب نبی (ع) از دوری آنها بیمار شد. زیرا میدانستند مادر نیز از دوری آنها بیمار میشود.
مادر به عماد گفت صبر کنیم علی هم بیاید، بعد جشن بگیریم. ولی برگشت علی مشخص نبود. عماد دلش نمی خواست جشن بگیرد. او می گفت وقتی برادرانم در سوریه می جنگند و شهید میشوند، من چطور جشن عروسی بگیرم؟ انصاف نیست. چون امنیتی را که ما داریم مدیون خون آنهاییم. دلم راضی به جشن و سرور نیست. اما می دانست که مادرش دلش میخواهد زودتر او را در رخت دامادی ببیند. عماد سه مرتبه تاریخ عروسی را تغییر داده بود تا اینکه علی تاریخ برگشت اعلام کرد.
روز عروسی فرا رسید. صبح و ظهر گذشت ولی خبری از علی نشد. عصر شد و عماد مثل مرغ پرکنده، کلافه به این طرف و آن طرف میرفت. دیگر باید به سالن میرفتند. مهمانها آمده بودند.
کم کم عماد و مریم باورشان شده بود که علی برای اینکه جشن ازدواج عماد بیش از این به تأخیر نیفتد، مصلحتی گفته بود که میآید.
جشن عروسی ساده بود. هیچ تجملی نداشت. داماد تمام مدت چشمش به در سالن بود که علی از در بیاید.
ادامه دارد...