جانباز حمید تقی زاده (قسمت اول):

همه فکر می‌کردند که ممکن است یک لحظه دیگر شهید بشوند

فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع) گفت: بچه‌ها همه قَدَر و قوی بودند در حالی که سن و سال‌شان بین پانزده تا بیست سال بود. فقط چند نفر داشتیم که به ۲۵ می‌رسیدند و پیرمرد هم یکی، دو تا بیشتر نداشتیم.
کد خبر: ۹۴۴۰
تاریخ انتشار: ۲۲ دی ۱۳۹۲ - ۱۲:۵۲ - 12January 2014

همه فکر می‌کردند که ممکن است یک لحظه دیگر شهید بشوند

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از ماهنامه فرهنگی، اجتماعی و سیاسی فکه در یک روز بارانی او را در دفترش ملاقات کردیم. صدایش جوان است، اما موهای سپیدش خبر از تجربهای بزرگ در روزهای جوانی میدهد. فرمانده گردان علیاکبر(ع)، ما از دوران جوانیاش میگوید که در مناطق غرب و جنوب کشور از مرزهای ایران اسلامی حراست کرده. از آن لحظات تلخ و شیرین که میگوید بغض گلویش را میفشارد و اشک در چشمانش میدرخشد. خودش را نگهمیدارد تا نفسش را در بند کند. او دو، سه ساعتی از عملیات کربلای۵ برایمان میگوید. همهاش خدا را میبیند نه خود را و نه غیر. حمید تقی زاده، فرمانده گردان حضرت علیاکبر(ع) از لحظههای نفسگیر عملیات کربلای۵ می گوید.

کربلای۴ یکشبه تمام شد. بدون این که فرصت کنیم حتی ماشهای بچکانیم. عملیات لو رفته بود و دشمن نشسته بود به شکار ما. قبل از این که وارد عمل شویم، برگشتم اردوگاه کوثر که عقبه لشکر بود. اردوگاهی توی سهراه بستان که هم حال و هوای معنوی خوبی داشت و هم فضای جنگلیاش با آن درختان سبز و بلند، روح آدم را تازه میکرد. از فردای کربلای۴، زمزمههایی از یک عملیات جدید به گوش میرسید. حتی جسته و گریخته میگفتند: نیروها را نگهدارید، جای دیگه باهاشون کار داریم.

حالا اینجای دیگه کجا بود، کسی خبر نداشت. خیلی طول نکشید و رسماً قصه عملیات کربلای۵ به فاصله۱۵ روز از کربلای۴ مطرح شد. با توجه به محوری که گردان علیاکبر(ع) باید در آن عمل میکرد، همان اول کار متوجه شدم که با موانع سخت و سنگینی روبهرو هستیم. موانعی که گذشتن از آنها کار آموزشی قابل توجه و خوبی را میطلبید. چیزی که گردان علیاکبر(ع) در آن خِبره بود.

بچههای گردان ما

معاون اول گردان ما توی کربلای ۵ مرتضی رضاقلی بود و رسول اعتصامی هم معاون دوم. یک دسته ویژه داشتیم از بچههای قدیمی که خیلی شجاع و زبده بودند. مسئول دسته ویژه محسن اسدی بود؛ از آن داشمشتیهای اهل ورزش، شجاع و جنگجو و خیلی اهل دل. هر کاری بهش میگفتی ردخور نداشت. تو کربلای۱ خیلی سلاحهای ویژه غنیمت گرفته بودیم و دستمان پر بود و یک گروه ادوات خیلی قوی هم داشتیم. مسئول ادوات حسن کولیوند بود که الان جانباز ویلچری است. یک گروهان پیاده داشتیم که مسئولش محسن آریانپور بود که هفت، هشت تا نیروی بسیجی و جنگی کرمانشاهی دورش بودند. یک گروه دیگر هم با آقای اکبر نجات بود. علی آمِلی را هم گذاشتیم مسئول گروهان غواصی گردان. اصلاً آموزش غواصی تا مدتی عام نبود. از کربلای۴ و ۵ قرار شد همه بروند و آموزش ببینند. برای همة گردان لباس گرفته بودیم. همه، آموزش سنگین غواصی دیده بودند و آماده بودند.

در کربلای۵ که دیدیم کار گروهان نصر برای غواصی خیلی سنگین است، تقسیمش کردیم به دو تا گروهان؛ یکی نصر و یکی هم فلق با محوریت نصر که روی هم حدود ۱۴۰ نفر میشدند. بچههای نصر آموزش دیدهتر بودند. از بقیه گروهانها هم زبدهها را جدا کردیم و به آنها اضافه کردیم که یک گروه قویتری درست کنیم. با این که همه آموزش دیده بودند ولی ما باز هم آموزش را ادامه دادیم. مسئولیت فلق و نصر با شهید علی آملی بود و شهید باقر آقایی را هم گذاشتیم معاونش. شهید آملی پانزده ساله بود که جنگ شروع شد و حالا بیست و یک سالش شده بود.

بچهها همه قَدَر و قوی بودند در حالی که سن و سالشان بین پانزده تا بیست سال بود. فقط چند نفر داشتیم که به ۲۵ میرسیدند و پیرمرد هم یکی، دو تا بیشتر نداشتیم.

این که با این سن و سال کم چهجوری از همدیگر حرفشنوی داشتیم برمیگردد به فضای شهادت و اعتقادهای خدایی که حاکم بر بچهها بود. همه فکر میکردند که ممکن است یک لحظه دیگر شهید بشوند. پس فضا، فضای بخشیدن بود و از همه چیز گذشتن. هر کس، دیگری را صالحتر میدانست و به خودش ارجح. با همدیگر دعوا هم داشتیم ولی نه سر دنیا. مثلاً اگر کسی را نمیگذاشتم که برود آموزش، میآمد جلوی چادر به داد و بیداد که تو بیخودکردی نمیذاری من برم. اصلاً تو کی هستی که نذاری یا بذاری!

مسئولیت عباس رنجی که آن موقع معاون اول گردان بود، فقط آموزش بود. با این که هوا خیلی سرد بود ولی عباس در فاصله بین کربلای۴ و ۵ گردان را میکشید و میبرد پشت اردوگاه و آموزش میداد. هیچ وقت گردان ما بدون آموزش نبود و حتی یک لحظه بیکار نمینشست. بعداً هم که رضا قلی از مربیهای قدیمی سپاه آمد و شد معاون اول، همیشه سه، چهار ساعت اول صبح و سه، چهار ساعت بعد از ظهر آموزش برقرار بود. طوری که بچهها در تیراندازی و بقیه کارها صاحب سبک شده بودند.

ما تقسیم کار کرده بودیم. جلسات و رفتن به منطقه برای شناسایی و مانور و رزم مال من بود و کار آموزش با معاون اول. نیروهایی داشتیم که در حد فرمانده یا معاون بودند، اما زیر بار مسئولیت نرفته بودند و نگهداشتنشان قلق داشت، همهجوره با آنها راه میآمدیم چون میدانستیم شب عملیات هر کدامشان به تنهایی، کار یک دسته را میکنند.

ما سه تا روحانی خوب هم توی گردان داشتیم. یکی حاج آقا اسماعیلی بود که اصالتاً کاشانی بود ولی از قم اعزام شده بود. یک روحانی جوان هم داشتیم که خاکیتر و شیرینتر از آقای قرائتی بود. یک روحانی جوانتر دیگر هم بود به نام آقای ملکوتی که هفده ساله بود. هر سه تا موقع آموزش و مانور، لباس رزم میپوشیدند ولی عمامه میگذاشتند فقط جاهای خطرناک بهشان میگفتیم که عمامهشان را بردارند.

لیدرهای معنوی

داده بودیم خیاطمان با همین چادرهای گروهی، برایمان یک خیمة بزرگ دوخته بود و با یک داربست کرده بودیمش حسینیه. خیلی مرتب بود. شهید آملی که در تمام عملیاتها مجروح شده بود و مشهور بود به لت و پاری، توی این حسینیه که میرفت ملاحظه هیچی را نمیکرد. وقتی گریه میکرد تمام گردان با صدایش گریه میکردند. بعد از نماز عشا میرفت سجده و حالا حالاها سر بلند نمیکرد. بعد مینشست به دعا خواندن. توی حال و هوای خودش بود و مناجات میخواند و با صدای بلند گریه میکرد. دعای بهخصوصی هم نمیخواند و با زبان خودش با خدا حرف میزد و کسی هم متوجه نمیشد که چه میگوید. ابایی هم نداشت که بچهها بشنوند.

شاید آنهایی که نمیشناختنش، از این کار خوششان نمیآمد. ولی علی کار خودش را میکرد. وقتی علی با خدا حرف میزد و گریه میکرد بعضیها میرفتند لای درختها و چادرها و با گریه و مناجات علی گریه میکردند. علی سر از سجده که برمیداشت موکت سجدهگاهش از اشک خیس بود. علی جزو لیدرهای معنوی ما بود یا مهدی ابراهیمی که هفده، هیجده سال داشت و قبلتر هم حسن یداللهی که پانزده، شانزده ساله بود و توی کربلای۱ شهید شد.

لیدرهای معنوی اصلاً جنسشان با لیدرهای رزمی، تجربی، عملیاتی و مسئولیتی فرق میکرد یعنی امکان داشت من فرمانده گردان بودم و پر سابقه ولی آنها تاثیر دیگری روی نیروها داشتند. رفتار و کردار آنها برای لیدرهای دیگر همافزایی داشت، نه این که نیروها را بکشند طرف خودشان.

خدا رحمت کند شهید علی میرالی را، نوزده ساله بود. روزها شرارت ازش میبارید ولی شب اصلاً یک آدم دیگری بود. روزها همه را اذیت میکرد حالا وای به حال کسی که به خلوتش راه پیدا میکرد؛ جگرش را در میآورد که تو سرک کشیدهای تو کار من. در روز به نظر بی انضباط میآمد ولی شب عملیات یک آدم به درد بخور بود که به اندازه یک فرماندة تیپ کارایی داشت. علی تکفرزند بود و پدر هم نداشت. مادرش هم پیر بود و علی را میپرستید. زمانی که علی شهید شد اهالی محلة جوادآباد کرج مانده بودند که چهجوری به این پیرزن بگویند!

همة بچهها از کربلای۴ منتظر عملیات بودند و خیلیهایشان اصلاً خانه نرفتند. خیلیها اعزام مجدد بودند یعنی بار اولشان نبود که به جبهه میآمدند. اینها داد و بیدادشان به هوا میرفت و با ما دعوا و اخم و تَخم میکردند و گاهی قهر، که چرا نمیرویم عملیات. بچهها لحظهشماری میکردند برای عملیات. مثلاً یک روز به عباس رنجی که معاون اول من بود خبر دادند که بچهات به دنیا آمده. نفهمیدیم چطور زمان گذشت که آمدند و گفتند بچهات یک ساله شده! پیرمرد شصت ساله هم داشتیم که وقتی بهش میگفتیم برو تدارکات، قهر میکرد! پیرمردها هم بدون خستگی، پا به پای جوانها میدویدند. همه نیروها میرفتند و کارشان را هم میکردند. پیر و جوان و مجرد و متأهل هم نداشت.

خدا رحمت کند آقای خلیلی را، دو تا پسر داشت، هر دو هم شهید شدند. یکی تو خیبر، یکی هم کربلای۱٫ علی خلیلی از بچههای اطلاعات لشکر بود و خیلی شجاع. اصلاً بینظیر بود. موقع شناسایی تیر خورد و عراقیها او را با خودشان بردند. مفقود بود تا کربلای۵٫ توی همین کربلای۵ خبر آوردند که علی، قطعی شهید شده. فیلمش هم هست که آوینی دارد فیلم میگیرد و به پدرش خبر میدهند که علی شهید شده. حالا این پدر بدون خستگی دنبال جوانها میدوید. جنازة علی هیچ وقت پیدا نشد.

ما تا آخر با شماییم

بچههای ما یک عادت بهخصوص دیگر هم داشتند و آن عهدنامه نوشتن بود. یک وقتهایی که جنگ، سخت میشد یا نیروی کمتری به جبهه میآمد، یک مطلبی مینوشتند و با خون امضا میکردند که جنگ را ول نکنند. یک بار سی تا از بچهها عهدنامه نوشتند که "ما تا آخر با شماییم" و خدا میداند که عین سی نفر آنقدر ماندند تا شهید شدند. یا وقتی نیرو کم داشتیم نامه مینوشتند به بچهمحلهایشان و آنها را تحریک میکردند که بیایند جبهه. شهید جواد رهبردهقان که بچهها میپرستیدنش از بس که دوستداشتنی و مهربان بود و تو دل بچهها جا داشت، یکبار نامه نوشت به بچهمحلها و نامهاش را با این جملة حضرت علی شروع کرد که: یا اشباه الرجال و لا رجال! این نامهها به خاطر اخلاصی که در آنها بود روی دیگران اثر میگذاشت و خیلیها را میکشید جبهه.

آغاز کربلای۵

قرار شد بعد از کربلای۴، کربلای۵ را سر و سامان بدهیم. آموزشها که شروع شد، ما هم رفتیم برای شناسایی. آن چیزی که خود ما از نزدیک در منطقه میدیدیم و عکسهای هوایی نشان میداد، لایه لایه بودن موانع بود! خط اول عراق، کانال بود و پشتش یک سری خاکریز مقطعی و نونی زده بودند، بعد از آن هم خط سوم عراق یا مقر زرهیشان بود و پشت اینها هم میخورد به کانال زوجی و کانال ماهی. اینها را که من دیدم فهمیدم کار چقدر سخت است.

دائم با خودم دربارة سختی کار فکر میکردم و توی جلسه هم با فرمانده تیپ و بقیه بچههای گردان کلنجار میرفتیم و توی سر و کله هم میزدیم؛ یا ما داشتیم بچهها را توجیه میکردیم یا آنها ما را. الان میخواهند یک شهر یا شهرک بسازند اینقدر طراحی سنگین نمیکنند که ما کردیم. بچهها همه چیز را میلیمتری کنترل میکردند و حسابی دل میسوزاندند که عقبه کجا باشد، گروه کجا باشد، مسیرهای تدارکاتی کجا باشد، مسیرهای رفت و آمد کجا باشد، پشتیبانی را کی بیاورد، موج اول مهمات را کی بیاورد و بقیه مسائل. بچهها ممکن بود اشتباه هم بکنند ولی موقعی بود که کار از دستشان درمیرفت وگرنه همه برای رسیدن به نتیجة صددرصدی عمل میکردند. کسی درس این کار را نخوانده بود. خیلی از ما جنگ که تمام شد تازه رفتیم دنبال درسش و آنجا با استادهایمان اختلاف پیدا کردیم. آنها میگفتند اینطور که تو میگویی نمیشود و ما میگفتیم میشود و ما امتحان کردهایم.

من، علی آملی و اسماعیلی که از بچههای اطلاعات بود، شب قبل از عملیات رفتیم توی معبر. خط را رد کردیم تا سیمخاردارها. آنها را هم رد کردیم ولی خوردیم به کمین عراقیها. اسماعیلی تیر خورد ولی هر طور بود برگشتیم. عراقیها از عملیات کربلای۴ حساس شده بودند و میدیدند که خط ما چقدر شلوغ است و رفت و آمد زیاد است. خیلی از نیروهای عراقی بعد از کربلای۴ خط را ول نکرده بودند و مانده بودند. انگار مطمئن بودند ما دستبردار نیستیم و دیر یا زود دوباره برمیگردیم.

"حاج غلامی" که من دیدم

خط عمل ما در سمت راست جاده قدیم شلمچه و سمت چپ ۱۹ فجر بود. بعد از فجر هم یک لشکر دیگر از شیرازیها بودند. چند شب بود که بچهها میرفتند و معبر را پیدا نمیکردند. حاج غلام جانشین اطلاعات بود و هر موقع که معبر پیدا نمیشد گره کار به دست حاج غلام باز میشد. همان اتفاقی که توی والفجر۸ هم افتاد.
حاج غلام بیست و چهار، پنج ساله بود و از بچههای قدیمی کرج. سه، چهار تا برادر بودند؛ همه کشتیگیر و بامعرفت و باشهامت. حاج غلام به خاطر دو تا چیز از همه جلوتر بود؛ یکی اخلاصش، یکی هم توکلش.

وقتی غلام توی والفجر۸ رفت و معبر را باز کرد کسی که همراهش بود اسیر شد ولی غلام خودش را از آن طرف جزیره امالرصاص انداخت توی آب و آمد عقب، از بس که قوی بود. توی کربلای۱ هم دور مهران میگشتیم تا خط حد لشکر را پیدا کنیم. بچهها از جاده ایلام تا قلاویزان را میرفتند حالا یا اسیر میشدند یا شهید ولی معبر پیدا نمیشد. حاج علی، غلام را فرستاد. غلام که رفت، معبر پیدا شد. وقتی غلام میرفت، ردخور نداشت. خیلی آدم عجیبی بود. یک آدم ساده، نه پیچیده و نه حتی کهنهکار یا اعجوبه، فقط کاربلد بود. مثل این که کسی بگوید من برم آب بخورم، میگفت "معبر گیر کرده من برم و بیام"، میرفت کارش را میکرد و میآمد.

آدم عجیبی بود. این بشر بینهایت هم آرامش داشت و ساکت بود. شب کربلای۵ درست وقتی که خط میخواست شکسته شود پیش هم بودیم. درست زمانی که غواصها میخواستند بزنند به آب، گفت: من یه چرت بخوابم. حالا توی آن واویلای عملیات که قلب من توی دهانم بود و حتی نمیتوانستم بنشینم، مثل یک کلیدی که خاموشش کنی، خوابید! همیشه همینطور بود؛ یهو خاموش میشد و هر موقع هم که میخواست بیدار میشد.

 

پایان قسمت اول...

نظر شما
پربیننده ها