خاطرات دفاع مقدس - صفحه 29

خاطرات دفاع مقدس
خاطرات امیران (22)؛

آخرين مأموريت

ساعت 2 بعدازظهر بود؛ راديو را كه روشن كردم خبر سقوط سرپل‌ذهاب، سراب‌گرم، بازی‌دراز و چند منطقه‌ ديگر را شنيدم؛ بنابراين نمی‌توانستم يگان را به آن مناطق ببرم. تنها راهی كه برای نجات‌مان باقی مانده بود، عبور از گردنه‌ی «سگان» بود.
کد خبر: ۲۵۴۵۶۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۷/۰۱

مرصاد برگ زرین غرب؛

قساوت قلب منافقین در اسلام‌آبادغرب

روز بعد صحنه‌ بسیار ناراحت‌کننده‌ای دیدم. منافقین با بی‌رحمی سر برادر بابایی را بریده و گذاشته بودند دور میدان سپاه. نمی‌دانم این اشقیا شب گذشته چگونه ایشان را دستگیر کرده و به شهادت رسانده بودند.
کد خبر: ۲۵۲۲۴۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۳۱

یک نکته از هزاران (26)؛

منم «مسلم»!

از طریق سد «بریموند» از زیر «شاه‌نشین بان‌زرده» دور زدیم و تقریباً پشت سر دشمن قرار گرفتیم. پشت سد بریموند در 100 متری عراقی‌ها ماندیم. هر دو نفر در یک سنگر به فاصله‌ی 5 متر از خطّ‌الرأس قرار گرفتیم. منتظر ماندیم تا صبح شود که یگان را بیاوریم...
کد خبر: ۲۵۴۶۹۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۲۶

ناجیانی که مردم از آنها بیزار بودند!

جمعیت فراوانی از شهرهای گیلان‌غرب، کرند، سرپل‌ذهاب و کرمانشاه در مسیر جاده‌ی بیستون قرار داشتند. نکته‌ی جالب این بود که منافقین خودشان را حامی خلق می‌دانستند و مردم برای این‌که از دست این به ظاهر منجیان در امان باشند، شهر خود را ترک می‌کردند.
کد خبر: ۲۵۴۶۹۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۲۵

خاطرات امیران (21)؛

ستوان موجی!

آنقدر عصبانی بودم كه به محض ورود به قرارگاه، شروع كردم به داد و بیدا و گفتم: در حالی كه هم‌رزمان ما در جبهه‌ها در حال نبرد تن به تن با دشمن هستند و خیلی از آن‌ها به شهادت رسیده‌اند، شما روز به روز به تعداد میزهایتان اضافه می‌كنید!...
کد خبر: ۲۵۴۳۹۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۲۵

خاطرات امیران (20)؛

پرواز پس از شانزدهمین شکار

هر تانكی را كه می‌زد، فوراً به ما گزارش می‌داد. شانزدهمين تانک را كه منهدم كرد، صدايش قطع شد. از پشت بی‌سيم چند بار صدايش زديم؛ اما جواب نداد...
کد خبر: ۲۵۴۱۴۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۲۳

خاطرات امیران (19)؛

تشکیل دادگاه صحرایی بدون اجازه مقامات

من به همراه چند نفر از درجه‌داران قدیمی و سرگروهبان پرتوی تحت عنوان دادگاه صحرایی جلسه‌ای تشکیل دادیم و پس از بازجویی از گروهبان چراغی او را به اعدام محکوم کردیم...
کد خبر: ۲۵۲۵۰۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۲۰

مرصاد برگ زرین غرب (27)؛

مرخصی عروسی

یک ماشین کانکس ارتشی آمد. جلویش را گرفتیم. داشت از داخل شهر می‌آمد. در عقب را باز کردیم، پر از نیروهای ارتشی خودمان بود. هر کدام فقط یک زیر پیراهن بر تن داشتند. آن‌ها را اسیر گرفته بودند. که ما آزادشان کردیم. متأسفانه فراموش کردیم راننده را دستگیر کنیم و از دستمان در رفت.
کد خبر: ۲۵۴۱۳۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۱۹

یک نکته از هزاران (23)؛

فراری که برقرار نشد!

هر روز صبح قبل از ورود عراقی‌ها به آسایشگاه باید سطل زباله‌ها را بیرون می‌بردیم تا هنگامی که آن‌ها وارد آسایشگاه می‌شوند با بوی بد آشغال‌ها اذیت‌ نشوند. آن روز من سریعتر از بقیه‌ی بچه‌ها یکی از سطل‌ها را به دست گرفتم و راه افتادم بیرون...
کد خبر: ۲۵۴۱۴۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۱۹

مدیر ادبیات و تاریخ دفاع مقدس اداره کل حفظ آثار دفاع مقدس مازندران خبر داد؛

برگزاری جشنواره خاطره‌نویسی جانبازان 70 درصد قطع نخاعی مازندران

مدیر ادبیات و تاریخ دفاع مقدس اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس مازندران از برگزاری ششمین جشنواره استانی خاطره‌نویسی با موضوع «جانبازان 70 درصد قطع نخاعی استان مازندران» خبر داد.
کد خبر: ۲۵۵۷۷۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۱۳

یک نکته از هزاران (22)؛

حمید از جان مایه گذاشت

ضرب‌المثل «از جان مایه گذاشتن» را شنیده بودم، ولی حمید آن را در عمل نشان می‌داد. با الله‌اکبر گفتن‌هایش عراقی‌ها را به ستوه آورده بود. در حال تیراندازی بود که از ناحیه‌ شکم مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به زمین افتاد؛ اما دوباره بلند شد و شروع به تیراندازی کرد.
کد خبر: ۲۵۲۵۰۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۱۱

مرصاد برگ زرین غرب؛

حضور منافقین در «کرندغرب»

قبلاً چند بار با مسئولین تماس گرفته بودم و وضعیت نامناسب منطقه را گزارش داده بودم ولی آن‌ها قبول نمی‌کردند. یک بار دیگر با آن‌ها تماس گرفتم. باز همان جواب‌های قبلی را شنیدم...
کد خبر: ۲۵۱۷۱۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۰۶

یک نکته از هزاران (20)؛

به استقبال شهادت نرفتم!

یک روز صبح پدرم را در حالی که خواب تنها گذاشتم و به مسجد رفتم. مایحتاج غذایی خود را از مسجد تهیه می‌کردیم. آن روز هم مقداری نان و غذا با خود به خانه آوردم. در حال برگشت متوجه شدم که خمپاره‌ا‌ی به منزل ما اصابت کرده! بی‌اراده نان و غذا از دستم افتاد...
کد خبر: ۲۵۱۷۲۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۰۶

یک نکته از هزاران (24)؛

استقبال از مرگ سرخ

قرار شد برای تسخیر یک پاسگاه دشمن عملیات کنیم. شب راه افتادیم؛ پایگاه روی ارتفاعات شیندروی، مشرف بر حلبچه بود. در کنار سیم‌های خاردار دشمن، کار بچه‌ها گره خورده بود. قبل از اینکه بچه‌های تخریب معابر را باز کنند، عراقی‌ها از حضور ما باخبر شدند و شروع به تیراندازی کردند. حرکت ما هم پشت سیم‌خاردار متوقف شد...
کد خبر: ۲۵۴۳۹۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۰۵

مرصاد برگ زرین غرب (28)؛

درگیری در گردنه «پاتاق»

منافقين پيچ دوم پاتاق را كه در تيررس‌شان بود می‌زدند. عراقی‌ها هم با بالگرد از آن‌ها پشتيبانی می‌كردند و ما هم شروع به تيراندازی كرديم. در حالی که یکی از رزمندگان تيراندازی می‌كرد با خودش زمزمه‌ای می‌کرد و می‌گفت: «خدايا زحمت امام و خون شهدا چه می‌شود؟ ما چطور زنده بمانيم و اين‌ها بيايند پا روی خون شهدا بگذارند و وارد مملكت ما بشوند؟».
کد خبر: ۲۵۴۳۸۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۰۴

مرصاد برگ زرین غرب (26)؛

وضوی شهادت

شهید زمانی عاشق شهادت بود، آن روز پیشم آمد و گفت: قمقمه‌ات آب دارد؟ چون توی راه که داشتیم می‌آمدیم، چرتی زدم. نمی‌خواهم بدون وضو شهید شوم. بعد با آب با قمقمه وضو گرفت و نفس راحتی کشید و گفت همه چیز تکمیل شده.»
کد خبر: ۲۵۲۵۰۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۰۳

یک نکته از هزاران (21)؛

دو کبوتر یک پرواز

عملیات بازی‌دراز که شروع شد، این دو خادم احساس کردند که باید به شیوه‌ای دیگر خدمت بکنند. به خط رفتند. غروب بود که با ما خداحافظی کردند. مهر و محبتشان به گونه‌ای بود که رفتن‌شان ما را ناراحت کرد.
کد خبر: ۲۵۲۲۵۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۰۳

یک نکته از هزاران (19)؛

شهادت نیروهای «محسن چریک»

مشغول پاکسازی جاده از مین بودیم که با یک صحنه‌ بسیار دلخراش مواجه شدیم. جنازه‌ 15 نفر از بچه‌ها را دیدیم که پایین ارتفاعات بازی‌دراز قرار داشتند. آن‌ها را به پشت خط انتقال کردیم.
کد خبر: ۲۵۱۳۵۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۰۲

مرصاد برگ زرین غرب (23)؛

خودروی دردسرساز

در حال صحبت كردن بوديم كه يكی از ماشين‌های مدل هینو منافقين نزديكی ما توقف كرد. راننده‌اش پياده شد. ما نگاهش می‌كرديم كه می‌خواهد چه كار كند؟ او ماشين را جا گذاشت و به داخل شهر بازگشت...
کد خبر: ۲۵۱۳۴۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۰۱

خاطرات امیران (15)؛

آخرين مقاومت

از دامنه‌ی کوه پایین آمدیم. نیزاری آنجا بود که جوی آب از آن می‌گذشت. با دیدن جوی آب انگار دنیا را به ما دادند. با خوشحالی به طرف آب دویدیم و مشغول خوردن شدیم. یک دفعه متوجه شدم چند قدم آن طرف‌تر، نظامی دیگری هم آنجاست...
کد خبر: ۲۵۱۱۴۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۰۱

پربیننده ها